جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

چراغ روشن آزادی

بعد از این همه هیاهو ، بعد از اینهمه شلوغی وسر وصدا به کجا رسیدیم ؟ نمیدانم  باید لحظات را شمرد  شاید آن لحظه مهم برسد آن لحظه پروزن آن کلام دلنشین پرواز بسوی آزادی ، آنگاه میتوان مانند یک انسان سفر کرد  ، آنوقت میشود به گذشتگان درود فرستاد .

نمیدانم آنجا چگونه وبه چه شکلی درآ مده است تنها گاهگاهی درعکسها استوانه های بلندی را میبنم که قد کشیده اند نمیدانم چه کسانی درآنجا زندگی میکنند وچگونه زندگی را میگذرانند هیچ اصراری ندارم  تنها میخواهم دوباره برگردم واز نو اشعار ترجمه شده هشت هجایی را بخوانم  اشعار عاشقانه را به آواز بلند سر دهم وروی کتابها ی بزرگ خاک گرفته غلط بزنم در دشتها میان علفهایی که تنم وصورتم را نوازش میدهند دراز بکشم  با دوستانم زیر درختان صنوبر وکاج لم بدهم و به کسانیکه مرا به استهزا گرفته اند بخندم .

نمیخواهم هیچ سیاه پوشی را درخیابانها ببینم به دنبال باغبان خانه میگردم تا اورا پیدا کنم به دنبال آن دوستم که با آن صورت مهربانش  وآن چاهک چانه اش  که مرا همیشه درآغوش داشت میخواهم میان دره ها پرواز کنم همان دره ایکه رودخانه بزرگی از میانش میگذشت وعمو درآ نجا شنا میکرد .

آن روزها چه کلمات بزرگ وپر طنینی را می شنیدم  همه حقیقت داشتند حالا دیگر به همه سخنان شک دارم  وبه همه مظنونم  کسی را نمیشناسم که بمن راست گفته باشد چشمانم از اشک لبریزند دیگر از بوی فاضل آبها وبوی نایلون متنفرم دلم میخواهد در میان بوته های خوابیده وزمین آجری غلط بزنم  از کاشی های بهداشتی وضد عفونی  با مواد بد بو متنفرم اینجا همه چیز غیر واقعی است همه چیز دروغ است همه خوش ظاهر  اما غیر واقعی ، تن های برنزه با لباسهای نایلونی براق مانند صدف ، مانند خرچنگ .

دلم یک لباس کتانی میخواهد با نخ واقعی  یک لباس قرمز خواهم خرید  وهنگامیکه چراغهای آن سوی سرزمین روشن شدند آنرا خواهم پوشید  وتوری نازک بر سر خواهم اند اخت  ودور خودم خواهم رقصید .

مانند ملکه الکساندرا !.......... ثریا / اسپانیا / جمعه

هیچ نظری موجود نیست: