درکوچه سنگ میبارد ، درکوچه خون میبارد
مردی با زبان بریده ؛ دستهای بسته و....خسته
در محفل عزای آئینه های شکسته
در محضر سوگواران با تجربه
از باور خود دورمانده است
.......
درکوچه ، روی درختان برهنه
کلاغان سیاه آواز میخوانند
آنها به سادگی آن مرد میخندند
وآب دهانشان را به روی آن مرد خالی میکنند
.......
گفتن از یار جرم است
خوابیدن زیر درخت نارون ، جرم است
گلبرگهای تازه وجوان
به دست سفاکان ونامردان
به زمین ریخته اند
تصویر معصومانه آنها ، زیر چراغ کم سو
محو میشودباید نشست و( اعداد را شمرد )
رواق وطاق همه سرخ وجا بجایی بت بزرگ
که نهفته زیر ردا ، خنجر خونین نامردی را
......................................
خسته ار رکوع وسجود نماز
به راه میکده با می خراب
فضای بد بوی نومیدی
فر ار از مناره ها وسقف گنبدی
کنار درخت بید ولب جوی وآب روان
نسیم باد با بوی ارغوان
و..... خدا بر زمبن نشست
نه بارگاهی نه منبر، نه مناری ونه حوض کوثر
نه گرگ .نه شغال ونه ببر
گفتم بیا ، بیا ، که :
رواق چشم من آشیانه تست
کرم نما وفرود آی که خانه خانه تست
او آمد و بر زمین نشست
پرسیدم :
چرا بندگی ، چرا اسارت ؟
درگوشم نجوایی آهسته گفت که :
زبان سرخ سر سبزر را میدهد بباد
......خاموش
................................
ثریا .اسپانیا . شب جمعه !!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر