یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

تصفیه

برایم از طرف خانم شهردار دعوتنامه ای رسید که باید بروم ودرکلیسا

حضور بهمرسانم !!! در میان مشتی زنان ومردان ناشناس بنشینم وبه

سخن رانی مرشدی گوش بدهم که پولهای اعانه را درصنوق مخصوص

چگونه خرج گل وخرید زیور آلات برای تزیین کلیسا صرف کرده

است ! باید بروم وروی یک نیمکت زیر یک شمایل بنشینم وبرای جشن

میلاد مسیح خودرا آماده سازم وسعی کنم که انرا به واقعیت نزدیک کنم

واقعیت ؟ واقعیت کدام است ؟ باید عجله کرد نباید واقعیت هارااز دست

داد حتی بر فراز نوک تیز یک درخت کاج ، حتی درکنار آن پیرزن که

خم شده اما هنوز گوشوارهای الماسش را دودستی چسپیده است .

مرشد دستور مید هد که به چه کسی باید کمک کرد وبه کدام درخت

باید آب رساند وچه کسی را فردا باید بیرون انداخت ، دلم بهم میخورد

از بیرون کردن وتصفیه سازی اگر فردا ( اورا ) هم بیرون کنند او

که دیگر از مرز سی سالگی گذشته است ، بی اختیار دستهایم را بالا

میبرم ودر خلاء گویی به دنبال کسی یا چیزی میگردم ، نه ! نه !

او جزو تصفیه شدگان وجزو دسته آنها نیست اورا نباید بیرون کنند

نباید اورا درصف تصفیه شدگان قرار دهند .نه! نه! .

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

میدانستم که :

آنر وز که :

باچشمان خسته واشگ آلود

با یک قلب رنج دیده

از دیار تو سفر کردم

میدانستم که:

در دیار تو هرگز درخت مهربانی

غنچه نخواهد داد

میدانستم که :

اشکی درپشت سرم از چشمی نخواهد چکید

میدانستم که:

هیچگاه وهیچکس با من هم آواز نخواهد شد

......

آنروز که از دیار تو دردخیز تو گریختم

میدانستم که :

دارم گهواره تکرار ها را ترک میکنم

در آن دیار ، در آن سر زمین ، من بودم وتو!

در سرزمینی بی بهار ، بی شکوفه

آخرین سفرم ، باز آمدن بود از چشم اندازهای امید

باز آمدنم ، بی امید وبی بشارت گذشت

درکرانه زندانی بزرگ که روح را درحجاب

وحشت میکشت

........

ابهای دشت آلوده وبغض تابستان ، بی گریه

همه چیز دریک کلام ، یک آیه خلاصه

، ومن.... عاشق پریدن وپرواز

درشکوفایی یک معجزه

سپس باحیرت به جهنم نگریستم

دردریای بیگانگان تن به غسل پاکی دادم

تا شر گناهان ناکرده را

از چهره ام پاک کنم

....................

گل سرخی دیدم که اشک درچشم

نمناک او ، خونش درآب روشن جاری

او فریاد ش را در شیاره درختان

به همران باد ، ریخت

رودخانه میخروشید

امواج صدای او مرا بسوی دشتها بردند

دوراز تاریکیها

پرده روشن اسرار را دیدم

در میان طرحی خام

در دستهای بی بازو ...... و.....

دلم برا ی آن گل سرخ ناز سوخت

برای پژمرده شدنش

در هیاهوی هیچ !

......................................................

ثریا /اسپانیا . شنبه

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

و.....بقیه داستان

نسبت به همه چیز بی اعتنا وبی اعتقاد شده ام ، چشمانم همه چیزها را

دیده است چشمانی که روزی آنها را به بادام تشبیه میکردند حال امروز

تا اعماق وریشه زندگی رفته وهمه چیز را مییند دیگر سرمای دی یا

نسیم جانبخش اردیهشت  یا هر فصل دیگری مرا از جای نمی جنباند

وجودم به صورت یک کلاف ظریف در یک گهواره قدیمی آرام آرام

میگردد وروحم در اطراف کسانی که ازخون خودم ریشه گرفته اند

دیگر هیچ خشونتی ووحشت تیره ای درمن نیست روزها اکثرا بالباس

خواب ودمپایی مانند مادرم در خانه میگردم خواه تابستان باشد خواه

زمستان دیگر از خانه وخاندان مرغها وخارستان گلهای خود رو و

وحشی وقت نمیگیرم ، از پشت پنجره به بلندای دور دست مینگرم

وزمانی که مرغان به تحریر آوازشان مییپردازند گویی به همراه هوا

آواز اآنها به زمین فرود میاید زمانی وقتم را به راه رفتن  درمیان چمن

ودرختان  وتماشای پرندگان میگذرانم از کنار ره گذرانی میگذرم که

سرشان باخودشان گرم ویا کناری چمپاتمه زده اند .

امروز تنها از اطاقی به اطاق دیگر میروم باخود میگویم بخواب ،

خواب را دریاب تا کمتر بیدار بمانی  ونیستی وزوال دنیا را ببینی  ،

خسته ام گاهی با تمام وجودم از زندگی میخواهم که پنجه های خودرا

غلاف کند  وبرق وزیور خود را بپوشاند وبگذرد.

دراز میکشم  درختی را نشانه میگیرم وبا خود میگویم زمانی که چشمان

من بسته شوند چشمان دیگری باز هستند تا این درخت را ببینند آن

چشمان دیگر ، فراتراز من خواهند گذشت  شاید آنها ندانند که وطنشان

هندوستان بوده یا دیاری متشکل از اقوام گوناگون با یک وجه اشتراک

زبانی  سپیده دم بر میخیزم تا عرق شبنم را روی گلهای ارغوانی ببینم

یا شاخه گلی را که درگلدان نهاده ام برگهایی را تماشا کنم که ستارگان

را پشت سر خود پنهان داشته اند درختان بی حرکتی که تنها ایستاده اند

صدای فوران آبجوش درکتری به من میگوید که هنوز زندگی در

رگهایم جریان دارد وبدینگونه است که زندگیها گاهی از میان اندامها

بیرون میروند وبه پیش رانده میشوند ، فریاد را فراموش کرده ام زمانی

کوتاه از تحریک یک خوشبختی زود گذر آکنده میشوم فریاد کوچکی

از دل میکشم ، نه بیشتر اوقاتی را صرف کتاب خواندن میکنم آن زمان

سنگینی گذشته مرا رها نمیسازد سنگینی عشقها ، سنگینی عاطفه ها ومن .......

در شیشه تاریکی به آتشی میاندیشم که برایم افروختند  آتشی که از

شاخه یک پیچک نازک بالا رفت بهارش تمام شد وخزانش با خش خش

عبور ومرور برگ زرد درختان شروع شد .

بندرت میتوانم بفهم  چگونه میشود  به دور یکدیگر جمع شد و

نگذاشت برخوردی ایجاد شود .............

ثریا/ اسپانیا / پنجشبه .

 

 

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

یک جهش ، یک چرخش

چگونه ناگهان همه آشفته شدند ، یک آشفتگی بی پایه وبی هدف وبی

اساس ، با یک موجود نامریی وبی شکل مخالف بودند ورسیدن به

عشق بازی درکوچه های شهر درانتهای باریک زیر درختان که

با شکوه تر از همه است ! طرح های خامی در لابلای درختان خانه

کرده ومیشد آنها را با زور وفشار پایین آ نداخت ، نمیدانم شاید این یک

اینتر لود است بین دوحرکت شاید دوباره فریاد بکشند ، یکی ستون

سنگی را بغل میکند ، دیگری دستمال ابریشمی سبز رابه هوا میفرستد

وسومی آه میکشد چون میداند که سالارش نمی آید ، گاهی فکر میکنم

شاید هنوز قدرتی باشد وبتوان بانتظار نشست  برای یک چیز متفاوت

چه چیز متفاوت ؟ نشستن درکنارهم وپچ پچ کردن بدون آنکه بدانند

حقیقت کدام است ؟ شاه که بر اسب بود با تکان یک مورچه سواری

به زمین خورد تکان مورچه هایی که از قبل صف آرای کرده بودند

باخودم فکر میکنم بهتر است که حس زمان را باز یابم گاهی تاریکیها

درچشمم مینشیند وذهنم فراری میشود ،نگاهی به صف ها میاندازم که

چند نفر چند نفر باهم راه میروند وخودشان نمیدانند با چه چیزی مخالفند

وبا چه چیز موافق واین چرخش وجهش را نامش را چه میگذارند ؟

خوب لابد برای خود دلائلی دارند ، منهم برای خود یک دلیل بزرگتر

نوشتن یک خط شعر روی یک دفترچه سفید که مرا از دنیای اطرافم

دورنگاه دارد چرا که میدانم دستم به هیچ جا بند نیست وسودایی درهیچ

یک از این زمینه ها ندارم . من معلم اخلاق نیستم ، قاضی هم نیستم

دعوت هم نشده ام که دیگران را نشان کنم به قل و زنجیر بفرستم از منبر

هم بالا نمیروم تنها به یک شاخه گل نگاه میکنم وبه گذشته ایکه دود شد

به کسانیکه آمدند ورفتند ، سزار به دست دوست کشته شد وکلئو پاترا

درکشتی خودش آتش گرفت ومحکومانی که بی صدا در صف ایستاده

تا برویشان آتش گشوده شود ،گفته ها همه تکراری شده اند دیگر گمان

نکنم اتفاقی بیفتد تنها آسمان است که هر روز بر قطر آن اضافه میشود

وهوا برای نفس کشیدن کمتر.

به مردانی میاندیشم که مرا دوست داشتند ، یکی در هند اسب سواری

میکرد دیگری درعربستان بر شتر سوار بود وسومی در آنسوی

اقانوسها درکشتی تفریحی مشغول نوشیدن شراب بود وبا آخرین جرعه

آن بسوی ابدیت رفت گاهی بیاد پیاده روی هایم در پارکها وروی میوه

پوسیده کاج وبرکهای زرد شده میفتم ، بانورا میبنم که دارد برای عمو

نامه مینویسد باغبانی با جاروی دسته بلندی زمین را تمیز میکند وحال

امروز  درا ین سوی دنیا کارم اندازه گیری غذای های کنسرو شده

در بسته بندیها وقوطی های رنگ ووارنگ است وتما شای پلوهای

زعفران زده دردیس های بزرگ برای بزرگان تازه وارد .

..............................

..........ثریا /اسپانیا/ چهارشنبه ساعت پنج وده دقیقه صبح !

 

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

قهوه سرد میشود

هر روز صبح زود بیدار میشوم وگویی هنوز دوران گذشته است و

من باید فورا لباس بپوشم وبه سر کارم بروم ! نگاهی به پنجره میاندازم

هنوز هوا تاریک است ، بلند میشوم وبه جای همیشگی ام در بالکن

میروم ومینشینم بانتظار طلوع خورشید ، آسمان اینجا هنوز چندان قطور

نشده است وهنوز میتوان از لا بلای ابرها در میان رنگهای زنده طلوع

خورشید را د ید ، تپه ای که من آنرا کوه می نامم کم کم تراشیده میشود

حال بشکل سر یک کاردینا ل با کلاه مخصوص است که دستهایش

صلیب وار روی سینه اش قرار دارد بشکل همان مجسمه های مرمری

که روی مقبره های آنها در کاتدرالها دیده ام نوک کلاهش را چراغهای

روشن تزیین کرده اند ودر بناگوش وصورتش نیز چراغها میدرخشند

گاهی شعله ای ودودی از دوردستها میبینم  ومی دانم که باز دستی آتشی

افروخته تا جا برای ساختن قفس ها باز کند گاهی آرزو میکنم ایکاش

قدرت سامسون افسانه ای را داشتم وبا دستهایم همه این قفس های بلند

بی هویت را بسوی دریا میراندم وجا برای نفس کشیدن پیدا میکردم

آسمان صورتی وسپس نارنجی وگوی طلایی خورشید پیدا میشود باید

پرده هارا پایین بکشم تا از نفوذ گرما جلوکیری کنم  ، برمیگردم به

اطاق کتاب بازشده روی میز وچند عینک دور ونزدیک وموسیقی

کلاسیک ! باید بدانم چگونه روز را  شروع وتمام کنم ، خیابان

بیدارشده چراغهای اتومبیلها کم کم خاموش وپرده ها وکر کر کره

پایین میافتند کنار قفسه کتابهایم میایستم شاید میلم بکشد دوباره چیزی

بخوانم احتیاجی به حرف زدن ندارم  اما همیشه میشنوم گوشم هنوز

شنوایی همه گفتگوها را دارد ، صفحات کتاب غالبا فرسوده ولکه دار

است یک شعر از یک شاعر متعهد ، یک غزل از یک شاعر عاشق

دیوانه  ویا یک خط از کتاب یک شاعر مداح ، برای خواندن اشعار

او لزومی ندارد هزار چشم داشته باشم  از همان گوشه چشم میتوانم ببینم

که روز در وصف قادر قدرت التبار شعر میگفت وامروز دروصف

یک بت شکن  ، باید بدخواهی هارا کنار گذاشت  باید باین اندیشید که

شاعری هم یک کسب است نه سر چشمه وغلیان احساسات حال اگر

صدای این یکی نیز از گوشه ای برخاسته بطور قطع گرسنه بوده است

همه چیز دراین اشعار مرتب است طول مصراع ها طبق قرارداد و

مقدار زیادی هم پرت وپلا ، نه نباید شکاک بود وهمینکه پنجره ای را

باز کنی  شک بباد میرود باید تیغی به دست گرفت وبیرحمانه به جان

تنه یک درخت افتاد وآنقدر آنرا تراشید تا دایره های سفید آن پیدا شود

آنوقت شاید بتوان فهمید که آن شخص یا آن شاعر  چه میگوید ؟ .

تنها هستم  مانند همیشه  ومیتوانم باین قانع باشم که میتوانم به قرص

خورشید بنگرم  به سوختن آتش در بخاری  ویا چاله هایی در

دره های خوشی های زودگذر ، شهر بیدار شده باید کاری بکنم ، آهان

قهوه ، قهوه سرد میشود .

........ثریا /اسپانیا / یادداشتهای روزانه ، دوشنبه

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

او ، آن اهریمن

دیگر رغبتی نیست تا به » آفتاب  سلامی تازه بگویم »

حسی نیست  تا به برگ درختان بوسه بزنم

دیگر میلی نیست  تا د ر رودخانه  پرهیجان ، آب را درآغوش

بفشارم

قلم را برمیدارم  وبر صفحه باد مینویسم :

کجا باید فریاد کشید ؟ کجا ؟

ما اسیران یک شیطان ره گم کرده ایم

که ، در تلائو شکوه نا پیدای یک حماسه

در هیاهوی یک رودخانه خروشان ایستاده است

و آتش درون مارا خاموش میسازد

او شکوفایی وزیباییها را نمی بیند

او کور است ، کر است

او . آن اهریمن

...........

کوه  به همراه طوفان به موج دریا سپرده شد

دریاها دهان گشودند

کوهها غریدند وآتش فروزان از آنها برخاست

آن ا هریمن ، با سبکی باد  رقصید

بر روی اندیشه ها پرده کشیدو داغ گذاشت

مارارا به بازار برده فروشان

و یا بسوی اقیانوسها یخ بسته ، فرستاد

باو بگو ،

به اهریمن بگو ، قصر مرمر سفید تو

منبر مقدس

پرده ها ی اطلسی سبزو سیاه

فرشهای بافته شده از گیسوان زرین دختران

وشمشیر یاقوتی تو

در یک فاصله کوتاه ، میان قلبهای ما

خاکستر خواهدشد ماهمه آتشیم ؛ آتش

..................

رحم زنان ما از نطفه آ تش

از صدفهای دریا

از تپش قلبهای مردان همچنان لبریزاست

آنها میتوانند هنوز در زیر باران لخت شوند

لرزش سینه هایشانرا

با لرزش تابش خورشید ، یکی سازند

آنها میتوانند درچشمه آبی ، غسل کنند

تا پاکی خود را دوباره به دست آورند

آواز آنهارا میشنوم

میدانم روزی دوباره از شراب ستاره ها

سر مست خواهند شد

میدانم روزی دوباره ، دستان پلید آن ناکسان را

از روی پیکرشان پاک خواهند کرد

وتن به نوازش گرم انگشتان عاشقان خواهند داد

و.....دوباره بارور میشوند

دوباره می آفرینند

آنها درنوسانند

.........ثریا /اسپانیا یکشنبه