برایم از طرف خانم شهردار دعوتنامه ای رسید که باید بروم ودرکلیسا
حضور بهمرسانم !!! در میان مشتی زنان ومردان ناشناس بنشینم وبه
سخن رانی مرشدی گوش بدهم که پولهای اعانه را درصنوق مخصوص
چگونه خرج گل وخرید زیور آلات برای تزیین کلیسا صرف کرده
است ! باید بروم وروی یک نیمکت زیر یک شمایل بنشینم وبرای جشن
میلاد مسیح خودرا آماده سازم وسعی کنم که انرا به واقعیت نزدیک کنم
واقعیت ؟ واقعیت کدام است ؟ باید عجله کرد نباید واقعیت هارااز دست
داد حتی بر فراز نوک تیز یک درخت کاج ، حتی درکنار آن پیرزن که
خم شده اما هنوز گوشوارهای الماسش را دودستی چسپیده است .
مرشد دستور مید هد که به چه کسی باید کمک کرد وبه کدام درخت
باید آب رساند وچه کسی را فردا باید بیرون انداخت ، دلم بهم میخورد
از بیرون کردن وتصفیه سازی اگر فردا ( اورا ) هم بیرون کنند او
که دیگر از مرز سی سالگی گذشته است ، بی اختیار دستهایم را بالا
میبرم ودر خلاء گویی به دنبال کسی یا چیزی میگردم ، نه ! نه !
او جزو تصفیه شدگان وجزو دسته آنها نیست اورا نباید بیرون کنند
نباید اورا درصف تصفیه شدگان قرار دهند .نه! نه! .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر