آنر وز که :
باچشمان خسته واشگ آلود
با یک قلب رنج دیده
از دیار تو سفر کردم
میدانستم که:
در دیار تو هرگز درخت مهربانی
غنچه نخواهد داد
میدانستم که :
اشکی درپشت سرم از چشمی نخواهد چکید
میدانستم که:
هیچگاه وهیچکس با من هم آواز نخواهد شد
......
آنروز که از دیار تو دردخیز تو گریختم
میدانستم که :
دارم گهواره تکرار ها را ترک میکنم
در آن دیار ، در آن سر زمین ، من بودم وتو!
در سرزمینی بی بهار ، بی شکوفه
آخرین سفرم ، باز آمدن بود از چشم اندازهای امید
باز آمدنم ، بی امید وبی بشارت گذشت
درکرانه زندانی بزرگ که روح را درحجاب
وحشت میکشت
........
ابهای دشت آلوده وبغض تابستان ، بی گریه
همه چیز دریک کلام ، یک آیه خلاصه
، ومن.... عاشق پریدن وپرواز
درشکوفایی یک معجزه
سپس باحیرت به جهنم نگریستم
دردریای بیگانگان تن به غسل پاکی دادم
تا شر گناهان ناکرده را
از چهره ام پاک کنم
....................
گل سرخی دیدم که اشک درچشم
نمناک او ، خونش درآب روشن جاری
او فریاد ش را در شیاره درختان
به همران باد ، ریخت
رودخانه میخروشید
امواج صدای او مرا بسوی دشتها بردند
دوراز تاریکیها
پرده روشن اسرار را دیدم
در میان طرحی خام
در دستهای بی بازو ...... و.....
دلم برا ی آن گل سرخ ناز سوخت
برای پژمرده شدنش
در هیاهوی هیچ !
......................................................
ثریا /اسپانیا . شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر