پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

و.....بقیه داستان

نسبت به همه چیز بی اعتنا وبی اعتقاد شده ام ، چشمانم همه چیزها را

دیده است چشمانی که روزی آنها را به بادام تشبیه میکردند حال امروز

تا اعماق وریشه زندگی رفته وهمه چیز را مییند دیگر سرمای دی یا

نسیم جانبخش اردیهشت  یا هر فصل دیگری مرا از جای نمی جنباند

وجودم به صورت یک کلاف ظریف در یک گهواره قدیمی آرام آرام

میگردد وروحم در اطراف کسانی که ازخون خودم ریشه گرفته اند

دیگر هیچ خشونتی ووحشت تیره ای درمن نیست روزها اکثرا بالباس

خواب ودمپایی مانند مادرم در خانه میگردم خواه تابستان باشد خواه

زمستان دیگر از خانه وخاندان مرغها وخارستان گلهای خود رو و

وحشی وقت نمیگیرم ، از پشت پنجره به بلندای دور دست مینگرم

وزمانی که مرغان به تحریر آوازشان مییپردازند گویی به همراه هوا

آواز اآنها به زمین فرود میاید زمانی وقتم را به راه رفتن  درمیان چمن

ودرختان  وتماشای پرندگان میگذرانم از کنار ره گذرانی میگذرم که

سرشان باخودشان گرم ویا کناری چمپاتمه زده اند .

امروز تنها از اطاقی به اطاق دیگر میروم باخود میگویم بخواب ،

خواب را دریاب تا کمتر بیدار بمانی  ونیستی وزوال دنیا را ببینی  ،

خسته ام گاهی با تمام وجودم از زندگی میخواهم که پنجه های خودرا

غلاف کند  وبرق وزیور خود را بپوشاند وبگذرد.

دراز میکشم  درختی را نشانه میگیرم وبا خود میگویم زمانی که چشمان

من بسته شوند چشمان دیگری باز هستند تا این درخت را ببینند آن

چشمان دیگر ، فراتراز من خواهند گذشت  شاید آنها ندانند که وطنشان

هندوستان بوده یا دیاری متشکل از اقوام گوناگون با یک وجه اشتراک

زبانی  سپیده دم بر میخیزم تا عرق شبنم را روی گلهای ارغوانی ببینم

یا شاخه گلی را که درگلدان نهاده ام برگهایی را تماشا کنم که ستارگان

را پشت سر خود پنهان داشته اند درختان بی حرکتی که تنها ایستاده اند

صدای فوران آبجوش درکتری به من میگوید که هنوز زندگی در

رگهایم جریان دارد وبدینگونه است که زندگیها گاهی از میان اندامها

بیرون میروند وبه پیش رانده میشوند ، فریاد را فراموش کرده ام زمانی

کوتاه از تحریک یک خوشبختی زود گذر آکنده میشوم فریاد کوچکی

از دل میکشم ، نه بیشتر اوقاتی را صرف کتاب خواندن میکنم آن زمان

سنگینی گذشته مرا رها نمیسازد سنگینی عشقها ، سنگینی عاطفه ها ومن .......

در شیشه تاریکی به آتشی میاندیشم که برایم افروختند  آتشی که از

شاخه یک پیچک نازک بالا رفت بهارش تمام شد وخزانش با خش خش

عبور ومرور برگ زرد درختان شروع شد .

بندرت میتوانم بفهم  چگونه میشود  به دور یکدیگر جمع شد و

نگذاشت برخوردی ایجاد شود .............

ثریا/ اسپانیا / پنجشبه .

 

 

هیچ نظری موجود نیست: