دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

لندن

به لندن دعوت شدم ، چندان میلی ندارم بروم با آنکه عزیزانی را در

آنجا دارم وآرزوی دیدنشان بر دلم هست ، بعلاوه همه جای آنرا دیده ام

خیابان کنزینکتون که سالها درآنجا اقامت داشتم ، خیابان آکسفورد ،

جاییکه نفرت ، حسادت ، وشتاب وبی اعتنایی در یک ظاهر آراسته

درحرکت است ، دوستانم ناهارخوردن با آنها دریک رستوران ودر

هراس آنکه مبادا  بار دیگر نتوانیم دیگدیکرا ببینیم ، بعد به کجا بروم ؟

به موزه هایی که لباسها وانگشتر های رنگین وگران قیمت را به تماشا

گذاشته اند این لباسها را ملکه ها وشاهزادگان میپوشیدند به همراه

تابلوهای نقاشی که بارها وبارها آنها را دیده ام ، به همپیتون کورت

وبه دیوارهای سرخ حیاط آن نگاه کنم وبیاد بیاورم که چه سرها دراین

جا بباد رفته است ، درختان بهم چسپیده ومثلثهای سیاه برروی علفها

خوب ، میشود میان گلها وسبزه ها ودر آنجاییکه زیبا یی ها فراوانند

ساعتی آسود وجان خسته را روح تازه ای داد ، اما درتنهایی و

بیکسی شخص چه میتواند بکند  ؛ تنها بر علفها با یستم وکلاغها را که روی شاخه ها نشسته اند ویا میپرند تماشا کنم ویا خیره به باغبانی

شوم که با چرخ دستی مشغول جمع کردن برگها ست .

سپس ساعتها درصف دنباله داری بایستم وبوی عرق وحشتناک را

تحمل کنم ویا مثل بقیه مردم در اتوبوسها  مانند یک شقه گوشت

میان گوشتهای دیگر آویزان شوم ، به هر تالاری که پای میگذاری

باید پولی بپردازی ، نه بهتر است که این دعوت رضایتبخش را

از دیواره ذهنم پاک کنم وآسوده بنشینم دیگر سرگردانی روحی

بس است این نهایت زندگی است ، مستطیلها روی مربع ها قرار

دارند  همه جا همین شکل است اما درمیان این مربع ومستطتیلها

گلهایی نیز روئیده اند در یک دنیای خشن میان گاوها وعلفهای هرزه

نیز گلهای زیبایی دیده میشوند .

تمام روزهای ماه تابستان را از صفحه تقویمم پاره کردم حتی سعی

کردم روزها را نیز فراموش کنم .

تعطیلات تابستان تمام شد از امروز میتوان بانتظار پائیز بود فصل

دلخواه .

..........ثریا /اسپانیا/ دوشنبه

هیچ نظری موجود نیست: