شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

آخرین کلام !

آ خرین کلام این است که :

ما درزمانی زندگی میکنیم  که به آن میگویند جنگ اقتصادی و

وحشتناک تراز تما م جنگها میباشد وشاید تنها جنگی که بتواند

با آن برابری کند جنگ اتمی است ،

در سپاه پاسداران و ووزارت اطلاعا ت کسانی سرمایه گذاری

کرده اند که هیچگاه بفکرشان نمیرسید روزی در راس چنین

قدرتی قرار بگیرند ، قدرت اقتصادی سپاه قوی ترا قدرت زمان

راکفلرها وبقیه میباشد ودیدیم که چگونه آنها سرنگون شدند ،

کسانی که بین ایران واروپا وآمریا درتدد ورفت وآمد میباشند

تنها سرگرمیشان این است که بقیه را بشناسند ومحدوده

دشمنی هارا بهتر بببیند ، امروز کسی برای اندیشه ها وگفتارها

تره هم خورد نمیکند وما دربدران وآوارگان به هیچ میاییم ،

کسی ویا کسانی میل ندارند که منافع خودرا فدای احساسات

ووطن پرستی کنند ، امروز وطن همان است که میشود آنرا

به همه جا برد در شکلهای مختلف و.......ما

دون کیشوتهای بیچاره ای هستیم که داریم با اشباح میجنگیم

سی سال است که این دولت منافع بزرگان را حفظ کرده

وسی سال دیگر یعنی تا زمانی که همه چیز ما تمام شد کسانی باید

باشند تا منافع را حفظ نمایند ،

وطن یعنی چه ؟ ، پرچم چیست ؟ خاک کجاست ؟ سرزمین

مادری وپدری را درکتابهای فارسی مدرسه ها باید پیدا کرد

خوب این بود آخرین کلام ، هرچه بوده شد تمام ،

پس بهترا ست که برویم به دنبال رنگ خیال که بهترین رنکهاست

.........

.......... بامید بر آورده شدن آرزوهای بی حساب ما وبامید

روزیکه نسیمی خوش بنام آزادی بر سراسر دشت پهناور ایران

بوزد ، اگر ایرانی باقی ماند .  ثریا /اسپانیا /

از : یادداشتهای روزانه

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

اگر نترسیدی ، بیا !

آفتاب بر آمده  ، اشعه زرد ونارنجی آن بر کناره خیابان افتاده است

درکنارش شعله های دیگر نیز سر میکشند باز تاکستانی میسوزد مانند

همه تاکستانهای جوان ، انگورهای ابداروآویزان بانتظار چیدن ، حال

درآتش خشمی میسوزند که نام آن ناشناس ا ست ، آفتاب بر روی نرده

لغزید وبرگهای سخت وضخیم کاکتوس را که مانند فولاد با رنگهای آبی

وسبز پیچیده خودرا نمایان میسازند ، صبح زود است در ایوان ایستاده

وپیشانی خودرا بر ستونی تکیه داد ه ام وهمچنان ذرات خورشید رانگاه

میکنم ، سبزی جاهای عمیق باغچه تیره شده وساقه های خشک گلهای

شمعدانی شکاف برداشته  وخودرا بی هیچ حوصله ای آویزان کرده اند

بفکر آن باغ وپرندگانی هستم که برای نفس کشیدن وبه صداقت آن آواز خواندند

گلهای زیبایی رقصیدند وسپس به زمین افتادند ، ساقه های محکمتری

ثابت ماندند وهنوز راست ومستقیم می درخشند اما با ین سو آن سو

نگران وبه ژرفترین نقطه درآن سوی دنیای تاریک پی روشنایی میگردند

برگهای قدیمی میپوسند وگلها فرومیریزند باد بر میخیزد وبرگهای

خشک .خزان زده را به هوا پراکنده میکند ، کلاغها بر طبل میکوبند

وبه گونه ی سربازان جنگی مانند مردان دستار بسربا نیزه زهر آلود

بسوی پرنده ها یورش میبرند .

آنجا رفتار زندگی وجنبش فشار بدینگونه میگذرد هیجان نفس کشیدن

وزیستن هرروز دردناکتر میشودوپیچیدگی در همه چیز نزدیکتر ،

هرروز یکی میافتد ، یکی میمیرد ودیگری میپر سد که ، من چه هستم؟

ومن میگویم که : من اینم ، گریز پا واز مردم گریزونمیتوانم با

دگرگونیها الفتی داشته باشم ، باید به نقش ها نگاه کرد وبه رفت وآمدها

وبودن دریک نقش ثابت ودر هیچ چیز درهیچ چیز ، چیزی ثابت نیست

امروز درکجای دنیا زندگی بر وفق مراد است ، من چکار میتوانم بکنم

هر روز وهر شب یک دفترچه را جلویم میگذارم وآنرا پر میکنم ؛

نمیدانم چگونه خودم را توصیف کنم  تنها میدانم که اگر شنل روی

دوشم بر شانه انم سنگینی کند  به راحتی آنرا از شانه ام پائین میاندازم

کمی بی باک شده ام اما به کسی زیانی نمیرسانم ومیکوشم که همه چیز

از گذشته ها را بخاطر بیاورم آن روزهایی که بر روی بالکن خنک و

به هنگام غروب مینشستم وبا روحم درجدال بودم واز دیوار روبرویم

از خانه همسایه بیزار .

امروز دیگر مجالی برای بازگو کردن آنها نیست وباز گو کردنشان

یک شعله سوزان که خاکستررا  بیشتر میکند واجاق را داغتر.

.................

چندسال اینجا نبوده ای ؟حال میترسی ؟

اگر نترسیدی بیا ، هنگام آمدن از تو انتقام خواهند گرفت

همه باتو سر جنگ خواهند داشت

افعی پیر درکنج خانه چنبر زده وانتظارت را میکشد

او روزها را میشمارد یا برای مردن یا برای بردن

میخواهی بیا !

وقتی آمدی تهیگهاهت را فراموش کن

باید کفاره غیبت خودرا بپردازی

جلویت نان واشک میگذارند

خانه ای نیست ، کوچه ای نیست ، آشنایی هم نیست

میتوانی گریه کنی ویا برگردی

بتو دروغ گفتم که انتظار دیدارت را میکشیدم

یار مرده ، دلدار مرده وباید خاموش بنشینی

و......گریه کنی تنها کاری که باید بکنی

گاهی سوزش شلاق بر تهیگاهت ترا بخود میاورد

ومیگوید که :

» سرنوشت تنها یکبار درخانه را میکوبد »

.........ثریا /اسپانیا/ یک روز جمعه غمگین /5 شهریور

 

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

کوچه گم شده

هیچ پای رهروی ، مردی ، که اطمینان گام هایش

کوچه رابیدار کند ، به گوش نمیرسد

اینک ، تنها یکه تاز کوچه های شهر

شحنه های سرمست ، که جولان میدهند

وعکس قحبه های دیروز را

درچهار سوی میدان میگردانند

قحبه هاییکه دیروز منکر خدا بودند

وامروز درنقش خدا پرستان میرقصند

تنها برق جهش تیر است و........

ونمیدانم ، در کجا ، وچه کسانی

فارغ از هر هراسی درخانه هایشان

با تار وپود خویش

درحال بافتن حریر پرنیانی

نشسته اند

وشب سیاه را فراموش میکنند

فارغ از هر غمی ، و زیر فانوس خیالشان

غنوده اند .

........ تقدیم به بانوی  نون!

ثریا /اسپانیا/پنجشنبه

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

یاد گرفتم

عزیزم ،

امروز سر انجام یاد گرفتم که بی رحم باشم ! تعجب نکن بیرحمی

اولین درسی است که باید در این دنیا یاد بگیری ، حال رنودی که مرا

از قدیم میشناند لابد با خودمیگویند : طفلک بیچاره دیر بفکر افتادی از

همان روزهای بچگی در میان کوچه وپس کوچه های زندگی میبایست

یاد میگرفتی که چگونه بیرحم باشی خوب ضرر را از هرجابگیری نفع

است .

اولین تجربه این بیرحمی را با موجو داتی امتحان کردم که از من

ضعیفت تر وبی زبان تر بودند ، سر گلهای باغچه خانه ام !!! آنها هیچ

گناهی نداشتند کمی زرد رنگ شده ویا بوی پائیز را شنیده بودند خشم

همه وجوم را گرفته بود وبا بیرحمی ! همه آنهارا از ریشه بیرون

کشیده ودرون کیسه های پلاستیکی انداختم ، همین الان سه کیسه ساقه

وگل وبرگهای تزیینی درون کیسه ها  جلوی من نشسته اند .

ما دردنیای بیرحمی زندگی میکنیم بچه مافیای دیروز امروز قدرتهای

بزرگی شده اند ومن درمیان آنها غریبه هستم همه نوع آنرا میتوان

دراین دیار دید ، روسی ، ایتالیایی، کولی ، هلندی ، سوئدی، الجزایری

وغیره و ......غیره که نام بردن از آنها جریمه دارد.

بیزنس خودشان را دارند ،بیزنسهای که نامش خرید وفروش

است وکالاهایی که برای از بین بردن ملتی کافی است ، آنها

کلوپ خودشان را دارند ، رستورانهای و.سالنهای بزرگ

خودشان را دارند ، کشتی های تفریحی ، جت های شخصی وخوب

صد البته بادی گاردهای حیوان صفتی که ترا یک لقمه میکنند .

یا بآنها ویا برآنها واگر نمیتوانی هیچکدام از این دوباشی باید سرت را

به زیر بیاندازی وبه هنگام راه رفتن تنها به زمین چشم بدوزی واگر

یکی از آنها بتو برخورد وبه توتنه ای زد وترا دریک جوی آب متعفن

انداخت باید بلند شوی واز او تشکر کنی که بتو این افتخار را داده است

اگر با آنها باشی وطبق دستوراتشان عمل کنی اولین کار یکه برایت

انجام میدهند چند بادی گارد حافظ تو ودر حقیقت جاسوس تومیشوند

سپس بتو کمک میکنند که بیزنس تو پر برکت شود مشروط بر اینکه

هر هفته در متینگها ؛ درپارتیهای کمک به انواع واقسام حیوانات دیگر

وروزهای مقد س یا درکلیسای خودشان ، یا درکنیسا ویا درمساجد ویا

در مراکز روحانیت حضور بهم رسانی غیبت تو غیر قابل بخشش است

سپس بزرگ میشوی هروز بزرگتر دوربینها روزنامه ها مجلات

عکسهای تو وخانواده ات را به دیگران نشان میدهند ویک لقب بزرگ

استادی ویا دکترا...بتو میدهند حال یا استاد کیسه کش حمامی ویا استاد

بنای معروف که قبلا کاخی رفیع و.بلند ساخته ا ی ؟!.....

خیال نکن دوباره مینشینم وبرای یک ساقه گل پژمرده اشک میریزم

اشکهایم را پنهان میکنم .............

خیر عزیزم من یاد گرفتم بیرحم باشم واز همین الان دستکشهایم را

میپوشم وقیچی باغبانی را به دست گرفته ونفس کش میطلبم .

...........ثریا اسپانیا / از دفتر یادداشتهای روزانه

 

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

برای تو که خیلی دوری.....

دوست عزیز !

اینجا ، دراین اطاق خالی ومنتظر ، خبری از صندلیها ومبلهای طلائئ

نیست گلهای کاغذی به رنگ سبزو زرد وبا رنگهای رویایی برابر دیوار

پراکنده اند روی میز کوچک چند کتاب چیده شده است ودرمیان آنها

همه چیزهایی است که من درخواب هم خوانده ام ودرهمه حال گاهی

از اوقات پیشگویی هایم درست از آب درمیایند.

من زاده کجا هستم ؟ سرزمینم کجاست ؟بطوری طبیعی روی این فرش

ضخیم ماشینی راه میروم وآنچنان آسان روی صندلی می افتم که خیال

میکنم اینجا زاده  شده ام ، این حس خوبی نیست  اما سالها ست که

از آنچه داشته ام دورافتاده ام  نه دراین درخشش وبوهای متضاد حس

خوشی بمن دست داد ونه بوی قائوت زادگاهم به مشامم رسید .

دارم اندک اندک میشکنم به همانگونه که یک ساقه کاکتوس با برگهای

تابیده اش میشکند صورت برداری از دارییم دراین دنیا کار آسانی است

چند صفر ویک هیچ ، میان گروهی ناشناس میگردم ، میان سبزه ها

درختان سر بفلک کشیده وسر سبز وبوته های پرگل وزنانی که محکم

و مستیقم کنا رمردانشان ایستاده اند ، همه رنگی دارند ،

باز بار دیگر از پنجره کوچک به داخل تونل زمان نگاهی میاندازم

تنها انعکاسی را ا حساس میکنم که سالها باد آن به چهره ام خورده

است ، اشکال ناشناس وآدمهایی که بی تفاوت از کنارم میگذرند

وزمانی بر میگردم به تصویرم که درقاب نشسته نگاه میکنم خودم

را می بینم که دارم سرزنش میشوم  ، یک احساس ناخوش آیند ،

احساسی که میتواند همیشه درمن وجود داشته باشد ، صدها توانایی

درمن جهش داشته که همه را ازدست دادم  حال سست واندهبارم

پاگیر شده ام  اما هنوز جریان دارم گاهی به آنسوی زندگی راهی

میزنم باز بر میگردم وبخود میگویم  ، بیا ، هنوزهم میتوانی راه

بروی گاهی هیجانهای شدیدی که میشناختم  بمن دست میدهد ودوباره 

بال مبزنم، همچو گیاهی دررودخانه زندگی روان میشوم ونمیدانم

به کدام سو جریان آب مرا میببرد .........و نوشته هایم به دست

باد میرسد شاید روزی باد کارت پستالی بعنوان سپاس و تشکر برایم

پست کند !! ؟ .....و داستان همچنان ادامه دارد .

........ثریا/اسپانیا /دوشنبه

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

هفت آسمان

من ، به میهمانی خدا رفتم ، از اندوه کناره گرفتم

تاصبح درلباس سپیدم بانتظار نشستم

از سر عشق باخبر بودم

اما ازلذتها به دور

سپس صدای او بود و...دیگر هیچ

نور پیداشد ، عشق پیدا شد

بر خورد دوخواهش ودوتمنا

در لابلای نور مهتاب

برخورد تنهایی یک روح و...

فتح یک جام عشق

فتح یک بازار  ، فتح یک شهر

و فتح دنیا به دست او

........

طلوع آفتاب ، از حاشیه دریا بالا میامد

صدایی درگوشم پیچید ،برخیز ، موقع برخاستن است

برخیز وبشتاب بسوی رمیدگان

هنگامیکه با آنها همرهی

شاید درخشش خورشید بیشتر شود

وگردونه گردان امان بدهد

وتلخی ها از یاد بروند

برخیز زمان برخاستن است

......

ضربان تند قلبم  .صدای وزش بادی که

مرا بسوی

خود میخواند

برخیز !

برخیز وبرگهای زرد خزان زندگیت راجمع کن

شعله ای برافروز

وبه قانون جاذبه خاک اعتماد کن

برخیز آخرین نوررا که از حیات تو سرچشمه گرفته

مانند یک قطره باران ، مانند نسیم خنک سحری

نثار آن از دست رفتگان کن

باید باهمه مهربان بود

وتو مهربان باش

بیشتراز آنها که باتو دشمنند

برخیز

...........

از شکاف زمین اورا فریا د میکنم

تن تبدارم را باو عرضه میدارم

تمنای جرعه ای آب دارم

از دوردستها مشعلهای هفت آسمان را

میبینم

که به میمنت این پیوند

نور میافشانند

..........ثریا /اسپانیا .یکشنبه