من ، به میهمانی خدا رفتم ، از اندوه کناره گرفتم
تاصبح درلباس سپیدم بانتظار نشستم
از سر عشق باخبر بودم
اما ازلذتها به دور
سپس صدای او بود و...دیگر هیچ
نور پیداشد ، عشق پیدا شد
بر خورد دوخواهش ودوتمنا
در لابلای نور مهتاب
برخورد تنهایی یک روح و...
فتح یک جام عشق
فتح یک بازار ، فتح یک شهر
و فتح دنیا به دست او
........
طلوع آفتاب ، از حاشیه دریا بالا میامد
صدایی درگوشم پیچید ،برخیز ، موقع برخاستن است
برخیز وبشتاب بسوی رمیدگان
هنگامیکه با آنها همرهی
شاید درخشش خورشید بیشتر شود
وگردونه گردان امان بدهد
وتلخی ها از یاد بروند
برخیز زمان برخاستن است
......
ضربان تند قلبم .صدای وزش بادی که
مرا بسوی
خود میخواند
برخیز !
برخیز وبرگهای زرد خزان زندگیت راجمع کن
شعله ای برافروز
وبه قانون جاذبه خاک اعتماد کن
برخیز آخرین نوررا که از حیات تو سرچشمه گرفته
مانند یک قطره باران ، مانند نسیم خنک سحری
نثار آن از دست رفتگان کن
باید باهمه مهربان بود
وتو مهربان باش
بیشتراز آنها که باتو دشمنند
برخیز
...........
از شکاف زمین اورا فریا د میکنم
تن تبدارم را باو عرضه میدارم
تمنای جرعه ای آب دارم
از دوردستها مشعلهای هفت آسمان را
میبینم
که به میمنت این پیوند
نور میافشانند
..........ثریا /اسپانیا .یکشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر