سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

برای تو ، که نقش آفرین بودی

روزی نقش تو ، سر فراز ی ما بود

نقشی که همیشه درذهن ما میچرخد

آنگاه آرزو کردیم که همیشه سوگوار باشیم !

یک دروغ بزرگ ، به همراه خیل سرافکندگان

و...سوداگران ، بر سر ما هجوم آورد

راه تو از گله جدا شد

درخواب به تنهایی راه میرفتی

وزمانیکه چهره ما ه از شرم پوشیده شد

تو از حوزه زمان گذشتی

و..... زمان برایت مرد

در یک زمان ماضی

به همراه نامها ی نامفهوم

در سرزمینی دور پنهان شدی

......

زمان شادیها گذشت

مدینه ، غار کوفه ، باصحرا ودشت یکی شدند

درقلب تو هر لحظه چندین قامت صنوبر

فرو افتاد

درخاک غریب ، در یک زمان ماضی

وبی برگشت، گریستی

خانه تو تصرف شد ولغت تصرف همه جا

شایع شد

همه چیر زیر تصرف رفت

سرنوشت انسانهای نجیب به موزه قیامت گره خورد

تو تنها نشستی

وهیچگاه از اهل ایمان نپرسیدی که :

پس خانه ام کو ؟

............... ثریا. اسپانیا . امردادماه 1388

برای او که شاه ما وپدر ما بود

 

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

آخرین سکه

در انتهای دره مرگ ، افق میچرخد

ابر درسکوت فرو میرود وباران در گلوی ابر پنهان است

گام دیگری برداشتی ، بسوی راهی جدید

باز باید از تپه بالا رفت

فریادها ، غلغله ها

از غرش رعد نیز فراتر رفت

مردانی پوشیده درنقاب آهنین

در رهگذر باد ایستاده اند

اما صدای قلب همه شنیده میشود

نبض ها بیدارند

وگامها بسوی روشنی روان

باید از تپه بالا رفت

باید بخانه برگشت

خانه ویران ، لانه جغدان

باید آب سر چشمه پاک را نوشید

ماهیان افتاده بر خاک ، باتصور آب

هنوز زنده اند

فردا ، تو بسوی افق خورشید روان خواهی شد

من دیگر آنجا نیستم

من درپشت محاصره یک دیوار که نامش زمان است

به تماشای تو ایستاده ام .

  .......... ثریا . اسپانیا / یکشنبه

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

آیا فردا دی است ؟

ای پری وار ، درقالب آدمی که پیکرت جز درخاکستر

نادرستی نمیسوزد ، حضورت بهشتی است که گریز ازجهنم را

توجیه میکند ، درفراسوی مرزهای پیکرت

تا ترا دوست بدارم .

.................. احمد شاملو

اینهمه گفتیم ونوشیتم وخواندیم ، انچه درخانه داشتیم از دست

دادیم وحال برای آن گریه سر میدهیم وسوگواریم ، تازه معلوم

نیست که چه کسی به کدام طرف میرود .

اگر جناب مارکس  با پول وسرمایه بی ریای جناب انگلس نشست

ویک ایده لوژی را بنا نهاد ، نه برای سرزمین ما بود ونه برای

هندوستان وپاکستان وعربستان ، بلکه منظور او از فئودالیزم وحشتناک

سرزمینهای اروپای غربی بود ، واین درحالی بود که خودش راحت

زندگی میکرد ومرگ را برا ی همسایه خوب میدانست .

ما نه چندان فئودالیزم داشتیم ( یک سر زمین خشک بی آب ومشتی

بیسواد )  ونه اشرافیتی مانند اشراف اروپا پشتوانه ما بود ، سرزمینی

زراعتی ومیهمان نواز که هرکه بما حمله میکرد اورا با آغوش باز

میپذیرفتیم ، چند فرنگ رفته وچند زبان دان میل داشتند که ایران را

مانند اروپا ، فرانسه ، سوئیس، انگلستان ، آلمان ، ودست آخر روسیه

بسازند ، درحالیکه ، نه فیلسوفانی نظیر ژان پل سارتر داشتیم ؛ نه گوته

داشتیم ، نه شکسپیر ونه تولستوی وسایرین ..... سرمان به هوا بود و

بدون آنکه زیر پایمان را نگاه کنیم بچاه ویل سرنگون شدیم ، بجای آنکه

برای بیچارگان ، درماندگان ، وافتادگان خودمان دل بسوزانیم ناگهان

میل وهوسمان به طرفداری از ملت مظلوم فلان کشور، رفت ودلمان

برای آنها سوخت ، چکه چکه های آبی را که از سر زمینهای دیگری

نظیر ایتالیا ویا اسپانیا به روی صورت ما میریخت ، دل مارا شاد میکرد

وبه هوسمان میانداخت که ماهم آنها شویم ، درحالیکه روم پنج هزار

سال قدمت داشت واسپانیا ی کهن سال میدانست دارد به کجا میرود

البته جناب فرانسیسکو فرانکو وجناب پینوشه  هم ماموریتهایی

داشتند که بخوبی انجام داد ند ودست آخر مردم فهمیدند که باید

دودستی به خاک خودشان بچسبندوآنرا حفظ کنند ونگذارند زیر

پای اسبان ملت های گرسنه ودهنه رها کرده خورد شوند .

هنوز یک ایرانی سر زمین خودش را به درستی نمی شناسد اما میداند

قوم سامائی مثلا درکدام گوشه دنیا زندگی میکند ، خارجیانی به کشور

ما آمدند زبان مارا آموختند ورفتند وبهره ها از فرهنگ ما بردند و

ما نشستیم درعزای خون حسین گریستیم وسینه ها را پاره کردیم و

آنچه را که نماد فرهنگی ونماد ایرانی بود ویران ساختیم ، از بین بردیم

وبه دستور آنهاییکه میل داشتند ایران نیز یک پاکستان دوم یا یک

بنگلادش دوم بشود تیشه به ریشه خود زدیم ، لباسهایمان همه پولکدار

وپر زرق وبرق شد ، یا لباس مدرن اروپایی به تن کردیم ویا تنبان

وتونیک وشال هند ی را زیپ پیکرمان ساختیم ، تاریخی نبود ، کتابی

نبود تا ما نقش خودمان را درمیان آن ببینیم ، باداز هرطرف که وزید

به آن سو رفتیم ودم را غنیمت سپردیم دیروز را فراموش کردیم و

به فرداها یمان نیز نیاندیشیدیم  ، آیا امروز خیلی دیر است تا ما فکر

کنیم :

ما فرزندان سر زمین اهورایی ، ملتی نجیب ، ومیهمان نواز وعاشق

سر زمین خودمان هستیم  ؟!.وبرای نگداری آن خاک زرخیر از هیچ

کوششی فروگذاری نکنیم ؟ . امیدوارم .

........... ثریا .اسپانیا .

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

فردا روز دیگری است

فریادت بمن نشان داد که ، فردا روز دیگری است

آن چشمان مهربان که در آفتاب سوزان ،

بر فراسوی افق دوخته شده بود ، به غیراز عزیمت ناگهانیت

چیزی بمن نگفتند

میان ماه وآسمان وستارگان درخشان ،

زیبایی ومعصومیت تو یک لنگر است

لنگری که حامل سرگردانیها ، وشکست ستمگریهاست

چشمان زیبایت بمن گفتند که :

فردا روز دیگری است

امروز همه یک آوازیم ویک صدا

وسرود خوانان ، به جلو میرویم

دستهایمان یکی شده وخط بطلان بر روی ستمگران

میکشیم

ماهمه یکی شدیم ، یک آواز

مطمئن با ش که دیگر هیچ شکستی درراهمان نیست

اینک ؛ محراب ومنبر وعابد معبود ایمان دروغین

زیر پای جوانان خورد خواهد شد

مطمئن باش که فردا روز دیگری است

.............بمناسبت چهلمین روز مرگ ندای بیگناه

ثریا/اسپانیا

 

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

شاعر .....آن گرسنه

بیائید ، تنها یکبار برای همیشه به یکدگر راست بگوییم وتنها برای

سر زمین خوبمان جانفشانی کنیم ، تنها یکبار کافی است .

روزی روزگار ی همه نان داشتیم ، بابا نان میداد ، بابا آب میداد

ومادرخانه را جارو میزد وباغچه ها را آبیار ی میکرد وبرای

شب پدر سفره را میانداخت.

شاعران گرسنه وسیری ناپذیر

در کوچه های ویران وخرابات  نشستند وناله سردادند که :

» بوسه ها مزه باروت میدهند  «

سپس نشستند به تماشای جویبار خون ، وخود برخوان نعمت

سیراب چون یک مزرعه پرآب ، دستهای آزادی را از

پشت با زنجیر بستند ، آن شاعر ..آن...

حد ومرزوخط آز ادی را نمیشناختند ، آنها آتش را به میان

پنبه انداختند وتابستانی داغ وسوزانتراز جهنم با هیزمهای

فراهم آورده ، جهنمی برای ملت ایران فراهم ساختند

امروز حتم دارم که آن مداحی را پنهان ساخته وشال سبز

بر کمر بسته بمیدان آمده اند .دیگری ساز زمردین خود را

برای فروش به بازار آورده است .

خیال نکنم ملت ایران آنهارا ببخشد ، نه خیال نکنم .

امروز مردان بزرگ ما آرام باین جنبش مینگرند ونگرانند

نگران از ویران شدن ، زیرو شدن ، وجدایی وتکه تکه

شدن سر زمین پر برکت ایران .

امروز همه به میان آمده اند ، هرکسی کالای خودرا عرضه

میدارد ودراین میان مادرما ، مادر عزیزو کهن سال ما چشم

به راه مانده ونگران فرزندان حقیقی وراستین خود است.

جنبش وحرکت شما مبارک باد.

واین آخرین قصه ای است که ناتمام میماند.

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

سهم من

سوگوارن رنگین ، سیاه وسفید

کودکان پوشیده در کفن سیاه

که چشمانشان همانند ستارگان درخشان

بر گلهای کاغذی ، مینشیند

وبوی خوا ب  از آنها بر میخیزد

شاهپرکها ، آهسته وپاورچین از باغ دورشدند

زندگی که خود یک موسیقی بود

تهی از اواز شد

امروز دیگر از میهمان بودن خسته ام

میخواهم بسمت کوه اندوه بروم

از پله کان مذهب پایین آمدم

هوای اطرافم خنکتر شد

وتو ای از پای افتاده

همه را بتو پس میدهم

ساقه ایمان من قوی است

قوی ترا زچوبه اعدام تو

بهارت را بردار وبرو

بگذار من درشکفتن شکوفه ها

در میان گلهای نسترن سرزمینم

سهیم باشم

.........

مسافر گم شده ام

از راه خفته بیدار شو

وصلابت وشکوه سرزمینت وکوههای بلند

دئشتها سر سبز

آن شکاف رویش زمین

.هزارن گل را که بتو میخندند

بنگر

آفتاب طلوعی دیگررا نوید میدهد

برای پرندگان رمیده از لانه

که مانند قطره های آب بر برکه های غربت

چون گل نیلوفر آبی چتر خودر را وارنه

باز کرده اند

مژده بهار دیگری را دارد

مسافر گم شده ام

کنون چشم به راهم

آی بانوی خفته در گور ، بپا خیز

وبهاررا دوباره زیرو رو وخاک را ازچهره ات

بزدای

ببین که کاشانه ما ، از پرندگان گریز پا

لبریز شد

وهمه بجای خویشند

.......... ثریا .اسپانیا