پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

سهم من

سوگوارن رنگین ، سیاه وسفید

کودکان پوشیده در کفن سیاه

که چشمانشان همانند ستارگان درخشان

بر گلهای کاغذی ، مینشیند

وبوی خوا ب  از آنها بر میخیزد

شاهپرکها ، آهسته وپاورچین از باغ دورشدند

زندگی که خود یک موسیقی بود

تهی از اواز شد

امروز دیگر از میهمان بودن خسته ام

میخواهم بسمت کوه اندوه بروم

از پله کان مذهب پایین آمدم

هوای اطرافم خنکتر شد

وتو ای از پای افتاده

همه را بتو پس میدهم

ساقه ایمان من قوی است

قوی ترا زچوبه اعدام تو

بهارت را بردار وبرو

بگذار من درشکفتن شکوفه ها

در میان گلهای نسترن سرزمینم

سهیم باشم

.........

مسافر گم شده ام

از راه خفته بیدار شو

وصلابت وشکوه سرزمینت وکوههای بلند

دئشتها سر سبز

آن شکاف رویش زمین

.هزارن گل را که بتو میخندند

بنگر

آفتاب طلوعی دیگررا نوید میدهد

برای پرندگان رمیده از لانه

که مانند قطره های آب بر برکه های غربت

چون گل نیلوفر آبی چتر خودر را وارنه

باز کرده اند

مژده بهار دیگری را دارد

مسافر گم شده ام

کنون چشم به راهم

آی بانوی خفته در گور ، بپا خیز

وبهاررا دوباره زیرو رو وخاک را ازچهره ات

بزدای

ببین که کاشانه ما ، از پرندگان گریز پا

لبریز شد

وهمه بجای خویشند

.......... ثریا .اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: