جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷

به : هادی

شاد زی باسیه چشمان شاد

که جهان نیست جزفسانه وباد

زآمده شادمان میباید بود

وز گذشته نیز نباید کرد یاد        » رودکی »

.....

پنجره را بازکن ، هوای زلالی است

بوی خوش بهار ومستی میاید

پنجره را باز کن

درعمق آبی آسمان که به رنگ چشمان ااوست

خورشید میدرخشد

ودر پشت آن کوهها

شهریست که :

از من یادگارها دارد

پنجره را باز کن ؛ میخواهم به آغوش آن پناه ببرم

تا صدای عابری را بشنوم که

به معیاد عاشقانه  میرود

پنجره را بازکن

شاید بتوانم از پله های نامریی آن

پایین بروم ودر قلب پر طلاطم

آواز آن ناشناس جای بگیرم

آه ..... پرنده فاصله پروازش را میداند

پرنده پیام آور بهار است

او چشمانش از باران نم شده

پرنده از کوچ بر گشته

و... من به کوچ زمستانی خود میروم

کاش پرنده بودم

شوق رهایی مرا زنده نگاه میداشت

کاش پرنده بودم وبر گلبرگها بوسه میزدم

واز فراز آن ( دشت ممنوع) گذر میکردم تا ببینم

مادر مرا درکدام خشک بر زمین نهاد

............

تقدیم به پسرم هادی که تولد اوست وسی پنج سالگی را پشت سر میگذارد

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

اشک ماه

 

نه آتشی بود ونه شعله ای ، نه رشته الفتی

هرچه بود ریا بود وفریب ، من خون آلوده اورا

در تریاق کهنسالی ، درکاسه چشم شقایق

بر روی صورت ماه می پاشم

واز روی سیاهش در یک مستی سکر آور

خودرا شاد واورا دیوانه میینم

و... فراموش میکنم آن شیره غلیظ جوشانده را

که او سر میکشید ودر جسم سالخورده اش میریخت

تا ..... جوان بماند

من در سر زمین آرامبخش رویاهایم مینشینم

ونمیگذارم که طوفانی در دلم بپیچد

امواج تلخ وشور مار گزیدگان را

بجای دیگری تف میکنم

روزی ذره ای بودم که باباد میرفتم

امروز میپرسم که :

اندوه از کدام سو میاید ؟چرا اینگونه آغشته بخون است ؟

نومیدی درکدام دره قرار دارد ؟

وبیزار  از

عشق

واین مسافر گمشده درتاریخ ، به کجا میرود ؟

روزی با نبض خاک روئیدم وبا گردش روزگار چرخیدم

کودک ناد ان درون من نمیدانست که 

اول کدام است وآخر کدام

چگونه میتوانستم ابتدا وانتها را یا بگیرم ؟

منکه با نبض خاک میلرزیدم وبا بغض زمان میگریستم

آه .... کلام ، کلام گنگ است وگاهی بی هویت

وواژه ها خاموش وایستاده به دستور

در من اسارتی هست که نام آن تردید میباشد

واین تردید مرا به خاموشی دعوت میکند

من در مسیر باد ایستاده ام وتماشاگر آتشی در دوردستها

وخود آتشم که درمسیر باد میلرزم

دلم میخواهد فریاد بکشم وبگویم :

تا کی ؟ تا کی  وچه اندازه باید پرداخت ، برای یک کلام ؟    ثریا / سوم

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

تولد سی سالگی !

بابا آب داد بابا نان داد

بابا آب ونان را گرفت ، بابا خانه را هم گرفت

بابا آسمانی نبود روحانی هم نبود

تنها نامش از قدیسین بود

او قبله ای نداشت ، قبله اش آتشی بود درون یک شیشه

بابابوسه هار ادوست نداشت  ، از نواز ش بیزار بود

سخنان عاشاقانه بلد نبود

بابا خط خوبی داشت  ، اما حافظ را نمیشناخت

وکوه البرز ودماوند را برای آن دوست داشت که:

در کنارش بخوابد

بابا تپش قلب مارا  نمیشناخت ، او با لبخند مادر

بیگانه بود

بابا باغچه را دوست داشت که درآن گل بکارد وبه دکان سرکوچه بفروشد

بابا همیشه چشمانش بسته بود

اوخواب میدید ، خواب فرشهای سرخ وطلایی را

بابا نمیدانست افتخار یعنی چه

او نام فردوسی را هم نمیدانست

تنها مجسمه اورا درمیدانی دیده بود که هرروز از آنجا

میگذشت.

اما نمیدانست چه کسی است

بابا همیشه گریه میکرد

خودش هم نمیدانست چرا

و.... ما بچه های ناز نازی

گریه اورا باور نکردیم  ؟!

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

آیینه برخاک

 

کاش میشد ، که بارنگ  روی همه رنگها خط کشید

کاش میشد درب آسمان را گشود وبسوی آن پرکشید

کاش میشد که گرگ را بخانه دعوت کرد

و... با او هم سفره شد

چه شکوه ها دا رم از این مردم کوته نظر

آنها که غافل از خون شقایند

چگونه میتوان دردها را پنهان کرد ؟

و...شکستگی چهره را پنهان ساخت ؟

آیینه برخاک افتاد

تا رخساره مرا بر رنگ زمین ببیند

حال خودرا بیرنگ ساختم

تا آیینه را رسواکنم

.............

من هیچگاه روز را باور نداشتم

میدانستم که درآنسوی آفتاب روشن

شبی تاریک نشسته است

هیچ دریچه ای باز نخواهد شد

اگر چه شب تیره بروزبنشیند

اگر چه روز روشن بازگردد

اگر چه آبها صافی وزلال شوند

اگر چه زمزمه آب در لابلای سنگ ریزه ها

ودر پشت زلال رنگ خورشید

نجوا کند

من لبهایم بسته است

وروزها را باور ندارم

کینه ها ، رنج ها

همه درپاهای پینه بسته ام

در میان همان روز روشن

درمیان همان چمنزاران

داغ ننگی  برچهره آن نامرد گذاشته است .

................... دوشنبه / ثریا

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

شوق رهایی

در پشت این گره که به همچشمی صلیب،

گلمیخها را برسینه دوخته ، تا آسمان پریده وبرگشته بسوی خاک   » نادرنادرپور

------------------------------------------------------------------------

نمیدانم از چه هنگامی خودرا وقف تو کردم ؟ ترا که هیچگاه ندیده بودم ونمیشناختم ، خاک مرا از ازل با عشق تو سرشتند ، من این راز را سالهای بعد دریافتم زمانیکه بسوی تو آمدم ودربرابرت زانو زدم برای اولین بار دلم درسینه ام طپید ، روح تو درنام تو پنهان بود وروح مرا بسوی خود کشید .

روزیکه برای اولین بار نام ترا شنیدم ، نفسم در سینه ام ایستاد، سالهای دراز به تو اندیشیدم ، فراموش کردن تو برایم غیر ممکن بود گویا از بدو تولد ولحظه هستی خاک ماباهم درآمیخته شده بود اولین ندایی که شنیدم آوای تو بود ، هیچکس از این اعجاز خبر نداشت ومن آنروز که نام ترا شنیدم بی آنکه ترا بشناسم دانستم که برای ابد متعلق به تو خواهم بود.

قبل از آنکه بسوی توبیایم روزهایم  با تاریکی ونا امیدی میگذشت ، تو به زندگی من روح بخشیدی وآنرا مانند روز روشن ساختی ، بارها پاهای ترا لمس کردم وزمانی بوسیدم بدون آنکه تو آن بوسه هارا احساس کنی ، تنها با نگاه خاموش خود مرا مینگریستی ، نگاهی دردناک  که درآن هزاران راز نهفته بود .

هرشب ترا میخواندم که شا ید لحظه ای بسوی من بیایی وهرگاه صدایی می شنیدم  گمان میبردم که تویی وبا خو دمیگفتم :

آه ..... این خود اوست که میاید

 

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۷

دوست من

روزی بمن گفتی  که حوصله ات سر رفته ومایوس وناامیدهستی ، ودیگر نمیدانی به چه امیدی زنده باشی ؟! ونمی دانی که آیا واقعاخدایی وجود دارد که انسانها اینهمه بر سرآن میجنگند ، آیا دیگر میتوانم وطنی راکه سالها از آن دورم به آن عشقی داشته باشم ؟ دراین دوران فلاکت بار که از هر سو بلایی برمیخیزد برای چه تلاش کنم ؟ تنها برای سیر کردن شکم خود وخانوداه ویا به راستی معنویاتی نیز هست که درباره ان بیاندیشم وچه بسا بتوانم تلاشی بکنم ؟ .

آنروز ، نتوانستم جوابی به تو بدهم زیرا که خودم نیز دچار همین دگرگونیهای روحی بودم ، که آیا واقعا خدایی وجود دارد ؟ آیا روز جزاو پاداشی هست ؟ آیا نیکی کردن درمورد دیگران پاداش نیکی میدهد ؟ !

تا امروز آن پاداش را که نگرفتم هیچ ، بدهکار هم شدم وباین نتیجه رسیدم که دشمنی نه تنها خطای بزرگی نیست بلکه سر موفقیت نیز میباشد .

سالهاست که مردم بدون هیچ باوری به جنگها و به دنبال آن میروند وبسوی آن مشتاقانه می شتابند چه بسا آنها نیز دچار همین بی خدایی شده اند میروند تا بمیرند ! آنها درست بهترین سالهای عمر خودرا هدر میدهند وسپس نا امیدانه برمیگردند ( اگر زنده برگردند ) وباین فکر میکنند که چرا وبه چه علتی سلاحی آتشین به دست گرفتند واز کوه وکمر بالا رفتند در  گودالها پنهان شدند ودر پشت تانکهای غول پیکر نشستند ، یا کشتند ویا میخواستند کشته شوند ویا دوباره میکشند .

آنها با زخمهایی که بر پیکر و روحشان نشسته در این جدال پایان ناپذیر بسر میبرند وحتما در آن روزهاکه برای خدای خود می جنگیدند پیش خود مجسم میکردند که یک خدای غول پیکر .پر ابهت حامی وپشتیبان آنهاست وباید هزاران قربانی را باو تقدیم کرد .

در این جنگها ونبردها میلیونها انسان تکه تکه شدند وخدای جنگی آنها از هر حیوانی خونخوار تر و بی رحم تر بود وباز هم خون میخواست دراین میان مردان ( الهی ) نیز به رجز خوانی های خود می افزودند وناگهان همه جا ساکت شد ، همه قلبها راکد ماند وآخرین روح مذهبی که درسینه هاجای د اشت ناپدید گردید مردان خدا که مامور خدمت به مردم بی پشت وپناه وحافظ صلح وعشق ودوستی بودند نفرت را درسینه ها کاشتند آنها که آمده بودند تا به بشریت خدمت کنند وروح آسیب پذیر آنهارا از صافی کدورتها بگذرانند در خدمت قدرتمندان قرار گرفتند ومامور راهنمایی شدند ! .

کلیسا ها ، مساجد ، مراکز مذهبی ، کنیساها ، وخانقاها راکد ماندندومن تو حیران ماندیم که درکجا به دنبال تسلی دل خوش باشیم ، وکجا میتوان خدای خوب وتازه تری را یافت که بما تعلیم عشق ودوستی بدهد .

من نتوانستم در میان کتابهای مذهبی ویا عرفانی ودینی این خدای خوب خودرا بیابم وباین نتیجه رسیدم که جایی بزرگتر ووسیع تر هست که خدای من در آنجا قرار دارد جاییکه ابدا نامی از آنجا درکتابها نیامده است جائیکه هیچ پیامبری با افکار نوین در آنجا ظهور نکرد خدای من نه در طورسینا زندگی میکند ونه در میان چهار انجیل ویا درکتاب مقدس دیگری .

او آنجا درون ما ، سینه ما وقلب ماست که باید در آنجا به کاووش بپردازیم وبجای آنکه مانند بچه ایکه اسباب بازی خودرا گم کرده وبه دنبال یک بازی جدید میرود ، ما دنباله روی دیگری نشویم ، به دورن خویش سفر نماییم وتنها دریک لحظه کوتاه مدت  از خود بپرسیم که چه کرده ایم ؟ وکجارا خطا رفتیم ؟ من به گناه هیچ اعتقادی ندارم وهیچگاه نباید اشتباهات را بجای گناه نوشت ، تنها چیزی را که نمیبخشم مغرور بودن ولاف وگزاف بیهوده زدن  وویران کردن روح وهستی دیگران است .

وجدان ما یک قاضی بزرگ است  وخوب هم قضاوت میکند ، تنها یک فریاد است وتنها یکی است ودیگر هیچ .

دوست دارتو

ثریا

هنگامیکه درد ها برمن فشار میاورند به نوشتن میپردازم .........