جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷

به : هادی

شاد زی باسیه چشمان شاد

که جهان نیست جزفسانه وباد

زآمده شادمان میباید بود

وز گذشته نیز نباید کرد یاد        » رودکی »

.....

پنجره را بازکن ، هوای زلالی است

بوی خوش بهار ومستی میاید

پنجره را باز کن

درعمق آبی آسمان که به رنگ چشمان ااوست

خورشید میدرخشد

ودر پشت آن کوهها

شهریست که :

از من یادگارها دارد

پنجره را باز کن ؛ میخواهم به آغوش آن پناه ببرم

تا صدای عابری را بشنوم که

به معیاد عاشقانه  میرود

پنجره را بازکن

شاید بتوانم از پله های نامریی آن

پایین بروم ودر قلب پر طلاطم

آواز آن ناشناس جای بگیرم

آه ..... پرنده فاصله پروازش را میداند

پرنده پیام آور بهار است

او چشمانش از باران نم شده

پرنده از کوچ بر گشته

و... من به کوچ زمستانی خود میروم

کاش پرنده بودم

شوق رهایی مرا زنده نگاه میداشت

کاش پرنده بودم وبر گلبرگها بوسه میزدم

واز فراز آن ( دشت ممنوع) گذر میکردم تا ببینم

مادر مرا درکدام خشک بر زمین نهاد

............

تقدیم به پسرم هادی که تولد اوست وسی پنج سالگی را پشت سر میگذارد

 

هیچ نظری موجود نیست: