هرکسی بود دراین جهان از روز نخست ، آسایش خویش جست واین بود درست .
عاقل داند که گنج آسایش را ، درکنج کتابخانه نمیباید جست .
.............................
اگر روزی نام من ، برلوح این زمانه بماند، به یادگار
به جرم زادنم که دریک شب مستی پدر ،
با هم آغوشی مادر ، من واو به عذاب ابدی
گرفتار شدیم ، نمیدانم چه نامی خواهم داشت
آندم که چشم گشودم ، تا ببینم دنیارا
پدر روگرداند( چرا پسر نشدم ) ؟
ومادر به دایه ام سپرد تا شیر اورا ننوشم
( چرا که پسر نبودم )!
زمانی چشم گشودم دیدم آواره دامن زنی غریبه ام
ووامانده یک شب شراب
بیچاره مادر
چندی با چرخ روزگار گردیدم ، چندی به دری کوبیدم
درها همه بسته برویم ( چرا که پسر نبودم )
و.... اینک منم ( زنی ) که دیگر پشت به پدر کرده
واز حصار زندان سکندر گریخته دیگر آن ( الاغی که بار طلایی )دیگران را حمل میکرد نیستم
دیگر هیچ قلاده ای به گردنم نیست تا نشان دهد که زندانی
مردی بوده ام
روزیکه چشمان زنانه ام بسوی عشق بازشد
درکوچه پس کوچه سگهای ولگردآواره شدم
وزمانی دردستهای یک زندانبان که خودرا صاحب اختیار من میدانست
میروم تا شاد بمانم با سیه چشمان !!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر