پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷

در این دیار ، چراغهای ذهن چرا تاریکند؟

روزها روشن وآفتابی ، درسراشیب تاریکی ذهن آدمها

بی تحمل وحیرانند

دیگر فصلهای موعظه برایم تمام شدند

ماندن بیهوده است

عشق به آن بلندای چوبی  ، بیهوده است

شنیدن صدای خشمگین وگاهی مهریان پادوهای اصول مثلث

برایم بیهوده است

دراین خراب آباد ، غیراز من که بود

درانزوای تاریک خود بنشیند ؟

دراین دیار آفتاب همیشه ویلان است

لخت وعریان بی حیا

کمتر بهاری بما سلام میگوید

آه ... که دارم از این دلتنگیها میمیرم

وبخوبی میدانم دیگر هیچ پلکانی مرا بسوی بالا نمیبرد

دراینجا بانوی گرامی همیشه درمیان انبوهی از گل وسبزه وشمع

بر دوش مردان سوار است

وبانوان دیگر بسوی پنجره مرگ پرتاب میشوند

دیار غریبی است !

........

من اینجا تنهایم ، تنها نشسته ام

نه درکنار شما ، نه دربازار حراجیها

من اینجا نشسته ام ؛ نه درگلستان شما

من درسکوت نشسته ام  سکوتی تلخ

تلخی یک فاجعه است سکوت هم یک جنایت است

از کدام سو بگویم واز کدام کلام که .....

هر کلام من یک فر یاد است

یک فریاد زهر آلود که درکام بیرحمتان می نشیند

کبوتران من پرواز را فراموش کرده اند

پاهای آنان با زنگ بسته است

در یک چشم انداز ستمگرانه به تکرار تلخی ها

میپردازند

من اینجا نشسته ام

اما نه درکنار شما

دوراز شما

ودوراز هیاهوی بازار شما

.......... پنجشنبه 12

هیچ نظری موجود نیست: