دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

باغچه

 

در هوای یخبندان وبارش بوران وباد گلبهای نرگس وسنبل من گل دادند آنهارا چیدم وبوسیدم واز بوی خوش آنها سرمست شدم ، آنهارا درلیوانی از جنس کریستال نهادم با آب گوار وسپس گفتم :

ای نازنین گلهای زیبا، که باعطر وزیبایی خود مرا بیقرار ساخته اید میخواهم رازی را برایتان فاش کنم .

بی آنکه سخنی از غم دل بر زبان بیاورم ، به تنها کسیکه دوستش داشتم فکر میکردم وزمانیکه با او روبرو شدم ، رنگم به سپیدی میزد وهنگامیکه با وچشم میدوختم ، نگاهش را از من میدزدید، عشق آتشین او که هرگز در دلم خاموش نشدوشب وروز باو میاندیشیدم .روزی رازی را کشف کردم  واآن این بود که :

من اورا دوست میداشتم ، نه او مرا.

------------------------------

روزی نامت را به خورشید گفتم وبانتظار نشستم

تا درخت ارغوان به گل بنشیند

تا زمستان نشستم

وتنها یک بار بهاررا دیدم ، درچشمان صاف وروشن تو

آن روز از ضمیر پاک تو بیخبر بودم ورهسپار جاده

زندانبان با خنجر ز بان در گذرگاهم ایستاده بود

ومن نمیخواستم نامت را با و بگویم

نامت را بر لوحی از طلا نوشتم وبه گردن آویختم

ومیدانستم که دیگر فرصتی برای بازگشت نیست

من در یک طنز تلخ وتاریک نشسته بودم

به تماشای ارابه های نان و....کشک !

ثریا . در بستر بیماری

هیچ نظری موجود نیست: