پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

هذیان

 

آن آتشی که دردل ما شعله میکشد

گر دردامن شیخ افتاده بود

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گنه کاره رسوار نداده بود ........ < فروغ فرخزاد >

.................................................

دست نبدارم در را گشود ؛ چشم تبدارم تنها ظلمتها رادید

و..صداید پای رهزن شبانه را

دست تبدارم را به زیر باران گرفتم

پیکر داغم را به باران سپردم

نفسم در سکوت خانه می پیچید

ناله هایم از شوق خالی بودند

درختان به همراه بوران ناله سر داده ونجوا کنان

به گوشم میخواندند :

از کدامین روز واز کدام خلوت راز میگویی ؟

نگاهم به آسمان کشیده شد

خدا را دیدم که به من میخندد

دست تبدارم را بسوی او دراز کردم

باد طعنه زنان  دستهایم راد تکان داد

هوا بود ، تنها هوا بود و........

دیگر هیچ !

 

هیچ نظری موجود نیست: