شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

پیام گل

 

آن گل سپیدی که روئید در مرداب

و خشم باد او را به زیر افکند

آهسته در گوش باد گفت:

ما را برای تو پیامی است

مرداب خشک می شود

من فرو می روم

دوباره جوانه می زنم

در خاکی دیگر

و خواهم رست

تو دیگر مرا نخواهی شناخت.

 

........

 

در انتهای جاده  ابر پنهان بود

بانتظار گریستن

آسمان مغموم بود

به انتظار خورشید

زمین ساکت بود در انتظار نمی باران

و به آسمان می نگریست

راه اندیشه ها بسته شده بود

و نشانی از آن نبود

چرا اینهمه خون؟

چرا اینهمه آتش؟

آیا شکوه بی شکوه بی تباران که

بر فراز دنیا می گردند

 بدین گونه چشم دنیا را گریان ساخته اند

و ما به چه حکمی گردن نهاده ایم؟!

 

ثریا / اسپانیا

جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۶

صبحگاهان

 

سپیدۀ صبح صبوری مرا دید

برگشتن مرا دید

رفتن مرا دید

و قلب پاره شده ام را که به دست گرفته بودم.

سپیدۀ  صبح  

مرا بدرقه کرد

او می دانست که سرنوشت کجاست 

او می دانست که من از شب گریختم

تا به چشمۀ زلال صبح روشن برسم

او می دا نست که من شب و سپیده را بهم

پیوند داده ام

او با شکوه فراوان ناظر رفتن من بود.

 

ناظر رفتن زنی با پیراهن سپید

و توری بلند با پای برهنه

و دستان صلیب شده بر روی

دو پستان برجسته اش.

او می دانست که شب گوشواره های مرا دزدید

و من ... بدون هیچ زیوری

بسوی او بر می گردم.

 

..........

 

دیگر میلی به آن جزیرۀ مرجان ندارم

دیگر نمی خواهم کسی را بیابم

که بوی ترا با خود بیاورد

دیگر مجال آن نیست که

درساحل قدم بزنیم

و از سبزه و نسیم دیروز بگوییم

و اندوهمان را

که مانند سرب داغ

درسینه هایمان بسته می شود

با عطر نفس یکدیگر پاک کنیم.

رنگین کمان ناپدید شد

گلها خشکیدند

و من نشستم بپای شراب سرخ انگوری

و دل رها کردم درجویبار سنگی

در حالیکه آرزو داشتم بر بستری از سبزه های

تازه بخوابم

مست مست ...                              

 

ثریا /اسپانیا

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۶

همزاد

 

من این نکته نوشتم که غیر ندانست 

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

سلام همزاد عزیز!  امروز می خواهم یک روایتی کوتاه دربارۀ تو وخودم بنویسم.  ما هردو با فاصلۀ یکسال تفاوت به دنیا آمدیم.  تو در کلاس آسمانی، شاگردی خوب و کوشا بودی.  به همین دلیل هم معلم آسمانی ترا برگزید و مبصر دنیا کرد.  اما بمن دو پر کوتاه مثل پروانه داد و مرا از کلاس به زمین فرستاد. 

 

من در کلاس، تنبل و بی حوصله و خارج از آنچه که باید یاد بگیرم تا در دنیای آینده آنرا بکار بندم.  فقط نظاره گر ابر ها و ستارگان و ماه و خورشید و ستایشگر معلم مهربانمان بودم.  در میان راه جادوگر سرنوشت با یک قیچی بزرگ همان دو بال کوجک مرا نیز برید و من باسر به میان یک دشت خالی و خشک و بی آب افتادم.  در عوض فرشتگان درگاه باریتعالی برای تو تختی آماده کردند و با چهار نگهبان بهشت ترا به زمین فرستادند.

 

هر دو تنها به دنیا آمدیم بدون خواهر و برادر و خیلی زود پدرانمان را ازدست دادیم و در خانۀ (دیگری) رشد کردیم.  جادوگر سرنوشت ترا بیشتر دوست داشت، چرا که ترا به عرش رساند  ومرا به بوریا.  اگر من عجله نکرده بودم و زودتر از تو به زمین نیامده بودم شاید وضع عوض می شد!!!

 

پدران ما هر دو در یک محل و کنار هم بخاک سپرده شده بودند، اما هنگامی که تو با پسر شاه پریان عروسی کردی به دستور تو رفتند تا آرامگاه پدر ترا بیارایند و میله های آهنی مفبره پدر تو گور پدر مرا ناپیدید ساخت!! هر دو به فاصلۀ یکسال به خانۀ بخت رفتیم.  (باز من عجله کردم و زودتر از تو رفتم)؟!  تو با پسر شاه پریان عروسی کردی و من با پسر مادر فولاد زرۀ دیو.

 

همزاد عزیزم، نگهبانان بهشت که ترا از عرش به زمین آوردند همیشه مواظب تو بودند و هنوز هم هستند! اما من تنها، بدون همراه و همزاد و هیچ توشه ای در کویر براه افتادم.  تو در شهر جادویی در میان فرشتگان زمینی سرگرم خوشی و کامروایی بودی، و من در زمین خشک بی برکت به دنبال سراب و آب می گشتم.

 

همزاد عزیزم، هر دو خیلی زود تنها شدیم  و نشستیم به خاطره نویسی ایام خوش و ناخوش گذشته.  خاطرات ترا مانند برگ زر بردند و خاطرات من در میان جعبه های مقوایی بوی نم گرفت!!؟

 

نگهبانان بهشت هنوز مواظب تو بودند اما من میان جادوگران سیاه پوش از ترس بخود میلرزیدم.  همزاد عزیرم، شاید تو قبلا در آسمان شاگرد خوبی بودی که ترا با این شکوه وجلال به زمین فرستادند، کسی چه می داند؟ مرگ ما هم بفاصله یکسال تأخیر اتفاق خواهد افتاد: اگر من بروم سال بعد نوبت توست!!

 

فرق این مرگ این است که مرگ تو پرسر وصدا و دنیا گیر می شود، اما مرگ من در سکوت و بی کسی و تنهایی اتفاق خواهد افتاد.  امروز تنها یکی از خانه های تو در اطراف دنیا دارای بیست اطاق است، و خانۀ من تنها یک اطاق می باشد!  تو در شهر فرشتگان در میان خیل سواران و نگهبانان بسر می بری و همۀ درها به روی تو باز است. اما من درجهنم نشسته ام و همۀ دربها به رویم بسته است.

 

همزاد عزیرم تو هیچگاه مرا نخواهی شناخت و نخواهی دانست که کی هستم.  امروز صبح که مشغول درست کردن صبحانه ام بودم بیاد تو افتادم و فرق میان صبحانۀ خودم با تو بیادم آمد.  برای تو از بهترین نوع میوه ها و مرکبات سبدی زیبا درست می کنند و روی میز گرانبهایی با ظروف قیمتی می چینند و بهترین نانهای شهر را برای صبحانه تو آماده می کنند و از نوع بهترین قهوه و شیر واقعی و کره و خامه و مرباها برایت یک صبحانه عالی ترتیب می دهند و نگهبانان بهشت هم مواظب هستند تا پشه ای روی آسمان صاف زندگی تو پرواز نکند!

 

همزاد عزیزم با همه اینها که گفتم، اما، من از تو خوشبخترم، برای آنکه (آزادم).

پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۶

نقطۀ عطف

 

همه مست بودند و گیج

و از ماندن و پوسیدن رنج می بردند

در نشئۀ الکل به دنبال گنج می گشتند

هر کسی به دنبال قایقی بود

و پاروها را می خواستند

تا هرچه زودتر خود را به (دریا) برسانند!

صدای خستۀ من بجایی نمی رسید

صدای من رنگ سرخ و تند طوفان را نداشت

صدای من تنها در چهار دیواری خانه ام شنیده می شد

 

تا آنکه....

برق خنجر های تیز و برنده را بچشم دیدم

و نالۀ شبانۀ یک شبگیر را که روی مدار (انقلاب)

نقطه می گذاشت...

و.... دور خود می چرخید

من بی گناه بودم

ما همه بی گناه بودیم

حال غمگین و دلتنگ

در عرصۀ این اطاق حقیر

در میان سکوت این مرداب

کم کم بو خواهم گرفت

مانند همان ماهیان بو گرفته

که از آب بیرون افتادند

تلاش کردند تا زنده بمانند

اما ....... گندیند.

 

چه زمانی در آرزوی رسیدن به دریا بودم؟

هیچگاه، هیچگاه...

من آرزو داشتم که رودخانه ام پر آب شود

و ...سر چشمه اش خشک نباشد

آرزو داشتم ستونهای بزرگی را که داشتند شکل می گرفتند

به آسمان برسانم

حال در کجای این شهر بی نشان من

آبشاری را بیابم

و بانتظار سبزه زاری بمانم؟

چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶

شاتل

شاتل

 

شاتل ؛ کار خودر اانجام داد وبه سلامتی وراحتی بر زمین نشست !!!

حال بیایید که دنیای بهتری بسازیم ؟  در سالهای گذشته یک دانشمند بزرگ

فضایی بنام ( مستر  ام روزن ) میخواست دنیای بهتری بسازد , دکتر بسیطی ماهم

هر هفته در رایوی ما میگفت بیایید دنیای بهتری بسازیم فرق این دودنیای بهتر این بود که مستر روزن میخواست همه چیز را ویران کند واز نو بسازد ( دینامیت ) برای او مظهر پاکی

و تمیزی بود ,او ادعا داشت و میگفت ما روزی همه شهر های قدیمی را با خاک یکسان

میکنیم واز نو میسازیم , همه چیز را ویران میکنیم تا دوباره زندگی ر ا بوجود بیاوریم ؛

شرط ( بودن )  ( مردن ) است آدمهای کهنسال میمیرند تا جایشان را به جوانان بدهند!!

اشیاء کهنه از بین میروند تا جای خود را به چیزهای تازه ای بدهند ؛ ما اگر درختان را

نبریده و کوهها را از جای نکنده بودیم امروز اینهمه آسمان خراش نداشتیم ؛ امروز حتی

مانهتان  هم کهنه و قدیمی شده باید همه چیز را ویران کرد ؛ خراب کرد ؛ واز نو ساخت

لندن ؛ پاریس ؛ نیویورک ؛ اگر نرون روم را آتش نزده بود امروز رم باین صورت وجود نداشت

باید همه چیز را ضد عفونی کد ؛ باید پاک کرد .

نمیدانم این آقای رزون هنوز زنده هست یانه اما مطمئن هستم گه شاگردان او بنا به وظیفه فانونی

خود راه اورا ادامه خواهند دادو میروند تا دنیای بهتری را بسازند !! اول از گداگورو های روی

زمین شروع میکنند !!! حال آینده را مجسم کنید من وقابلمه وپیاز معلق بین آشپزخانه فضایی

مشغول پیاز داغ سرخ کردن هستم ؛ بلی از مادر طبیعی خود که زمین میباشد جداشده  همانطور

که از رحم مادر جدا شدیم و معلق در میان خلا ء مشغول یک زندگی نوین هستیم که برایمان تدارک دیده اند .

 

میان اینهمه خون و شب سیاه

ابر تاریک پر باران

چگونه بگذرم تا برسم به آن درخت بید

و چگونه خواهم توانست

با دوستانم

روزها را بهم پیوند دهیم

و چگونه بی تفاوت ؛ از اینهمه ویرانیها

بگذرم ؟!

 

ثریا / اسپانیا        سه شنبه

 

 

دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶

نیچه

نیچه ؛ چنین گفت زرتشت

 

در من هوسی است که مرا به عشق میخواند ؛

و خود زبان عشق است

شب ا ست , صدای چشمه های جوشان بلند تر بگوش میرسد

جان من نیز چشمه جوشان است

شب است ؛ ناله های عشاق به آسما ن میرسد

جان من نیز نوای عاشق است

در وجود ؛ من چیزی تسکین نیافته و تسکین ناپذیر است

و میخواهد فریاد بکشد

و پیوسته ( در فغان ودر غوغاست )

در من هوسی هست که مرا به عشق میخواند

زبان من , زبان عشق است

من روشناییم , آه اگرتاریکی بودم

چون روشناییم , پس تنها مانده ام

فقیرم ؛ چون دست من از بخشیدن فارغ نمانده

کسانیکه عاشقند ؛ زمانی که احساس کردند که رودخانه عشق

در دلشان رو بخشکی میرود ؛ به ندای مرگ پاسخ میدهند و خود را باو میسپارند .

 

چنین گفت زرتشت