جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۶

صبحگاهان

 

سپیدۀ صبح صبوری مرا دید

برگشتن مرا دید

رفتن مرا دید

و قلب پاره شده ام را که به دست گرفته بودم.

سپیدۀ  صبح  

مرا بدرقه کرد

او می دانست که سرنوشت کجاست 

او می دانست که من از شب گریختم

تا به چشمۀ زلال صبح روشن برسم

او می دا نست که من شب و سپیده را بهم

پیوند داده ام

او با شکوه فراوان ناظر رفتن من بود.

 

ناظر رفتن زنی با پیراهن سپید

و توری بلند با پای برهنه

و دستان صلیب شده بر روی

دو پستان برجسته اش.

او می دانست که شب گوشواره های مرا دزدید

و من ... بدون هیچ زیوری

بسوی او بر می گردم.

 

..........

 

دیگر میلی به آن جزیرۀ مرجان ندارم

دیگر نمی خواهم کسی را بیابم

که بوی ترا با خود بیاورد

دیگر مجال آن نیست که

درساحل قدم بزنیم

و از سبزه و نسیم دیروز بگوییم

و اندوهمان را

که مانند سرب داغ

درسینه هایمان بسته می شود

با عطر نفس یکدیگر پاک کنیم.

رنگین کمان ناپدید شد

گلها خشکیدند

و من نشستم بپای شراب سرخ انگوری

و دل رها کردم درجویبار سنگی

در حالیکه آرزو داشتم بر بستری از سبزه های

تازه بخوابم

مست مست ...                              

 

ثریا /اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: