شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶

پیام گل

 

آن گل سپیدی که روئید در مرداب

و خشم باد او را به زیر افکند

آهسته در گوش باد گفت:

ما را برای تو پیامی است

مرداب خشک می شود

من فرو می روم

دوباره جوانه می زنم

در خاکی دیگر

و خواهم رست

تو دیگر مرا نخواهی شناخت.

 

........

 

در انتهای جاده  ابر پنهان بود

بانتظار گریستن

آسمان مغموم بود

به انتظار خورشید

زمین ساکت بود در انتظار نمی باران

و به آسمان می نگریست

راه اندیشه ها بسته شده بود

و نشانی از آن نبود

چرا اینهمه خون؟

چرا اینهمه آتش؟

آیا شکوه بی شکوه بی تباران که

بر فراز دنیا می گردند

 بدین گونه چشم دنیا را گریان ساخته اند

و ما به چه حکمی گردن نهاده ایم؟!

 

ثریا / اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: