پیام گل
آن گل سپیدی که روئید در مرداب
و خشم باد او را به زیر افکند
آهسته در گوش باد گفت:
ما را برای تو پیامی است
مرداب خشک می شود
من فرو می روم
دوباره جوانه می زنم
در خاکی دیگر
و خواهم رست
تو دیگر مرا نخواهی شناخت.
........
در انتهای جاده ابر پنهان بود
بانتظار گریستن
آسمان مغموم بود
به انتظار خورشید
زمین ساکت بود در انتظار نمی باران
و به آسمان می نگریست
راه اندیشه ها بسته شده بود
و نشانی از آن نبود
چرا اینهمه خون؟
چرا اینهمه آتش؟
آیا شکوه بی شکوه بی تباران که
بر فراز دنیا می گردند
بدین گونه چشم دنیا را گریان ساخته اند
و ما به چه حکمی گردن نهاده ایم؟!
ثریا / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر