تابوت سیاه
با خود زمزمه می کردم: از زیبایی های دنیای گذشته چه چیزی را بیاد داری؟ از آن سرزمین اجدادی که در آن سوی زمان قراردارد؟ آوخ، که به راستی چه فاصلۀ طولانی میان ماست.
چشمانم رو به سیاهی می رفتند. در درونم چیزی از هم می گسیخت. اشکهایم به فرمان من نبودند و به فراوانی بر روی گونه هایم سرازیر می شدند؛ یک سیلاب درد آور و غم انگیز و علت آنرا نمی دانستم. همه چیز تمام شده وفرو ریخته بود.
جمع کردن مشتی زبالۀ گذشته و نشاندن آنها درون ویترین تنها یک درد مظاعف بود. کسانی را که دوست می داشتم کم کم دنیا را به بقیه سپرده و رفته بودند، و آن اخرین باز مانده را نیز اکنون با دست خود به درون یک صندوق سیاه گذاره و با مشتی خاک گل آلوده او را پوشانده بودم. گذشته را نیز با او بخاک سپردم. هیچ میلی نداشتم که خاطره ها را جلوی چشمانم دوباره زنده کنم.
در همۀ این سالها که مانند برق گذشت من افسوس می خوردم که چرا او اینجا نیست و حال با میل و رغبت تمام او را به درون این صندوق چوبی گذاشته و هیچ تأسفی هم نمیخوردم.
سالهای دور مانند برفهای سر قله ها آب شدند و فرو ریختند و من در میان این سیلاب آهنگهای گم شده را به روانی آب یک رودخانه آرام می خواندم. حال چه سعادتمندم! حال می توانم در میان همۀ کتابهایم که لبریز از اندیشه و عقیده بزرگان و شعراست دنیای روح خود را و اندیشۀ خود را بیابم و آن را آبیاری کنم. گذاشتم او در اعماق همان تابوت سیاه بماند تا بپوسد.
از دفتر: این زمانه
ثریا / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر