پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۶

نقطۀ عطف

 

همه مست بودند و گیج

و از ماندن و پوسیدن رنج می بردند

در نشئۀ الکل به دنبال گنج می گشتند

هر کسی به دنبال قایقی بود

و پاروها را می خواستند

تا هرچه زودتر خود را به (دریا) برسانند!

صدای خستۀ من بجایی نمی رسید

صدای من رنگ سرخ و تند طوفان را نداشت

صدای من تنها در چهار دیواری خانه ام شنیده می شد

 

تا آنکه....

برق خنجر های تیز و برنده را بچشم دیدم

و نالۀ شبانۀ یک شبگیر را که روی مدار (انقلاب)

نقطه می گذاشت...

و.... دور خود می چرخید

من بی گناه بودم

ما همه بی گناه بودیم

حال غمگین و دلتنگ

در عرصۀ این اطاق حقیر

در میان سکوت این مرداب

کم کم بو خواهم گرفت

مانند همان ماهیان بو گرفته

که از آب بیرون افتادند

تلاش کردند تا زنده بمانند

اما ....... گندیند.

 

چه زمانی در آرزوی رسیدن به دریا بودم؟

هیچگاه، هیچگاه...

من آرزو داشتم که رودخانه ام پر آب شود

و ...سر چشمه اش خشک نباشد

آرزو داشتم ستونهای بزرگی را که داشتند شکل می گرفتند

به آسمان برسانم

حال در کجای این شهر بی نشان من

آبشاری را بیابم

و بانتظار سبزه زاری بمانم؟

هیچ نظری موجود نیست: