چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

هنر!

 

مجله هفتگی با عکس ( روسیو) در دستش گریۀ کنان از راه رسید.  گفتم موضوع دیگر کهنه شده و تو تازه بیادت افتاده که گریه کنی؟

 

گفت نه دلم برا ی خودمان میسوزد.  برای هنر مندان خوبی که داشتیم، همه بیصدا، فقیر و تنها در گوشه ای فراموش شده واز دنیا رفتند.

 

گفتم: در سرزمین ما هنر همیشه ( حرام ) بوده.  فرهنگ ما با این سوی دریا ها فرق دارد. بعلاوه همیشه قدرتهایی پشت سر ( بعضی ) از هنرمندان هست که ما از آن بی خبریم.  کلیسا هم کا ری به آنها ندارد.  تا وقتی که ( متدین ) باشند وبچه ها را غسل تعمید بدهند و به کلیسا برسند از آنها حمایت میشود.

 

بغضش ترکید وگفت، نه تو نمی فهمی! من از بچگی عاشق رقص وباله بودم.  صدایم هم نسبتاً خوب بود.  روزی به معیت دوستی رفتم به کلاس باله مادام ( یلنا )  و اسم نوشتم.  از خوشحالی روی پایم بند نبودم.  رفتم خانه که  پول برای تهیه لباس و کفش باله بگیرم.  در عوض ما درم آن چنان کتکی بمن زد که تا ابد فراموش نمی کنم.  بعد هم گفت: اگر میخواهی ج ... بشوی چرا دیگر پول می دهی!!

 

رفتم به کلاس پیانو وآنجا اسم نوشتم تا بلکه کمی ازغصه هایم کم شود.  فردای آنروز با کتک از کلاس بیرون آمدم و دوباره شنیدم که مامان می گفت اگر می خواهی....حال نباید برای آنچه که میتوانستم داشته باشم واز من گرفتند گریه کنم؟

 

به عکس روسیو که درنهایت خوشبختی وزیبایی بود نگاهی انداختم وگفتم: نمیدانم والله...

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

سایۀ حسرت

 

در آن سرزمین دور، در میان تاریکی،

کوچه میعاد ما با بوسه های گرم تو،

چه طعم گوارایی داشت.

بوسه های طولانی که بمن جان می دادند.

من پر از خاطره ام.

من پر از اندوهم.

دیده ام از حسرت آن کوچه،

با فضای نمناکش،

با سایۀ روشن  ماه،

بوی باران خوردۀ دیوار،

ویاد آن شبها؟

و آن روزها ی خوب که رفتند.

من پر از اندوهم،

کوچۀ میعاد ما گم شد.

 

بی تجربه به راه سفر پا گذاشتم

بدون آنکه بفکر کسانی باشم که در پشت سر نهادم.

غمگین، به دشتهای خالی آمدم

به دنبال  آفتاب،

ودیدم که آفتاب کوراست، وآسمان پرستاره

در گور است.

سیلاب اشک را جاری ساختم،

در حسرت آنان که بجا گذاشتم.

 

در شهرها ناشناخته، راه می رفتم

نه دیوارها مرا می شناختند

ونه مردم

همه از هم می گریختند

آ شنایی بچشم نمیخورد

همه نقاب بر چهره گذاشته بودند،

واز کنارهم بی تفاوت 

می رفتند.

من نقابی نداشتم که برچهره ام بگذارم

بجزسکوت.

 

سه شنبه

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

خواب

 

چه بگویم؟ که زمانه گاه بگاه مرا می لرزاند،

نمیدانم از چه بگویم، از که بگویم؟

آنچه که گفتم، بیاد داری؟

آنچه که از دل برخاست، آ یا بردلت نشست؟

چه گفتم؟ نمیدانم،

این افسانه پردازیها،

آیا ترجمان عشق من بودند؟

نه ستاره میخواهم  نه ماه،

نه عشق، نه آه، نه توشه، نه برگ،

دوباره بااشک، می نویسم بر یک دیوار سنگی،

مگر بر دل سنگت بنشیند،

این بار.

خواب، چه شیرین است،

و شیرین ترازآن، سنگ بودن، تحمل نکردن،

حس نکردن، اندیشه نداشتن،

آنهم  در زمانی که ویرانی و فرومایگی

فرمان میرانند.

مرا بیدار نکنید، بگذارید بخوابم.

نه، بیدارم نکنید.

 

ثریا / دوشنبه

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

چرا که نه

 

مرگ حق است و همه باید این راه را طی کنیم، انسان که باید با یک نیروی ناشناخته نبرد کند و سرانجام هم مغلوب ومقهور او خواهد شد.

 

روسیوی دیگری (خورادو) امروز صبح پس از چهار سال مبازره و جنگ با بیماری سرطان طحال جان به جان افرین تسلیم کرد.  او خواننده موفق ومردمی در اسپانیا بود، خوب میخواند، خوب زندگی کرد وخوب صحنه آرائی نمود، خوب دلها را بدست آورد و سر انجام به دست مرگ مغلوب شد، اگرچه هنوز برای مردنش زود بود.

 

دیروز صبح  "محمود به آذین" ما هم مرد. او مرد صحنه نبود، اما مرد اندیشه ها ودلهای پاک بود.  نمی دانم چرا بیاد گفته سرکار خانم اوریانا فالاچی افتادم که سالها پیش در یکی از کتابهایشان افاقه فرموده بودند که "انسان باید بلد باشد که دراین دنیا چگونه خود را بفروشد!"

 

ایشان این نکته مهم  را در سر پیری یاد گرفتتند و حالا تفنگ را از روبسته ومیخواهند مسلمان کشی و مکزیکی کشی کنند.  ایشان فراموش کرده اند که در دین کاتولیک نفرت گناه بزرگی است.  مگر آنکه ایشان فقط از دین خود صلیب انداختن را یاد گرفته باشند؟ صد البته نباید منکر آن شد که آ پارتمان بزرگ در قلب نیویورک (در منهتن) و رفت وآمد با بزرگان باعث شده که ایشان گذشته خود را بکلی فراموش کرده اند.  حال می خواهند آخرین سالها عمر  خودرا مانند یک سکه بی ارزش فدای صلح جهانی بکنند.  آنهم با اینهمه نفرت؟  واقعاً که باید بشما بخاطر اهداف انسانی و بی نظیر خود یک جایزه نوبل صلح هم بدهند تا آنرا کنار سایر جوایزخود بگذارید وافتخار کنید.

 

من از قوانین این دنیا سر در نمی آورم و نمی دانم که چگو نه  انسان میتواند در جوانی خود فروشی کرده و درسن پیری وکهنسالی نیز بنوعی دیگر  خود را بمعرض فروش بگذارد؟

 

نه خانم عزیز، لطفا تفنگتان را غلاف کنید و به همان ویسکی شبانه خودتان اکتفا کرده واز بلند یها به چمنهای سبزودرختان وگلهای مصنوعی بنگرید که روزی همه آنها را بباد تمسخر گرفته بودید.

شاد باشید

 

http://www.entekhab.ir/display/?ID=21298&page=1

به آذین

 

شادروان محمود اعتماد زاده از دنیا رفت و امروز صبح  روسیو خورادو خواننده مردمی اسپانیا مرد.

 

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟

 

اول ژوئن دوهزارو شش

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

فتح الفتوح

 

در زمان ساسانیان، هنگامیکه اعراب به ایران تاختند وشاه ساسانی فرار را برقرار ترجیح داد، پایتخت با همه ثروت آن به دست اعراب از نوادگان بنی امیه افتاد و به همین دلیل نام آنرا فتح الفتوح نامیدند.

 

ایرانیان در آن زمان کوشش بسیار کردند که از ریشه کنده نشوند و کمتر به آیین اعراب تن در دادند.  در زمان هارون وپسرش مأمون آداب و رسوم ایرانیان دوباره معمول شد.  طرز لبا س پوشیدن، غذا خوردن، نواختن موسیقی و جشن عید نوروز که رسم ایرانیان بود از نو دوباره زنده شد.  با همه اینها عده ای سخت تمایل داشتند که "عرب زاده"  باشند و حتی شماری از آنها زبان فارسی را ترک گفته  و بزبان تازی سخن میگفتند و نوشته ها وآ ثار خودر ا با افتخار !!! تمام به زبان جدید عرضه میداشتند.

 

در آ ن زمان اعراب حتی نمیدانستند که با اینهمه ثروت باد آورده و غنیمت مفت چکار کنند و چگونه آنها را اداره نمایند.

 

مردی بنام  "مرزبان" اداره ای را بنا نهاد بنام (دیوان مالی  که با رسم ورسوم ایرانیان و بزبان فارسی اداره میشد.  سپس مردی بنام (صالح)  که از اسیران سیستان بود آن اداره را از ایرانیها گرفته وبه اعراب منتقل کرد.

 

در تما م این مراحل اعراب سعی داشتند که دست ایرانیان را از مراکز مهم کوتاه نمایند و نگذارند که آنها به جایی برسند.  با آنها بد رفتار ی میکردند، آنها را به بردگی میکشاندند و به زنهایشان تجاوز میکردند و ..... داستان ادامه دارد.  وهنوز هم در سر زمین ایران زمین زنان ودختران مورد استفاده اعراب واعراب زاده ها قرار گرفته و همه نوع استفاده ای از آنها میشود.  فتح الفتوح از نوع دوم وتازه.

 

همان روز

 

هنگامی که اربابا ن، بردگان خود را به زنجیر ظلم می کشند و آنها را به قفس می اندازند،

آ نها کم کم به قفس و زنجیر خود خو می گیرند و خیلی کم به آ زادی می اندیشند.

 کوها، دریا ها ناله میکنند، جنگلها فریاد می کشند،

آ سمان خاموش وتاریک، گا هی برقی در آ ن می درخشد.

این روشنی ماه نیست،

شعله ای است که از آتشی بر می خیزد.

فریادی است در یک سکوت مرگبار

بر زبانها جاریست،

"ما را چرا به اسارت گرفتید"؟

ستاره ها میگریند، برای آنکه فرو می ریزند.

آنها از دامن مادر میروند

و می گریند ومیگویند: ما این نبودیم  که هستیم.

 

ثریا / چهار شنبه سی ویکم ماه می