سایۀ حسرت
در آن سرزمین دور، در میان تاریکی،
کوچه میعاد ما با بوسه های گرم تو،
چه طعم گوارایی داشت.
بوسه های طولانی که بمن جان می دادند.
من پر از خاطره ام.
من پر از اندوهم.
دیده ام از حسرت آن کوچه،
با فضای نمناکش،
با سایۀ روشن ماه،
بوی باران خوردۀ دیوار،
ویاد آن شبها؟
و آن روزها ی خوب که رفتند.
من پر از اندوهم،
کوچۀ میعاد ما گم شد.
بی تجربه به راه سفر پا گذاشتم
بدون آنکه بفکر کسانی باشم که در پشت سر نهادم.
غمگین، به دشتهای خالی آمدم
به دنبال آفتاب،
ودیدم که آفتاب کوراست، وآسمان پرستاره
در گور است.
سیلاب اشک را جاری ساختم،
در حسرت آنان که بجا گذاشتم.
در شهرها ناشناخته، راه می رفتم
نه دیوارها مرا می شناختند
ونه مردم
همه از هم می گریختند
آ شنایی بچشم نمیخورد
همه نقاب بر چهره گذاشته بودند،
واز کنارهم بی تفاوت
می رفتند.
من نقابی نداشتم که برچهره ام بگذارم
بجزسکوت.
سه شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر