دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۳

همان روز و همان ساعت

نگاه كنجكاو و شرم اور همسایگان ،

از پس هر پرده ای بر حریم من پهن است ،

از هر سو چهره ای ، نگاهی ، از پنجره من

میگذرد ، :

) امشب نیست ، چراغش خاموش است ، نه ،

) روشن شد ،از چه كسی در خانه اش پذیرائی میكند (

این بناها ی زشت و بیقو اره ،این قفس های رویهم چیده

شده ، با یك جعبه نور كه هر ساعت برقی میزند ،

این لباسهای زشت و ارزان ، حو له های رنگا رنگ ،

شلوارهای تنگ و گشاد ،كه روی نرده ها ،

باد میخورند ، شمعی كه روی سكویی میسوزد ،

در هر زمان من سنگینی نگاهها را،

روی پنجره ام احساس میكنم ،دلم به گلهای باغچه

كوچكم خوش است ، كی هر روز رشد میكنند و

شاداب تر میشوند ، و دل مرا تسكین میدهند ،

از اینكه ابی به انها میرسانم ، سپاسگذارند .گنجشكها در نا ودان

بالكن كوچكم تخم گذاشته و كم كم صدای جیك جیك انها را میشنوم

دلم خوش اس كه تنها نیستم .

دو كبوتر هر روز غروب جلوی پنجره ام مینشینند ، كمی نوك بهم

میسایند و سپس بسوی اسمان پرواز میكنند ،

من این میهمانان نخوانده را بیشتر دوست میدارم .

پایان



به خطا گمان كردم كه اگر (مسافر آشنا) به سوی غربت من آمد باو خواهم گفت که: « در غربت من بمان، با من بمان، و آهنگ سفر مکن. چرا که دیگر آن خانه خانۀ ما نیست، و دلی را که من بتو و آن سرزمین سپردم، زیر آوارهای بیداد گم شد. »

به او خواهم گفت که: « با من بمان، شاید دل هر دوی ما تسکین یابد. » شاید او نیز در این غربت بتواند آن اتش سوزانی كه همه چیز را خاكستر كرد و آن شعله های سركش و سوزان را از دور ببیند.

نمی دانستم كه او خود آتش است و دل به همان هیمه ها و خاكستر سپرده است.

همان روز

ه ۵

یكشنبه

از خانه دور ماندم و در میان بیگانگان ،

انچنان اسیر شدم ، كه دیگر خود را نمیشناسم .

به ائینه نگاه میكنم ، كسی را میبینم ،

كه هیچگاه ندیده بودم .

یك انسان ویران شده ،

و چشمانیكه به فراوانی میگریند .

چرا در به روی همه بستم چرا با خودم تنها

ماندم ، خوب میدانستم كه دیگر هیچگاه ،

كسی بسوی این « انسان » ویران شده ،

نخواهد امد .

همه رو بسوی « طلا » كرده اند .

دانستم كه در این شهر بی سامان ،

هیچ سامانی نخواهم داشت ،و هیچگاه دیگر ،

در قلب من دانه ای رشد نخواهد كرد .

دانستم كه میان این میدان بزرگ ، تنها هستم .

باید حصاری بكشم ، و بانتظار لحظه معود بنشینم .

دانستم دیگر نوری بر این تا ریكی ،

نخواهد تابید .

باید چراغ را خاموش كنم ،و به شب تاریك خیره شوم ،

واز شب بپرسم : كه چه درسر داری : ای شب تار .



یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۳

همان روز در همان ساعت

همه را برای تو گذاشتم و رها شدم،

جنگل پر درخت و شمع های كاج را ،

كه دیگر بوی خودرا به من هدیه نمیكنند،

همه چیز را رها كردم،

ان اطمینان و ان اتشی كه روشن بود ،

همه چیز را رها كردم و گذاشتم برای تو ،

گذشته ام را كه سایه ام روی ان بود ،

باچشم گریان از همه چیز گذشتم ،

گذاشتم كه تو بوی دریا را ،

ازدور احساس كنی ،

همه چیز ها برای تو گذاشتم

هر چه را كه متعلق بمن بود ،

جنگلها را ، میهنم را و امنیتم را

همه را بتو دادم .

توئی كه زندگی مرا به كژ راهه انداختی .

دیگر چیزی ندارم كه بتو بدهم .

فراموشم كن . پایان



یك جمعه غمگین

عزیز دیروز ، با یكی از دوستان مشترك كه تو هم با او اشنا

هستی ، تلفنی گفتگوئی داشتیم ، فهمیدم كه فعلا تاج روی

سر توست ،تو در حال حاضر حاكم بر همه تالارها و هنرسراها

میباشی ،و ........ هنوز نمیدانم كه چه تعهدی سپرده ای و به چه

بهائی بفروش رفتی ،به چه قیمتی ترا خریدند، ایا بغیر از جیره

چیز دیگری هم بتو میدهند .

ایا بغیر از ان خانه « اجاره ای كه در ان سكونت داری » بهای

دیگری در برابر این “ بردگی “ دریافت میكنی .

چه كسی ترا خرید ، و چه قیمتی پرداخت كه از قیمت عشق من

بالاتر بود .

تاج بر سرت مبارك باد ،و امپراطوری هنر از ان تو ،

چه فرق میكند كه تو برای فلان شیخ عرب بنوازی یا پر نس

عربستان و یا ان “ ملای “ لبنانی انها نیز همینقدر از ساز

تو میفهمند كه ان “ عرب “ بادیه نشینن.

گمان كنم شاید روزی ملت ما ترا ببخشد فقط بخاطر هنرت .

دلم سوخت كه ترا نیز مانند هویتم ازمن دزدیدند .

دل من خیلی سوخت .

سرزمین ناكجا اباد


یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

شنبه بیست و یك اگوست دوهزارو چهار

خسته، سوخته ،كوفته ،از بخت سیاه خود .

خیره ، به درگاه در بسته ،او رفته ،

شب نخوابیده ، با دل حدیث غم گفته ،

مبهو ت این سر نوشت شعبده باز ،

مرا : مات : ساخته دل سوخته ، می زده ،

و : از دور بوسه بر رخ مهتاب زده : ،

اشك ریخته ،بر اتش دل ، اب ریخته ،

دوش تا سحر ، نخفته ، و دل سروده :

دیر نپائید كه مرا كشتی ،بوسه بر هر لب

زده ، افسانه گوی شب زده ،

زنده بودم به غم عشق طوفان زده ،

نه به این شب ننگین تب زده

خانه ام ، ای رسوای شب زده ، روانم ، ای مرغ بام زده ،

در اتش سوخته .

اتش بیداد تو ، جانم سوخته .

ث . الف