دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۳

به خطا گمان كردم كه اگر (مسافر آشنا) به سوی غربت من آمد باو خواهم گفت که: « در غربت من بمان، با من بمان، و آهنگ سفر مکن. چرا که دیگر آن خانه خانۀ ما نیست، و دلی را که من بتو و آن سرزمین سپردم، زیر آوارهای بیداد گم شد. »

به او خواهم گفت که: « با من بمان، شاید دل هر دوی ما تسکین یابد. » شاید او نیز در این غربت بتواند آن اتش سوزانی كه همه چیز را خاكستر كرد و آن شعله های سركش و سوزان را از دور ببیند.

نمی دانستم كه او خود آتش است و دل به همان هیمه ها و خاكستر سپرده است.

همان روز

هیچ نظری موجود نیست: