دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۳

همان روز و همان ساعت

نگاه كنجكاو و شرم اور همسایگان ،

از پس هر پرده ای بر حریم من پهن است ،

از هر سو چهره ای ، نگاهی ، از پنجره من

میگذرد ، :

) امشب نیست ، چراغش خاموش است ، نه ،

) روشن شد ،از چه كسی در خانه اش پذیرائی میكند (

این بناها ی زشت و بیقو اره ،این قفس های رویهم چیده

شده ، با یك جعبه نور كه هر ساعت برقی میزند ،

این لباسهای زشت و ارزان ، حو له های رنگا رنگ ،

شلوارهای تنگ و گشاد ،كه روی نرده ها ،

باد میخورند ، شمعی كه روی سكویی میسوزد ،

در هر زمان من سنگینی نگاهها را،

روی پنجره ام احساس میكنم ،دلم به گلهای باغچه

كوچكم خوش است ، كی هر روز رشد میكنند و

شاداب تر میشوند ، و دل مرا تسكین میدهند ،

از اینكه ابی به انها میرسانم ، سپاسگذارند .گنجشكها در نا ودان

بالكن كوچكم تخم گذاشته و كم كم صدای جیك جیك انها را میشنوم

دلم خوش اس كه تنها نیستم .

دو كبوتر هر روز غروب جلوی پنجره ام مینشینند ، كمی نوك بهم

میسایند و سپس بسوی اسمان پرواز میكنند ،

من این میهمانان نخوانده را بیشتر دوست میدارم .

پایان



هیچ نظری موجود نیست: