یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

هر هفته ، همین ساعت ، همین جا ،

در هیاهوی كوچه ها روی یك درخت بزرگ و پر بار ، كبوتری اشفته ،

غمزده و پر ریخته به جفت خود میگفت ،

بد جوری دچار پریشانی و سردرگمی شده ام ،هر زمان كه میخواهم

بخوابم دچار سرسام میشوم ، هیاهوی زیادی بگوشم میخورد ،صداهای

مختلفی به زبانهای جور واجور مرا میخوانند ،صلح ، صلح ، كجایی ،

ومن روی سر انها پرواز میكنم و میگویم كه “ من اینجا هستم ، بالای

سر شما “ باز فریاد میزنند كه ، ما ترا میخواهم صلح ، صلح ، چرا ترا ما

نمیبنیم . هر میگویم من اینجا هستم كسی حرف مرا باور نمیكند .

میپرسم “ شما ها كی هستید وچكار میكنید “ یكی میگوید ، من المان

هستم ، دیگری میگوید فرانسه هستم / ایتالیا هستم / انگلیس هستم

امریكا هستم / تركیه/ روسیه/ صرب / و ... ترا نمیبینیم .

روزی به انها خیلی نزدیك شدم ، تاجائیكه مرا ازنزدیك دیدند ، هر چه

به انها نزدیكتر میشدم انها ازمن دورتر میرفتند ، به انها گفتم “ من اینجا

هستم “ مرا دیدند و رفتند . از انروز من سخت پریشان شدم .

هیچ نظری موجود نیست: