یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

شب دوشینه در كار بودیم

همه خفتند و ما بیدار بودیم

.............

زخمه ای بر تار دل زد ،

تا شنیدم از تارو جودم گذشت ،

خوش نوازشها بود در ارغنون ،

عشق عیان گشت ، تار شد ،

چشم روشنم ،

سر به گردون داشتم ، چون سرو سهی ،

مستی امد ،خم شد قامت چون جوشنم ،

او اگر یوسف بود ، من بودم زلیخا

زین همی سوزم ، گناه شدبر گردنم ،

او نامی شدو من بی نام ماندم ،

كور شدم ، یوسف نبود او ، بود اهریمنم ،

.............

شنبه

بمن گفت :

تنها نشته ای ، دیواری نفوذ ناپذیر

بر دور خود كشیده ای ،

........

به او بگوئید :

كه من هیچ غم ندارم ،

هیچ چیز از هیچكس ، كم ندارم ،

« بلكه بیشتر دارم »

من در سما پی سروش خدایم

كاری به حوا وادم ندارم

اگر تنها نشتم چو مرغی در قفس

به تنهای خود خو كرده ، غم ندارم

گر به سینهام زخم فروان است

هیچ دیگر نیازی به مرحم ندارم

عروس مسیحا شدم به یك معجز

مادری به غیر از مریم ندارم

سخن هایم همه نغز و شیرین است

لغز های الوده به سم ندارم

ز نیش مارهای سمی زمان

هراسی از تیر دمادم ندارم

) اینهم یك شعر سپید (

.........



هیچ نظری موجود نیست: