دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۳

ه ۵

یكشنبه

از خانه دور ماندم و در میان بیگانگان ،

انچنان اسیر شدم ، كه دیگر خود را نمیشناسم .

به ائینه نگاه میكنم ، كسی را میبینم ،

كه هیچگاه ندیده بودم .

یك انسان ویران شده ،

و چشمانیكه به فراوانی میگریند .

چرا در به روی همه بستم چرا با خودم تنها

ماندم ، خوب میدانستم كه دیگر هیچگاه ،

كسی بسوی این « انسان » ویران شده ،

نخواهد امد .

همه رو بسوی « طلا » كرده اند .

دانستم كه در این شهر بی سامان ،

هیچ سامانی نخواهم داشت ،و هیچگاه دیگر ،

در قلب من دانه ای رشد نخواهد كرد .

دانستم كه میان این میدان بزرگ ، تنها هستم .

باید حصاری بكشم ، و بانتظار لحظه معود بنشینم .

دانستم دیگر نوری بر این تا ریكی ،

نخواهد تابید .

باید چراغ را خاموش كنم ،و به شب تاریك خیره شوم ،

واز شب بپرسم : كه چه درسر داری : ای شب تار .



هیچ نظری موجود نیست: