جمعه، تیر ۰۹، ۱۴۰۲

ذلت زندگی


 ثریا. ایرانمنش. ،،، لب پرچین و ساکن اسپانیا.  ، 

به سمع خواجه  ر سان ای ندیم وقت شناس. / بخلوتی  که در و اجنبی صبا باشد 

لطیفه ای  بمیان ار خوش  و بخندانش / به نکته ای  که دلش  را بدان رضا باشد 

گرما بیداد می‌کند. هوای شرجی. در   بر ابر باد پنکه. کولر را نمیتوانم روشن  کنم هم تمیز نشده وهم هوای آن برای سینه. من چندان خوب نیست. واز همه بد تر در کنارم در خیابان  فصل جشن سالیانه. ا بیست وچهار ساعت وبا نور نور افکن ها وصدای. موزیک  ،،،،بهتر است حرفی نزنم زندآن. ، زند آن است برای  ما بیگناهان  گناهکاران. شادمانه وشاد زیست می‌کنند .

البته زندان من با سایر  زندانهای دیگر چندان فرقی ندارد. چون اجازه هیچگونه اظهار نظری را ندارم ،،،،بعله !!! همه حق دارند. تنها من حق ندارم من سعی دارم 

چیزی را بخاطر نیاورم  وبیاد نسپارم  هیچ نیازی در خود نمیبینم که گناهی را ببخشم  من انرا. بارها دیده ام  ‌انچه  را که میبینم  از دیده ام  مانند طلوع شبنم شسته می‌شوند وپاک می‌شود  ،.امروز. از فرا سوی مردمانی میگذرم که گم شده آن.   یا در میان.  ماجراجویها گم شده اند ویا در میان  خود فروشیها ویا در میان  سطل های  زباله ،

 أفتاب عقل. آنها  را خشکانده  آست تنها حرف میزنند ،

همه در. ترازوی سود وزیان  خویش  کار می‌کنند میسوزم  ‌و میسازم  ،دلم هوای خنکایی را دارد نسیمی از یک جاده پر درخت. ویک رودخانه پر آب و گردی از خاک  ک‌وهستان. همه.را در. میان جانم جا بجا می‌کنم وبین دو اطاق و یک  حمام در. رفت وامد هستم.  اطاقا خوابم. اطاقی  که در آن. روی صندلی خودم مینشیم . در کنار آنچه را که دوست دارم ویک توالت ‌حمام بقیه بمن مر بوط نیست کاهی که سری به آشپز خانه میزنم از وحشت سر جایم  خشک میشو‌م. ظاهرا همه چیز تمیز است اما باید. سفره ها وپارچه  هارا بالا برد تا کثافتها را دید 

 روز گذشته درون فریزر به دنبال یخ میگشتم قالبهای یخ. ناپدید

شده بودندد. همه جا را  گشتم یکی درون گنجه ظروف  بالایی بود. دیگری  زیر. ظرفشویی مگر می‌شود دراین گرمای تابستان واین. أفتاب سوزان بدون یخ. زیست  !؟؟؟. آنهارا  تمیز کردم از آب پاکیزه پرکردم وبه درون یخچال گذاشتم اه خدای من یخچالی که خود خودش را تمیز می‌کرد. لبریز از برفک بود. انرا بستم وبا. لیوانی کوکا ،  صفحه ای.ر ا باز کردم وای باز فحاشیها توهین ها قداره کشی ها. حالم بهم خورد همه را بستم  همه. را بستم  دیگ هیچگاه میل ندارم بسوی وطنم برگردم وطنی ندارم  و نمیدانم وطن من کجاست  هیچ مرزی.ر ا هم نمیشناسم ،چرا که تا بحال هیچگاه  وهیچکس   نتوانسته دور من مرزی بکشد  ویا در پشت دیواری  در انتظار بمانم 

ماههاست که رنگ خیابان را تنها از بالای بالکن خانه ام میبینم وماههاست که نمیدانم شهر هاچگونه شکل گرفته اند ،همه مشغول کار وبیگاری وبرد،گی هستند آنها قادر نیستند با سخن روانی‌ها وبازی های   امروزی خودرا تا مرز هیچ بالا بکشند 

وبا ارتباطات ؟!؟!؟! نان روزانه خودرا فراهم کنند باید برای نان بدوند  پشت ترافیک‌ها ساعت‌های منتظر باشند  دخالت در هیچ سیاستی نکنند. مهر بر لب ز ده وخاموش باشند. همه ما  کار کرده کار می‌کنیم وکار خواهیم کرد  خود فروشی کار مانیست ومیل نداریم مانند یک که بوقلمون صفت در صف بزرگان راه برویم .

ما خود بزرگیم خیلی بزرگ.

گاهی تر جیح میدهم  عقلم را  برای پیمودن هر راهی  که به بن بست می رسد ببندم   هر راهی که به بن بست برسد من فورا بر میگردم ترک عقیده ، من عقیده ای نداشتم که آنرا ترک کنم همیشه بخودم  متکی بودم  بنا بر آی بر کشت از عقیده وعقل  برایم هیچ درد و‌رنجی   ندآرد گامهای من همیشه. جلو تر به پیش میروند  وبه عقب برگشتن  را نادیده میگیرم 

هوا بسیار گرم درجه  حرارت در بیرون. چهل و  هفت ودر. درون ! نمیدانم ونمیخواهم بدانم ،،،،، که ساز کهنه عشقم شکسته. . آ

پایان 

ثریا  30/06/2023 میلادی ،،،،همین تاریخ کافی آست

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۴۰۲

ملک …یا ملکه

 ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، ساکن اسپانیا 

حافظ میفرماید که 

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند / وانکه این  کار ندانست  در انکار بماند .

شاعر پسند سالار بزرگ میفرماید که :

از من حکایتی نو‌ از حال گل تو بشنو در نوبهار جانپرور

،،،،،،،،، گل سرخ وسپیدی   ز همان گلها  که دیدی.  به خدا شهریار گلها  بود 

زده پیوندی «فرح»زا.  به کلی سرخ وفریبا که به رنگ‌وصفا چو‌« دیبا »  بود 

.ترانه ای از معینی کرمانشاهی با خوانندگی مرضیه بمناسب ازدواج  شاهنشاه واخرین آنها ،

کاری به آن خود فروشان  زمانه ندارم  وامیدی هم ندارم که سر زمینی به نام ایران روی نقشه جغرافیای جهان بماند  همه تن به خود فروشی داده ومیدهند کاری ندارد ابدا ، فکر  هم ندارد  اگر هم روزی  همتی شد وسر زمینی یک پارچه به وجود آمد  تازه میشویم  بشکل  کاریکاتور از اسپانیای عهد فرانکو‌

و….. سر انجام این گل سرخ وسپید فرح زا ر ا که روسیه شوری رنگ وابش داده بود بر تخت نشست تاج بر سر نهاد  و شد یکه تاز میدان ورهبرش اربابش  را و همسرش را هم به کناری زد وگفت که من شیر غرانم ،

جهان اقتصاد جهان مد  وجواهرات  بسویش روی آوردند  چه پیش کشی ها وچه فیلمها وچه عکسها هر روز روی مجلات زرد. با چاپ میرسید  که جهان را پر کرده بود  وما همچنان  اشعار را زیر لب زمزمه میکردیم ‌دلمان برای مردی میسوخت که زمانی پدر ما بود اما زن پدری نا جنس ‌غریبه وارد شده ‌فرزندان  رآستین هریک به گوشه ای رفته حرام لقمگان کاسه لیسان ونوکران ارتجاع  سیاه و مستخدمبن  کوچه  سرخ بر سر زمین ما  حاکم بودند.

اشعارلطیف گلها وان مرد مهربان دانا مرحوم پیرنیا خودرا باز نشسته کرد دیگر رادیو‌تلویزیون در دست مردی بود که. گویا در کودکی با ملکه تاجدار بزرگ همخون بودند ؟  و سایر خوانندگان   همه گوشه نشین  شدند  

نقاشان بزرگ ‌صاحب تام در کوشه ای  به دور از  تازه. رسیده ها خودرا کنار کشیدند ونو رسیدگانذ  عریان زیر  عبای بانو مشغول شدند در عوض  نقاشی عریان واشتوک هاوزن وارد شدند دنیای ما ناگهان تغییر کرد  باز صدای مادرم از ته اطاق  که داشت قلیون  میکشید  بلند شد که ؛ نگفتم این مملکت را بباد می‌دهد ،،و هیس ،‌مادر هیس  مادر …هیس ، دیوار گوش  دآرد و موش دارد  وهوش دارد و،،،،

ای رهبر مسلمین خمینی / یاد اور  نهضت حسینی. / ای دست خدا که بت شکستی / بر مسند  جد خود نشستی ،

معینی کرمانشاهی. برای ورود خمینی به ایران 

من رفتم از ایران رفتم  قدرت نداشتم با  نو‌کیسگان وتازه به دوران رسیده ها وتتمه   پس مانده های قاجار  در بیفتم ویا مبارزه کنم  من آزاد به دنیا آمده بودم   آزادیم را میخواستم جهنم که خانه نیست مبل نیست لباس های  گران قیمت بوتیکها  نیست درعوض آزادیم را دارم     خودم را دارم با همان شلوار جین وهمان تی شرت ،،،،،…چه ازادی ؟!بشر هیچگاه آزاد نیست شاه بیمار شد  از ورود دکتر مخصوصش جلو گیری کردند نخست وزیر با وفارا به زندان انداختند    ودکترها از فرانسه میآمدند ، ،،،،، شورشی را که لازم بود وتاریخ  آن فرا رسیده بود بر پا کردند وخانم خوشحال وخندان رفت حتی کلاه گیسهایش را نبرد   خوشحال بود که بر میگردد صد درصد باو‌قول داده بودند که اورا بر میگردانند  وایران نظیر هلند تنها با ملکه  تاجدار اداره می‌شود   شاه بیمار تنها  بی هیچ پشتیبانی مجبور بود به او لبخند بزند چه تلخی ها وسر زنش ها در این لبخند دیده میشد ب چه فریبی خورده بود وچه نقش جهنمی بازی کرد این عفریته ، .

آلبته  رفقا اورا رها نکردندد گهواره دیگری برایش مهیا کردند یک خانه با هیجده اطاق در کلرادو خرید. شاه سهام  شرکت‌های زیادی را بنام او‌کرده بود واو داشت  روی ان ثروت باد آورده  تاب میخورد  ‌هرچیزی را هم که میل دارد از سر زمینش ببرد وبه پادشاهان  هدیه دهد  مانند فرشهای کرانبهای قصر ها وعتیقه جات  وتابلوهای  قدیمی همه به خارج سفر کردند  ودر موزه نشاندند  و ایشانرا بعنوان  یک ملکه بدبختی که  حالا تاج ، ونخت خود وهمسرش را از دست داده  پذیرفتند البته خبر از دارایی‌های او داشتند   همراه هدایایی که او‌پیش کش می‌کرد و،،،،،نیمی از جواهرات در صندوق فروشگاه معتبر کارتیه  قرار دارند مجله آش موجود است وبقیه بماند چرا که نه بمن ونه به شمای  آواره گرسنه  مربوط می‌شود  

، میبایست  از اول  یاد میگرفتید که خودرا گران  بفروشید نه ارزان  ‌مهریه راهم ببخشید  

سه شنبه  داغ 27/06//2023   میلادی . 

دارم صبحانه میخورم یک بیدل خالی یک قهوه تلخ        


سه پایان 




———————-

جمعه، تیر ۰۲، ۱۴۰۲

پایی برای رفتن

ثریا ایرانمنش .و…. لب پرچین .ساکن اسپانیا 
————————————————-
ریشه روشنی پوسید ‌فرو ریخت ،
وصدا در جاده بی طرح فضا میرفت، از مرزی گذشته بود 
در پی مرز گمشده می گشت ،،
« سهراب سپهری ، از هشت کتاب 
با فرو ریختن بنیاد. نیمه پادشاهی آن جانوران  وان جنایتکاران وان آدمکشان  بی وطن حال پاهایشان برای رفتن به جلو. نیاز به یک چراغ روشن دارد و آیا ا ربابانشان  به آنها چراغی خواهند داد یا در نور یک شمع نیمه مرده خودشان نیز جان خواهند. داد و ،،،،،آن روز من لباس عروسیم را از درون چمدان بیرون میکشم .
 
امروز همه ما از کوچک وبزرگ. پیر وجوان به یک خرد جاودانی نیاز داریم. خرد را نمیتوان در میان کتابخانه عظیم اطاق  پذیرایی که مانند یک مبلمان شیک. یا یک تابلو نمایش داده می‌شود یافت ، خرد را باید دنبال کرد تجربه کرد ،
گام به گام  آن را بوسید  وهر روز به آن نماز گذارد   و بنده او شد . 

نباید چشم فرو بندیم  متاسفانه در جامعه بلا زده ما خرد به یک «نا دانی ونا فرمانی  » و به یک هیولا تبدیل    شده.هی‌ولایی بنام طلا  حتی روی کله پاچه های جنوب شهر هم برگی از طلا میگذارند  تا چاقوکشان قدیمی ونواده هایشان  رنگ آن را خوب بشناسند ،
برای من طلا یک مزرعه گندم است   خرد ودانایی  انسان را بزرگ میسازد همه‌مان در سایه بزرگ شدیم در سایه ترس پدر سالاری ا رباب سالار ی قومی  وأفتاب را فراموش کرده ایم. من تجربیات زیادی دارم در همه  آن روزها چشمانم میدید ‌ذهنم ضبط می‌کرد. وقلبم از هم  پاره می‌شد  ضربانش شدت پیدا می‌کرد  بالا و پایین میرفت نفسم میگرفت. عصبی میشدم وخودم. را به هوای آزاد میرساندم.
زندگی در میان یک  قوم  نادان وبی خرد ولبریز  از افاده های مردگانشان درون گورستانها مرا بشدت رنج میداد. منهم میتوانستم  گوری. را بشکافم ومثلاا دایی مادرم  را بیرون بکشم یا پسر عموی مادر بز رگم را که تاریخ  اورا خط زد چون مینوشت دانا بود. قلم داشت اندیشه  داشت کتاب چاپ کرده بود  اماشازده های ترباکی ومطربان دربا.ر  ارزششان بیشتر  بود .
آنها نگذاشتند من در زیر أفتاب سر زمینم رشد کنم به ناچار به سوی  تاریکی وابرهای سنگین  سر زمینه‌های غربت خودم. را کشانده  در زیر نور کمرنگ  چراغ آنها. به دنبال خرد گم شده میگشتم که در درونم نطفه گذاشته بود ،

گام به گام آمدم تا رسیدم به امروز  که همه زندگیم  در رویاهایم سپری میشوددنبال مردی هستم  که مینویسد. اورا تشویق می‌کنم بنویس کمکت می‌کنم  با عشقی که  در درونم کاشتی. با دمی که به من دادی  ناگهان احساس کردم  همزادم.را یافته ام 
حال چشم به چراغ کم نوری که او افروخته دوخته ام  وهرکجا که کوس رسوایی اورا میزنند من سینه سپر می‌کنم  چرا ما راه رفتن  را از راه درست گم کرده  وبه بیراهه ها میرویم  نیرویمان وافتخار را به آن میدانیم  که توانستیم از روی جویبارهای خون ورودخانه های خشک وبی آب  وخانواده های  گرسنه وبی نان کودکان بیگناهتر بگذریم ودر شاه چراغ بنشینیم ‌فرمان برانیم؟! ،
دیگران را محو‌کنیم بباد  تمسخر بگیریم. زبان آزاد  همه چیز را به نیروی بیخردی آلوده سازیم تا حد آدمکشی ها برویم انسانها را بکشیم واز خون آنها تغذیه کرده تا چند  صباحی  بیشتر به آن نکبت خود ادامه دهیم ؟! .پایان 
کوهی سنگین ،  نگاهش را برید /صدا از خود تهی شد 
وبه دامن کوه أویخت 
پناهم بده  تنها ،تا مرز أشنا‌یی ها پناهم بده .
و،،،،،کوه از خوابی سنگین پر بود .
پایان 
ثریا / 23/6/2023 میلادی  .

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۲

بیکسی.


 ثریا ایرانمنش. لب پرچین. ساکن اسپانیا 

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / . حالتی رفت که محراب. به فریاد آمد 

از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار / آن تحمل که تو‌دیدی همه بر باد امد .

روز گذشته احساس کردم. در این دنیا هیچکس را ندارم ‌چقدر دراین غربت تنهایم .بچه ها  کار می‌کنند خانه وزندگی  ومسئولیتهای  خود را دارند. دو‌تن آنها اینجا نیستند  عروسم در خانه زیبایش که با آخرین تکنیک‌ها مجهز شده مستانه راه می‌رود. با سگهای گرانقیمتش  بازی می‌کند کتاب میخواند مهم نیست همسرش در کدام گوشه جهان  مشغول سخنوری ویا کار است .

خون ریزی شدید داشتم ترسیده بودم ،‌میلرزیدم گرسنه بودم ، درد داشتم .

خودم را به اشپزهانه رساندم تکه ای سینه مرغ را  درون تابه. زیر ورو کردم وبه نیش کشیدم. به دخترم زنگ زدم برنامه آت چیست ؟ نگفتم تنهایم. نگفتم بیمارم ،‌ پرسید چرا کاری داری. باید ماشینم را به پسرم بدهم با دوست دخترش قراردارند به سینما بروند.  گفتم نه ، نه هیچکاری ندارم. درد امانم را بریده بود قرصهارا بالا انداختم لباس خوابم را پوشیدم وروی تختخوابم دراز کشیدم. رادیو را روشن کردم همان نوار هفتگی موسیقی کلاسیک. وگرمای شدید   دیگر نمی‌شود از ک‌ولر ها استفاده کرد کسی آنها ا تمیز نکرده برق  هم گران است. پنکه هم در آن اطاق است ، باد زنم  را مرتب تکان می آدم خیس عرق بودم  .

خوب بفرما جناب اجل. من ترسی ندارم. سالهاست ترس را قورت  داده ام بجایش سنگ شده ام. وسالهاست که عشق را فراموش کرده  وبجایش  آب میوه مینوشم درون قوطی ها کوچک که برای بچه های کودکستانی ساخته شده سالهاست. زندگی را با همه رنج‌ها وخوشیهایش فراموش کرده ام. همانند یک رباط گاهی چیزی به مغزم فشار میاورد روی دفترچه. پشت دستمال کاغذی. ویا روی دیواری که ابدا به میل من  نیست مینویسم.  ویا همه‌ را  درون همین. صفحه به دست فراموشی میسپارم .

دست بردم لیوان آب را بردارم گویی دستی. انرا زد واز  من ربود آب سرازیر شد زیر تلفن زیر کتابچه زیر چراغ   .

خوب مهم نیست انهارا تمیز می‌کنم سخت تشنه بودم  دلم لیوانی سنکجبین با خیار میخواست  اما این چیزها در اینجا. رسم نیست . خیارها اکثرا تلخ و سرکه ها دستکاری شده اند .…..نه  بخواب. باخیال بخواب ،‌کدام خیال ؟! 

مشتم را مانند اسکارلت اوهارای فیلم  باد رفته به آسمان کردم وگفتم .

ای کائنات. زندگیم را پس میگیرم. همه آنچه را که بر سرم آوردی از تو پس خواهم گرفت من زنده میمانم  تا زندگیم را پس بگیرم .

نمیدانم چرا ناگهان بیاد آن خانم  فرنگی سفید پوست بلوری افتادم. که کت اورا باقیمتی بسیار نازل دوخته بودم واو سکه ای جلویم بعنوان انعام  پرتاب کرد. یک سکه دو  یورویی انرا به درون شومینه پرتاب کردم  وسرم  را روی  لب بخاری گذاشتم وگریستم  من که لباسهایم باید از پاریس میرسید  یا از ایتالیا ویا برای خرید آنها خودم میرفتم  من که  کفاش مخصوص داشتم  برایم کیف وکفش میدوخت وهنوز یکی از آن کیف هارا دارم ،‌منکه ،،،،، بس کن وان آخرین گریه من بود همه انعام هازیر  خاکستر شومینه زیر خاکسترهای داغ نشسته بودند ،چه روزهای سختی را گذراندم تا لیدی  بار آوردم  و……نوه ها. مشغول درس دانشگاهی وکار هرکدام در سر زمینی ،

 وتازه احساس کردم که چقدر تنهایم. ،اما هنوز هنوز خودم را دارم. ارتعاشم را باید بالا ببرم. ‌بر سر سر نوشت فریا د بکشیم من از پای نخواهم نشست تا روز موعود ، 

پایان 

ثریا 

بیست پیکم ژوئن  2023 

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۲

سفری در رویا


 ثریا ایرانمنش .و…‌لب پرچین ، ساکن اسپانیا 

سحرم  دولت بیدار  ببالین امد / گفت بر خیز که آن خسرو شیرین آمد 

قدمی در کش و سر خوش به خرابات خرام / تا ببینی که نگارت  به چه أیین آمد 

سفری را أغاز کردم  در میان گرد و‌غبار  وگرمای طاقت فرسا  وافتاب سوزان کویر  سر انجام. آن دیوار وان باغ را یافتم. دیوارها همه بلند از جنس کاهگل سر دیوارها همه خارها تیز خشک شده و  چهار درب بزرگ ،‌ یکی از درب‌ها چند پله میخورد. وکسی را اجازه ورود به ان نبود .

ونامش درب شاه نشین بود؟

سه درب دیگر همه یک لنگه. یکی را باز کردم وارد شدم .‌چه هوای دلپذیری هنوز فواره وسط حوض بالا وپایین میرفت پوزه  آش مانند شیر بود وچهار  فواره کوچک در چهار طرف حوض  آب هارا از دهان کوچکشان  بیرون میفرستادند . .‌

ه آب خنکی.  پاهایم را درون حوض گذاشتم ومانند گذشته انهارا تکان میدانم صدای آبشار  از دور بگوش میرسید 

سرم را بالا بردم …. اه درختان توت ،‌البالو گیلاس زرد آلو و  آلو  و داربست های  انگور با نام های مختلف انگور یاقوتی انگور ریش بابا  انگور سفید انگور سیاه  انگور ،انگور  از جایم برخاستم . ازلابلای درختان  خودم را به ساختمان رساندم. باغچه بزرگ هنوز لبریز از سبزیجاتی بود که درونش کاشته بودند. نعنا ،.جعفری تره ، پیازچه ترخان. ‌ریحان  تربچه  خیار کدو بادنجان مادرم قیچی به دست آنها را میچید . رو به یکی از زنان همسایه کرد و،گفت :

ماهیچی از  بازار نمیخریم. ما نان بازاری نمیخوریم همه چیز همینجا درست می‌شودد  وهرگاه میخواست به کسی توهین روا دارد می،گفت.  ولش کن نان بازاری خورده !!!!

از آنجا رد  شدم. به اطاق‌ها رسیدم همه تمیز  رختخوابها همه به دیوار تکیه داشتند وتشکچه ها    مخملی و  رنگ واردنگ   دور تا دور اطاق چیده شده بود .

 پرده های وال سفید زیر نسیم خنک باد تکان میخوردند ‌پرده های کلفت دست دوری شده. که نامش پته  بو.د

 از سقف بلند تا زمین ایستاده بودند برای روزهای  سرد  زمستان .به اطاق بزرگ  که کرسی را میگذاشتند رفتم کرسی همانطور دست نخورده ورویش سماور وظروف میوه جای داشت. ومحلی که دایی بزرگم می نشست وبرایمان فال حافظ میخواند هنوز مرتب با ملافه سفید پوشیده شده بود چه بوی خوبی از آن اطاق میاند بوی زندگی بوی آشنایی ها.. 

به اطاقهای دیگر سر زدم  وارد باغ شدم دو عدد تخت چوبی روی آنها فرش انداخته بودند با تشکچه  ها وبالش های بلند پر  با ملافه  سفید تور دوری شده انطرفتر چند عدد صندلی چوبی  با یک میز  گرد قرا.ردآشت. ،

با صدای آبشار بسوی آن رفتم اه،،،، آب کف آلود با چه فشاری از دماغه بیرون میزد وروی سنگها می غلطید پیراهنم را بالا زدم وباز مانند گذشته  بر خلاف جریان آب رو بالا رفتم مرتب لیز میخوردم اما مهم نبود صدای مادرم

در گوشم که میگفت آخر  تو توی این آب میمیری خفه می‌شوی اوهیجده دانگ  آب داشت که هرسال. به دهاتی ها ومزرعه داران اجاره  میداد ،میوه ها چیده می‌شد به شهر میرفت فروخته می‌شد وبجایش عدس  ولوبیا وبرنج وپارچه خریداری می‌شد من چندان. به آنها وانچه خرید وفروش می‌شد وارد نبودم جای من روی.د اربستهای انگور بود یا لابلای  درختان میوه ویا با پاهای برهنه درون جویبار وحوض بزرگ که اطرافش  لبریز از گلهای رنگین لاله هاکوچک رنگ‌ووارنگ شمعدانی اطلسی بنفشه .. ودر گوشه ای دیگدر شمشاد  یک ردیف  ایستاده بودند همانند سربازان گارد  ودرپشت شمشادها فرش هایی  بود که بعضی اوقات میهمانی مردانه و آنجا کارهای خودشان را می‌کردند  در کنار آبشار کمی انطرفتر چند درخت سرو بلند تا آسمان قد کشیده بودند چه بوی خوشی  هرچه گشتم تا دایه ام را پیدا کنم  خبری نشد ..نگاهم به قامت سروها کشیده شد چشمانم را باز کردم یک سقف کچی  در یک اطاق کوچک یک آپارتمان ومن خیس از عرق  داشتم میلرزیدم. قلبم داشت از جای کنده می‌شد ،ناگهان برخاستم  وخودم را به اشپزخانه رساندم وگریه را سر دادم   همه یک سراب بود یک رویا بو د ازانچه  که بود دیگر چیزی باقی نمانده ومن تنها ترین زن روی زمین دارم برای شما نامه یا انشا مینویسم ،در غربتی سهمگین میان مرگ وزندگی میان یاس وامید میان بود ونبود میان نان های  یخ زده  وانگورهای یخ زده ‌پس مانده های بزرگان درون قوطی های پلاستیکی میان  آبی به رنگ‌کچ و……دیگر هیچ  

هرگز نقش تو از لوح  دل و‌جان نرود / هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود 

از دماغ من سر گشته خیال رخ دوست /. بجفای فلک وغصه دوران نرود 

در ازل بست دلم  با سر زلفت پیوند / تا ابد سر نکشد. وز سر پیمان نرود 

«حضرت خواجه محمد حافظ شیرازی » 

پایان  20/06/2023 میلادی  ثریا  

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۲

سر آشپز


ثریا ایرانمنش . لب پرچین ، ساکن اسپانیا ،

!

امروز کمی املت درست کردم . بورای ناهار به اطاق نشیمن بردم ‌ناگهان سرم گیج رفت و پایم به مبل گیر کرد نزدیک بود با سر بر زمین بیفتم که خودم را روی میز  جلوی کاناپه انداختم غذاییم ریخت بشقاب از وسط دو نیم شد رومیزی  ابریشمی ‌

کثیف شد  وخوشبختانه هنوز  ته قابلمه مقداری املت داشتم با خونسرد ی انرا برداشتم وخونسرد  و….نمیدانم چرا ناگهان بیاد. آقای عسگری آشپز مان افتادم مرد میان سالی بود که در باشگاه افسران بازنشسته آشپزی می‌کرد وهفته سه دفعه  بخانه من میامد اگر میهمان  داشتم همه کارهایش را میگذاشت  وخودشرا بمن میرساند خرید با خودش بود  غذاهایش و دست  پخت او عالی دسر های  که درست می‌کرد تنها من در هتلهای شیک فرانسه دیده بودم ،

تا اینکه روزی یکی از دوستان که همسر چپی چپی چپی بود بمن زنگ زد وگفت می‌شود آشپزت را برای. فلان روز برای من بفرستی ؟ من میهمان دارم «شجریان وسایه » هم. جزو میهمانان هستند.  به آقای عسگری گفتم. در جوابم کفت بخاطر خودت می‌روم ،

نیمساعت بعد برگشت هر چه دیگ وقابلمه ودیگر وغیره من داشتم جمع کرد که  بپرد. وبمن گفت خانم ؛ این دوست شما تازه به دوران رسیده و همه ظروف را  درون ویترین چیده. من با دو قابلمه  روحی که نمیتوانم برای او آشپزی کنم کار خودم خراب می‌شود به هر روی  لوازم مورد نیاز را برداشت و برد . نزدیکای غروب دیدم با ظروف برگشته عصبی  میکفت اگر بخاطر گل  روی تو‌نبود همه چیز  را بهم میریختم ومیامدم خواهش می‌کنم مرا دیگر جایی نفرست اما هزار تومان از او‌گرفتم  !!!! 

گفتم آقای عسگری ،،،،نگذاشت جواب بدهم. گفت نوکر خودت هستم صد سال مفتی هم  شده برایت کار می‌کنم تو با همه اینها فرق داری  اما دیگر من هیچ کجا غیر از خانه تو نخواهم رفت ،

 ‌ ته مانه املت را از روی زمین جمع کردم  نمیدانم چرا اشک در چشمانم نشست بیاد آن میز  بزرگ که با گلهای باغچه خانه ام تزیین می‌شد سی و سه  درخت رز داشتم. بیاد آقای عسگری افتادم بیاد آن دوست که همسرش در تصادف  مرد ‌خودش در المان کور شد. همه مانند یک فیلم بسرعت از جلوی چشمانم رد شدند .

سرم هنوز گیج بود اما بخودم گفتم. مهم نیست بدتراز تو‌هم هستند ، برخیز  ،‌محکم بر خیز .  وخاطرات شیرین را  و با غذاهای عسکری و شیرازی پلوی  مخصوص او مخلوط کن و،،،و،و،و 

دیدیم تلویزیون گفت  ماریا  کارمن همان زنی که با عرضوسکهایش مارا میخنداند  شب گذشته فوت شد ،،،،اه او‌که هنوز جوان بود 

نه زندگی ابدا معنایی ندارد نمیتوان برایش. معنا ساخت همین قصه های پر غصه خود زندگی هستند 

حتما آقای عسگری هم فوت شد روانش شاد وان خانه با بولد‌زر  ویران شد تا بجایش برج بسازند  مهم نیست  هنوز تختخواابم را دارم وهنوز  ملافه هایم خوشبو  هستند وهنوز حمامی در کنارم هست ،،،،، فرقی ندارد. درعوض راحتم ، راحت ، بدون میهمانان  سر زده بدون  دود تریاک وسیگار. ومشروبات  چند گانه وخاویار و بدون دیدن چهره میستر جکیل. زندگی مالیات دارد. وگاهی مالیات بسیار بالاست  ….،،. پایان  یک دلنوشته . جمعه 16/06/2023 میلادی