ثریا ایرانمنش .و…لب پرچین ، ساکن اسپانیا
سحرم دولت بیدار ببالین امد / گفت بر خیز که آن خسرو شیرین آمد
قدمی در کش و سر خوش به خرابات خرام / تا ببینی که نگارت به چه أیین آمد
سفری را أغاز کردم در میان گرد وغبار وگرمای طاقت فرسا وافتاب سوزان کویر سر انجام. آن دیوار وان باغ را یافتم. دیوارها همه بلند از جنس کاهگل سر دیوارها همه خارها تیز خشک شده و چهار درب بزرگ ، یکی از دربها چند پله میخورد. وکسی را اجازه ورود به ان نبود .
ونامش درب شاه نشین بود؟
سه درب دیگر همه یک لنگه. یکی را باز کردم وارد شدم .چه هوای دلپذیری هنوز فواره وسط حوض بالا وپایین میرفت پوزه آش مانند شیر بود وچهار فواره کوچک در چهار طرف حوض آب هارا از دهان کوچکشان بیرون میفرستادند . .
ه آب خنکی. پاهایم را درون حوض گذاشتم ومانند گذشته انهارا تکان میدانم صدای آبشار از دور بگوش میرسید
سرم را بالا بردم …. اه درختان توت ،البالو گیلاس زرد آلو و آلو و داربست های انگور با نام های مختلف انگور یاقوتی انگور ریش بابا انگور سفید انگور سیاه انگور ،انگور از جایم برخاستم . ازلابلای درختان خودم را به ساختمان رساندم. باغچه بزرگ هنوز لبریز از سبزیجاتی بود که درونش کاشته بودند. نعنا ،.جعفری تره ، پیازچه ترخان. ریحان تربچه خیار کدو بادنجان مادرم قیچی به دست آنها را میچید . رو به یکی از زنان همسایه کرد و،گفت :
ماهیچی از بازار نمیخریم. ما نان بازاری نمیخوریم همه چیز همینجا درست میشودد وهرگاه میخواست به کسی توهین روا دارد می،گفت. ولش کن نان بازاری خورده !!!!
از آنجا رد شدم. به اطاقها رسیدم همه تمیز رختخوابها همه به دیوار تکیه داشتند وتشکچه ها مخملی و رنگ واردنگ دور تا دور اطاق چیده شده بود .
پرده های وال سفید زیر نسیم خنک باد تکان میخوردند پرده های کلفت دست دوری شده. که نامش پته بو.د
از سقف بلند تا زمین ایستاده بودند برای روزهای سرد زمستان .به اطاق بزرگ که کرسی را میگذاشتند رفتم کرسی همانطور دست نخورده ورویش سماور وظروف میوه جای داشت. ومحلی که دایی بزرگم می نشست وبرایمان فال حافظ میخواند هنوز مرتب با ملافه سفید پوشیده شده بود چه بوی خوبی از آن اطاق میاند بوی زندگی بوی آشنایی ها..
به اطاقهای دیگر سر زدم وارد باغ شدم دو عدد تخت چوبی روی آنها فرش انداخته بودند با تشکچه ها وبالش های بلند پر با ملافه سفید تور دوری شده انطرفتر چند عدد صندلی چوبی با یک میز گرد قرا.ردآشت. ،
با صدای آبشار بسوی آن رفتم اه،،،، آب کف آلود با چه فشاری از دماغه بیرون میزد وروی سنگها می غلطید پیراهنم را بالا زدم وباز مانند گذشته بر خلاف جریان آب رو بالا رفتم مرتب لیز میخوردم اما مهم نبود صدای مادرم
در گوشم که میگفت آخر تو توی این آب میمیری خفه میشوی اوهیجده دانگ آب داشت که هرسال. به دهاتی ها ومزرعه داران اجاره میداد ،میوه ها چیده میشد به شهر میرفت فروخته میشد وبجایش عدس ولوبیا وبرنج وپارچه خریداری میشد من چندان. به آنها وانچه خرید وفروش میشد وارد نبودم جای من روی.د اربستهای انگور بود یا لابلای درختان میوه ویا با پاهای برهنه درون جویبار وحوض بزرگ که اطرافش لبریز از گلهای رنگین لاله هاکوچک رنگووارنگ شمعدانی اطلسی بنفشه .. ودر گوشه ای دیگدر شمشاد یک ردیف ایستاده بودند همانند سربازان گارد ودرپشت شمشادها فرش هایی بود که بعضی اوقات میهمانی مردانه و آنجا کارهای خودشان را میکردند در کنار آبشار کمی انطرفتر چند درخت سرو بلند تا آسمان قد کشیده بودند چه بوی خوشی هرچه گشتم تا دایه ام را پیدا کنم خبری نشد ..نگاهم به قامت سروها کشیده شد چشمانم را باز کردم یک سقف کچی در یک اطاق کوچک یک آپارتمان ومن خیس از عرق داشتم میلرزیدم. قلبم داشت از جای کنده میشد ،ناگهان برخاستم وخودم را به اشپزخانه رساندم وگریه را سر دادم همه یک سراب بود یک رویا بو د ازانچه که بود دیگر چیزی باقی نمانده ومن تنها ترین زن روی زمین دارم برای شما نامه یا انشا مینویسم ،در غربتی سهمگین میان مرگ وزندگی میان یاس وامید میان بود ونبود میان نان های یخ زده وانگورهای یخ زده پس مانده های بزرگان درون قوطی های پلاستیکی میان آبی به رنگکچ و……دیگر هیچ
هرگز نقش تو از لوح دل وجان نرود / هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سر گشته خیال رخ دوست /. بجفای فلک وغصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند / تا ابد سر نکشد. وز سر پیمان نرود
«حضرت خواجه محمد حافظ شیرازی »
پایان 20/06/2023 میلادی ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر