ثریا ایرانمنش .و…. لب پرچین .ساکن اسپانیا
————————————————-
ریشه روشنی پوسید فرو ریخت ،
وصدا در جاده بی طرح فضا میرفت، از مرزی گذشته بود
در پی مرز گمشده می گشت ،،
« سهراب سپهری ، از هشت کتاب
با فرو ریختن بنیاد. نیمه پادشاهی آن جانوران وان جنایتکاران وان آدمکشان بی وطن حال پاهایشان برای رفتن به جلو. نیاز به یک چراغ روشن دارد و آیا ا ربابانشان به آنها چراغی خواهند داد یا در نور یک شمع نیمه مرده خودشان نیز جان خواهند. داد و ،،،،،آن روز من لباس عروسیم را از درون چمدان بیرون میکشم .
امروز همه ما از کوچک وبزرگ. پیر وجوان به یک خرد جاودانی نیاز داریم. خرد را نمیتوان در میان کتابخانه عظیم اطاق پذیرایی که مانند یک مبلمان شیک. یا یک تابلو نمایش داده میشود یافت ، خرد را باید دنبال کرد تجربه کرد ،
گام به گام آن را بوسید وهر روز به آن نماز گذارد و بنده او شد .
نباید چشم فرو بندیم متاسفانه در جامعه بلا زده ما خرد به یک «نا دانی ونا فرمانی » و به یک هیولا تبدیل شده.هیولایی بنام طلا حتی روی کله پاچه های جنوب شهر هم برگی از طلا میگذارند تا چاقوکشان قدیمی ونواده هایشان رنگ آن را خوب بشناسند ،
برای من طلا یک مزرعه گندم است خرد ودانایی انسان را بزرگ میسازد همهمان در سایه بزرگ شدیم در سایه ترس پدر سالاری ا رباب سالار ی قومی وأفتاب را فراموش کرده ایم. من تجربیات زیادی دارم در همه آن روزها چشمانم میدید ذهنم ضبط میکرد. وقلبم از هم پاره میشد ضربانش شدت پیدا میکرد بالا و پایین میرفت نفسم میگرفت. عصبی میشدم وخودم. را به هوای آزاد میرساندم.
زندگی در میان یک قوم نادان وبی خرد ولبریز از افاده های مردگانشان درون گورستانها مرا بشدت رنج میداد. منهم میتوانستم گوری. را بشکافم ومثلاا دایی مادرم را بیرون بکشم یا پسر عموی مادر بز رگم را که تاریخ اورا خط زد چون مینوشت دانا بود. قلم داشت اندیشه داشت کتاب چاپ کرده بود اماشازده های ترباکی ومطربان دربا.ر ارزششان بیشتر بود .
آنها نگذاشتند من در زیر أفتاب سر زمینم رشد کنم به ناچار به سوی تاریکی وابرهای سنگین سر زمینههای غربت خودم. را کشانده در زیر نور کمرنگ چراغ آنها. به دنبال خرد گم شده میگشتم که در درونم نطفه گذاشته بود ،
گام به گام آمدم تا رسیدم به امروز که همه زندگیم در رویاهایم سپری میشوددنبال مردی هستم که مینویسد. اورا تشویق میکنم بنویس کمکت میکنم با عشقی که در درونم کاشتی. با دمی که به من دادی ناگهان احساس کردم همزادم.را یافته ام
حال چشم به چراغ کم نوری که او افروخته دوخته ام وهرکجا که کوس رسوایی اورا میزنند من سینه سپر میکنم چرا ما راه رفتن را از راه درست گم کرده وبه بیراهه ها میرویم نیرویمان وافتخار را به آن میدانیم که توانستیم از روی جویبارهای خون ورودخانه های خشک وبی آب وخانواده های گرسنه وبی نان کودکان بیگناهتر بگذریم ودر شاه چراغ بنشینیم فرمان برانیم؟! ،
دیگران را محوکنیم بباد تمسخر بگیریم. زبان آزاد همه چیز را به نیروی بیخردی آلوده سازیم تا حد آدمکشی ها برویم انسانها را بکشیم واز خون آنها تغذیه کرده تا چند صباحی بیشتر به آن نکبت خود ادامه دهیم ؟! .پایان
کوهی سنگین ، نگاهش را برید /صدا از خود تهی شد
وبه دامن کوه أویخت
پناهم بده تنها ،تا مرز أشنایی ها پناهم بده .
و،،،،،کوه از خوابی سنگین پر بود .
پایان
ثریا / 23/6/2023 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر