سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۴۰۱

بودن یا نبودن .


 ثریا ایرانمنش. . (لب پرچین). اسپانیا .

سماع   وباده ی کلکون  ولعبتکان چون   ماه /  اگر فرشته ببیند درافتد به چاه  

نظر چگونه بدوزم  که بهر  دیدن دوست /  زخاک من  همه نرگس  دمد به جای گیاه 

کسی  که أگهی  از ذوق عشق جانان یافت /  زخویش  حیف بود  گر دمی  بود أگاه ،.

«رودکی»

تمام  شب  در تختخوابم غلطیدم. چگونه میتوان  آن گلهای نارس تازه شکفته را بخاطر بیخردی وجنون. کشت ویا انهارا ببازار برده فروشی فرستاد؟!

در این فکر بودم که آن مردیکه  داعیه مبارزه میکند. هم اکنون کرد جهان میگردد تا. دیگر اثری از آن خاک بر جای نماند ایااو هم همدست با ویرانگران  جهان هستی است. وپاداش  گران دارد ویا. تهدید شده ویا همکار است ؟!

 بخواب. آسوده بخواب وگذشته را نشخوار کن. . همان گذشته ای که ناگهان افسران  ارتش چهار ستاره وپنج قپه بر روی شانه هایشان. ناگهان گیسو افشان  ریش وموهای بلند  ‌آشفته حال با مال فراوان به درون قانقاهها  رفتند وگم شدند ،ویا به کمک دشمن رفتند وبرایش اسلحه تهیه کردند   اینها همه امرای ارتش بزرگ شاهنشاهی ما بودند و ما با چه افتخاری با آنها رفت وامد میکردیم. وسر میز  قمار. تلولو جوااهراتشان تا انتهای اطاق میپیچید ،

کدام کذشته را نشخوار کنم. چهار ستاره را بردوش کشیدم  تا امانشان بدارم.   امروز درد تا اعماق وجودم را میشکافد وجلو میرود اما کسی نیست ،همه رفته اند ،تنها مانده ام ،

چراغ را روشن کردم ، تشنه ام نه. گرسنه ام ،ونه.  روز گذشته برای خریدن چند گل  ‌و کاشتن آنها در باغچه. به باغی رفتم. از دیدن آنهمه گلهای پژمرده در زیر نور مصنوعی وبرگهای پژمرده دچار افسردگی شدم در عوض گلهای مصنوعی پلاستیکی کاغذی چه جلوه ای میفروختند و. درست مانند زمانه ما  گلهای اصیل به زیر خاک میروند . وبرگهای پوسیده ‌گندیده وگلهای مصنوعی در جلوی چشمان. ما جلوه میفروشند. وما خریدارشان نیستیم ،

بخود نهیب زدم ، بر خیز  ارتعاش. خودرا بالا ببر دوباره همان شو که بودی. ضعف نشان مده ، فریب مخور. امروز همان گلهای پلاستیکی وبرگهای گندیده از زیر خاک بیرون زده جلوی چشمان تو جلوه گری میکنند ،.  اسوده باش. تو درد را نابود خواهی کرد. تو قوی هستی وانرژی داری. از آن استفاده کن  مگذار زار ‌ضعیف ترا در اندیشه خود بپندارند وترا فریب دهند .

برخاستم و کمی آب نوشیدم.  چه روزی است امروز  ، سه شنبه وسه روز هم تعطیل بوده هر هفته یک  دلیلی برای تعطیلی  میاورند . همهرا هم به نام بانوی مقدس. بهحلقوم مردم فرو میکنند ،

بچه ها به سفر رفته اند  وباید در انتظار باز گشت آنها بود  دوباره همان زندگی همان دوندگی همان اخبار کاذب وهمان روزهای بیمار وبیحرکت  وبی ثمر ، سعی کن تو هم فراموش کنی از کجا آمده ای. بگو اهل ترکستانم ، همبن کافیست  وگذشته ها را  درون جاه بریز. خوبی هایش را جدا کن ،،،،،

صدای گرم منوچهر  انور که هر  هفته از رادیو پخش میشد واشعار رودکی را دکلمه میکرد ، صدای مهربان  نادر نادر پور که عشق را تجزیه میکرد وبقیه چپولها را بزیریز درون سطل زباله وکبربتی روشن رویشان بیاندار غیر از چند نفر را که راه درست رفتند وارام وبیصدا زندگی را ترک کردند اما بقیه را نگاه دار واشعارشان را زمزمه کن ببین چه هوای خنکی به درون سینه ات میتابد ، 

حال با استکانی قهوه سرد و لیوانی آب   به این میاندیشم که   ان مرد هم مارا فریب میدهد  گردش گرد جهان را پیش گرفته تا رفقا فرصت. کافی برای کارهایشان  را داشته باشند. مردم مهم نیستند مردم تماشاچیانی  هستند که اگر خسته شدند صحنه را ترک میکنند  مهم رضایت اربابان است وبس ،.

پایان .ثریا .

28/02/2023  میلادی

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۴۰۱

بوی خوش عطر

 

ثریا ایرانمنش / لب پرچین /. اسپانیا ،

باز أی ساقیا  ، که هواخواه خدمتم. /مشتاق زندگی ودعا گوی دولتم 

زانجا که فیض جام سعادت  فروغ تست ،/ بیرون شدن  نمای  زظلمات حیرتم 

هر چند غرق بحر گناهم  ز شش جهت / تا أشنای عشق شدم  ز اهل رحمتم

از خواب که بر خاستم. دیدم  مشتم را محکم گرفته ام گویی چیزی در میا ن مشت من است  که انرا نگاه داشتم تا نیفتد .

خوابم ویا رویایم تقریبا بیادم مانده. به دنبال عطر قدیمی خودم  بودم وشیشه عطر که در دستم بود به همه نشان میدادم اما هیچکس نه انرا میشناخت ونه بو کرده بود. تا به مغازه بزرگی رسیدم چند  زن جوان آنجا بودند. شیشه عطر را به انها نشان  دادم با خود به درون بردند وبر گشتند شیشه را به دست من دادند وگفتند که عجب بویی دارد اما دیگر ساخته نمی‌شود. کارخانه اش رابسته اند وصاحبان آن نیز جان باخته اند. حال شیشه نیمه  خالی ‌نیمه پر را میبردم تا درکنار بقیه شیشه ها بگذارم  وگریه کنان   از خواب پریدم ،عطر من دیگر گم شد ودیگر پیدا نخواهد شد .

بیاد تو  افتادم بیاد اولین نوروز که یک شیشه تازه   به همراه یک سکه ده پهلوی بمن عیدی دادی. ‌گفتی  این عطر تازه ببازار آمده بوی خوشی دارد ،

امروز تو نیستی آن عطر هم نیست آن تلفن های شبانه در لندن هم نیست. لندن هم دیکر لندن نیست بازار مکاره شده . منهم دیگر نیستم  همه چیز بفنا رفت  اول از همه  تو رفتی. باقلبی شکسته  هنگامیکه روزنامه ها خبر فوت ترا تسلیت 

گفتند. من فریاد کشیدم بسکه از آن قلب مهربان کار کشیدی  انرا بیمار ساختی وودرخواب روی  کاناپه به دیار هستی سفر کردی  ،

امروز دیکر آن زمان نیست من بزرگ شده ام آنقدر که دیگر چهره خودم را در أیینه نمیشناسم آن گلهای شقایق شهر شیراز. همه از بین رفتند. ومن در یک علفزار خشک با چند شاخه گل کاکتوس  میل دارم جهانی  برای خود بسازم .

آن سر زمین پهناور را که  آنهمه دوست داشتی نیز. بر باد رفت امروز  مشتی  جانور وبیمار روانی از در ودیوار آن بالا میروند. وهریک تکه ای. به دهان کرفته. فرار میکنند ،

روزی فرا خواهدرسید که رباط های آهنینی بر خاک آن سر زمین قدم بگذارند یک زمین  صاف شده  نه کوه. دارد  نه دشت ونه جویبار. خشک و مسطح وراهنمای انهاتوضیح  میدهد که :

در اینجا آدم‌هایی میزیستند که از گوشت وپوست واستخوان . ومغز وریه وقلب ساخته شده بودندانها احساس داشتند وعشق را خوب میشناختند  عطر آن همیشه بر جانشان نشسته بود مردمی شجاع و با هوش بودند ، انهای ابزاری را در دست داشتند و با  آن زمین هارا  شخم میزدند آبیاری  میکردند درخت داشتند. سبززار  داشتند وکوهستاتهای  دست نیافتنی  معادن بسیار  

دریا و برج  بارو  داشتند وچیزی هم بنام تا ریخ ، امروز  دیگر اثری از آنها  نمانده. انرا  با خاک یکسان ساختند .

تعبیر  خواب من این بود که به‌دنبال عطر زندگیم میگشتم که امروز گم شده در میان مردمانی ناشناس که برایم حکم همان رباط های اهنین را دارند. با دردهایم که پنهان داشته ام  واشک‌هایم که تنها برای شب از آنها استفاده میکنم  ولیوان آبی که دهان خشک شده ام  را نم کنم،

دیگر  از عطر من چیزی نمانده مقدار کمی در ته شیشه که گاهی انرا بو میکشم دیگر نامه نگاری نیست ومن دیگر در انتظار پست نیستم همه چیز ماشینی شده بانک بمن اطلاع میدهد که حقوق تو به  حسابت  ربخته شد. ،خوب که چی با  آن چکار کنم ! چند شاخه گل پلاستیکی از مغازه  چینی بخرم  وخانهرا. گل آرایی کنم !!! ویا چند گلدان کل کاکتوس در بالکن خانه بکذارم. وفراموش کنم به آنها تیز باید آب داد آنها نیز زنده اند ،

امروز جای خالی ترا بیشتر از همیشه احساس میکنم تو در قاره دیکری من در قاره دیگر  تنها وسیله ارتباط ما زنگ تلفن شبانه بود وچند نامه

می خور که عاشقی نه به کسب  است و ‌اختیار /این موهبت  رسید ز دیوان قسمتم 

دریا وکوه  دره و من خسته و ‌ضعیف / ایخضر خجسته پی مدد کن به همتم ،

……ثریا  25/02/2023 میلادی  

پایان

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۴۰۱

لوح ساده


 ثریا ایرانمنش ‌/ لب پرچین / اسپانیا ،

سر انجام درمیان اینهمه هیاهو . من همان لوح ساده  میشوم  که میتوان بر سینه ام نقشی گذاشت ویا بر پشتم بر چسبی چسپاند ، ،

اما خمیر ذاتم  بسیار محکم. وغیر قابل شکل دادن به آن است از سیمان وساروج  ساخته شده  است در اندیشه های  دیگران غرق نمیشوم با  یک نگاه طرف را میشناسم وتا اعماق وجودش را میخوانم کنابی باز شده است جلوی چشمانم 

همگامی که آن مرد ساکن کانادا  بع بع کنان به دنبال  خودش عده ای. را کشید وخودرا . در نقش یک شوهر عاشق عزا دار نشان داد با همه هیاهو وسر وصدا چیزی در درون من میسوخت واواز  میخواند که اینهم بک دروغ بزرگ است اما خاموش   ماندم همراه وهمزادی نداشتم  امروز معلوم شد از اعضای همان دسته جنایتکاران است  که در کانادا برای خود دولتی تشکیل داده است تواب است  که غسل جنایت راانجام داده وحا ل پیشنماز شده است چه افسانه ها برایمان خواندند ونوشتند اما ذره ای در من نفوذ نکرد. سر عقیده خود  ایستاده بودم. وان زنک گل بر گیسو ی افشان با موهای وحشی  که  نقش زنانه  را بازی میکند ،

نه هیچگاه نمی‌شود مرا شکست تانقشی دیگر برلوح ضمیرم کشید. من یک نفر را با احساسم انتخاب کردم  امروز تنها دلم برایش  میسوزد. او بچگانه وتند شروع کرد . سرش به دیوار خورد شکست انا برخاست  زخمهارا شست ‌بست دوباره شروع میکند 

من خدایی نیستم که از دگر گون شدن  تصاویر انسانها  وانچه که در ذهن آنها میگذرد با خبر باشم  اما به احساسم اطمینان دارم. وبه او خیانت نمیکنم، 

در پیکر من همه همه چیز را میبینند وهمه همه چیز  را به. دلخواه خود. نقاشی میکنند اما. من انهارا پاک میکنم باز میشوم همان لوح ساده ،

هیچگاه  نخواستم در نقش. دیگری باشم ویا. نقش کسی.ر ا بازی من خودم بودم با تمام عوارضی که از دید دیگران غلط بود.

تنها اعتیاد من به خواندن بود  کتاب ، مجله روزنامه وبقول مادرم اگر چیزی گیرم نمی آماده تابلوهای  نصب شده بالای مغازها ویا  نوشته های روی سنگ  قبرها را میخواندم

این اعتیاد هنوز در من. ادامه. دارد. وهموزمیخو‌انم  اما چیز جدیدی را نیافتم بنا براین خود دست به. کار آفریدن شدم  از بدو زندگیم را در کتابی نوشتم که هنوز ادامه دارد همه لحظات سخت. انرا در ذهن پنهان دارم. لخظاط شیرین بسیار کم وتنها لبان مرا لمس کردند به گلویم نرسید   حتی زبانم نیز از شیرینی لحظات محروم بود ،

 امروز مردمی را که میشناختم در ذهنم همه را گم کردم  وبرای پیدا کردنشان  هیچ کوششی  نمیکنم حتی نام بعضی ها را  نیز با آنکه مشهور بودند فراموش کردم ،

حال در  انتظار آن «شاید» هستم که نتیجه اش را ببینم یا شکست میخورد یا اورا خواهند کشت ویا در سکوت  بخواب میرود. وبا عروسک کوچکش سر کرم بازی میشود ،

ومن همیشه در یک حقیقت احتمالی که گاه بسیار  از من دور است اما حقیقی   نشسته ام ،

امروز همه میل  دارند عقابی بلند پرواز باشند. غافل از آنکه آسمان تیره ‌تار ولبریز از دود موشک های سمی  است هیجکس نمیتواند. با خیال راحت به آسمان پرواز  کند  هر چند عده ای میل دارند اوج بگیرند درهمان محدوده خیال خود یا در چهار   دیواری  خانه شان مانند بک پروانه ناچیز پرواز میکنند وروی هر شاخه ی مینشینند  تا زمان مرگ انها فرا رسد.  

پایان 

ثریا 24/02/2023   میلادی 

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۴۰۱

مرگ لویی


 ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا 

 روز کذشته سر انجام. لویی سگی که

ه چند سال مونس ویار ویاور اعضای  خانواده ما بود در بغل. دامادم. به راحتی جان داد ،

خبر ندارم که با پیکر او چه خواهند کرد دخترم میگریست. بچه ها غمگین بودند. اشک در چشمان بزرگترها نشسته بود آما من  خودداری میکردم. چرا که روح من درجایی دیکر سیر میکرد. ددرحایی که صدها بلکه هزاران کودک وزن ومرد وبچه  افغانی. پناهنده. با تیر  زلزله جان داده اند دهانی بودند برای آقایان. باید سیرشان میکردند. ادم زیادی بودند . کسی که گرسنه ‌برهنه وبی پول است جزایش مرگ است  در این دنیای تازه ما در دهکده جهانی  بیخود نیست که رهبران  تازه به دوران رسیده دست  بفروش سر زمین  من زده اند تا پولها را به خارج بفرستند ومانند. بقیه زندگی کنند جزیره خصوصی داشته باشند قایق خصوصی وجت خصوصی ، انسانها دست به دهانی مانند ما سزایشان مرگ است ،

لویی خیلی کوچک بود. که او را آوردند.   همه فامیل با او الفتی داشتند چشمانش مهربان وبیگناه بود  وبا من جور دیکری چرا که سر میز ناهار با شام آهسته تکه  های گوشتی را باو میخوراندم .  وهر گاه که بخانه. آنها میرفتم دور خودش میجرخید. واق میزد وتا جلوی درب توالت به دنبالم  میامد . بعضی از شبها که در خانه آنها میخوابیدم . نیمه شب بیدار میشدم تا به توالت بروم لویی قبل از من جلوی توالت کشیک میداد ،

اه پسرک مهربان  دوست دختری  هم نداری . من حالم خوب است . دوباره. به سر جایش بر میگشت ،

این اواخر دیگر آن شادی وجست وخیز را نداشت.  دیگر با سگهای همسایه مسابقه نمیکذاشت. ودیگر هرکس از جلوی. درب خانه. میگذشت بی تفاوت بود قلبش بیمار شده ریه هایش. بیمار ‌چشمانش کم سو ‌گوشهایش دیکر نمی شنید پیر شده بود. چرخی میزد واهسته سر جایش میخوابید دیکر حتی  هوس گوشت هاراهم نداشت.  اه ،،، لویی دلم برایت میسوزد ایکاش میشد کاریبرایت انجام میدادم  ،،،چند بار دکتر ا و را دید ودر قلبش بای پاس گذاشتند ،،،،، سر انجام دیروز خبر  رفتن اورا به آسمان بمن دادند. تابحال  کارم کریه کردن برای سگهای از دست رفته بوده است شمعی برایش روشن کردم .  گریستم. بچه ها هنوز درخارج خبر ندارند. نوه کوچک من عاشق او بود همه اطاقش عکس لویی بود حال در دانشکده تنها. چگونه این امرا   تحمل میکند. او هنوز با جهان وحشتناک ما آشنا نیست. او هنوز با همان قلب کوچک ‌مهربانش به همه کمک میکند وعاشق حیوانات است ،

 مادرش طی سفری. باید خبر را به آنها بدهد ،

 روز کذشته دوباره زلزله دیکری برای پناهندگان بجای نان وآب وبتو وکاشانه فرستادند. اکثرا افغانی هستند گویا باید نقش. ایران وافغان از روی زمین پاک شود. تا آقایان خشت جدیدی  را بر تاریخ جهان  نصب کنند وتا ریخ خود  را بنا بگذارند تاریخ وهویت وخانه وکاشانه همه گم میشوند مانند سرود ها واشعار وادبیات و

آسوده بخواب. لویی  ،،،،،آنها بیدارند. بمن وتو هیچ احتیاجی ندارند.  ، آسوده بخواب. فرشته بیگناه من ، آسوده بخواب ،

 پایان. یک روز غمگین 

 21/02/2023 میلادی

ثریا  

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۴۰۱

عملیات چریکی !


 ثریا ایرانمش. / لب پرچین / اسپانیا 

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان / آتش بجان شمع بیفتد  که این بنا نهاد 

امروز قایقرانان ما بی. حساب در یک رودخانه بی خیزاب میرانند ،‌ هرکدام در ذهن خود دنیای فراخ خود را دارند   ظاهرا باد بان ها را به هم کره زدند اما هریک در دریای دیگری. پیش میراند. ، اهای !! صندلی قدرت نصیب چه کسی خواهد بود ؟ کدام صندلی همان صندلی بزرگی که نظیر تختخواب از طلا ساخته سده وان پیر مرد لندوک روی آن نشسته بوی گندش عالمی را فرا کرفته ؟ یا آن صندلی قدرتی که دست در دست مردم زجر دیده میگذارد ودلجویی از انهارا وظیفه خود میداند ،

آن زنک لندوک  مهره تمیز شده گل بسر بد جوری مبدود وترسم نرسی به کعبه ای اعرابی !!!؟

مردم ما روزی در زیر یک سایه بزرگ. در کنار نسیمی که نرم نرمک میوزید. زندگی میکردند و. حوصله شانر سر رفت. به دنبال ماجرا جویی سیگاری را گوشه لب  گذاشته یک چشم را بستند   ‌کلاه بره آن جناب   انقلابی را  بر تارک سر گذاشته و. روشنفکر بودند وما بیسوادان. زیر دست وپاهای آنان له شدیم. ما که دمی از خیام ‌لحظه ای با حافظ و در  کوچه های سر سبز خرم شیراز با سعدی راه میرفتیم. دیوانگانی بیش نبودیم ،

بسرعت ابن جماعت ثروت اندوزی کردند دزدیند ، وبه سرعت  گم شدند وان شد که باید میشد 

شب گذشته. برای اولین بار جوانی که پدرش ارتشی بوده وسخت دلبسته ایران وشاه ایران وپرچم ایران است  سر انجام یکی از آن قدیمی ها را یافت و  گذاشت تا او دهان بگشاید. ، سعی داشتم که نگذارم خواب مرا باخود ببرد وسخنان اورا نشنوم برایم تازگی داشت مردی از تبار دیرین از قبیله انسانها فرهیخته.  که در هرکجا معنایی را میجست  وهر معمایی را حل میکرد ،

او پرده های تاریک را بالا زد. وما تازه فهمیدیم که تنها. باقیمانده وباز مانده آن مرد بزرگ. شاهنشاه  را چگونه درمیان کرفته و فریب میدهند. یکی متعلق به گروه منفور منافقین وان لکاته با همسر دیوانه اش می‌باشد ، دیگری دشمن سوگند خورده شاهنشاهی  همان قلم موی باریکی که بر انبوه علفهای سرش،گلی را نصب کردها. باان قامت استخوانی  دستورات راز خیمه واز راه گلو بالیستها می‌گیرد ،

خوشبختانه شاهزاده ما اصراری ندارد بر صندلی قدرت تکیه دهد زمانی  در فیس بود جواب مرا داد. وگفت با پدر بزرگم وپدرم چه کردید  که با من خواهید کرد ، من درجواب نوشتم این حقیر بیگناه استروبه هیچ. دستگاهی متصل نیست وراه خود فروشی رانیز فرا  نگرفته است وهنوز عاشق. اندومرد است،

حال عدهای مقصد خود را در تاریکی میجویند  . عده ای در روزهای اول  خود را تسلیم  جمهوری ‌نماز و  عبادتهای  دروغین کردند ، خانقاه ها باز شد  سکس وسر کیسه کردن مردم با شدت. ا دامه داشت هر بیسر وپایی. خانی شده بود. از دندان ساز کرفته تا طبیبی که به درمان تو میکوشید 

 ،اعتمادم را سخت از دست دادم ود رگ‌وشه ای چادری بر سر خود وخانواده ام کشیدم. وبه دروغ‌ها وریاکاری های آنان. با سکوت نگاه کردم ، دیگر با همه بیگانه شده بودودم و میل نداشتم بسوی آنها وانجا بر گردم 

امروز برایم همه چیز دیر استت . امروز آتشی شده ام که دودم چشم دیگران را میسوزاند ‌روشنی افکارم انهاییرا که خیلی دورند. روشن میسازد ،

عشق همیشه در من است هر چند خاموش باشم ،مطمئن هستم این عشق روزی بر میخیزد وگویا میشود .

روز گذشته دخترم روی تلفن دستی ام نگاه میکرد وگفت ، مادر یکصد وده  ایمیل داری ؟!  ایمیل ؟ من هیچگاه به آنها نگاه نکر  خواندم وانها را پاک کردم و حال در دل  دست بسوی فرشتگان. نگهبانم دارم که  دشمنان را از دور آن مرد که بسرعت موهایش سپید شد. دور کند وبگذارد که او به مسئولیتی نا خاسته   بر او حاکم است ادامه دهد ،‌

حال دیگر در میان پآن ملت خدایی بی  نام وجود دارد  وچون نامی ندارد نه مبل دارند ونه می‌توانند اورا. بخوانند ، آنها در تاریکی های خود  شادمان ودر انتظار  فرشته أزادی. نشسته اند وخدای آنها ابر تا ریکی است که در حال  حاضر أسمان آنها را پوشانده است ،

ومن در فکر بازار خود فروشانم . ،مگر ممکن است یک انسان  بتواند. به راحتی خودرا ، روحش را، قلبشرا به گرو بگذارد برای یک خدای بی نام ًنشان،

 ویا،،،،،، منافع ؟!

پایان 

ثریا .

18/02/2023 میلادی

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۴۰۱

قرار نبود که ….

ثریا ایرانمنش. /لب پرچین / اسپانیا3

/   وصف لب لعل تو چگویم بر رقیبان /  نیکو نبود  معنی  نازک بر جاهل 

چون دور فلک. یکسره  بر منبع عدل است / خوش باش که ظالم  نبرد ره بمنزل 

اما غیر از این است. دیگر عدل وانصافی وجود ندارد واین ظالم است که تکیه بر جای عدالت ها زده است   وزیر پرده عدالت  میکشد ،میبرد ومیخورد. آب از آب تکان  نمیخورد بلکه ناکهان از دوردست‌ها صدای أژیری بلند میشود وناگهان عده ای بیگناه  زنده زنده به زیر خاک میروند  عدالت چشمانش را بسته است  ترازویش نیز کج وکوله شده. میزانش درست نیست ،

قرار نبود اینگونه شود ،،که شد ، قرار نبود من آواره شوم  وتو آواره تر وهرکدام در گوشه ای از ابن جهان برده دیگران باشیم ‌منت نادان آنها را بکشیم. با همه رنجی که بردیم واما ،،شد 

روزیکه تو به دنبا امدی. اولین شبی که  مانند یک بره چاق وچله سفید دربغلم جای گرفتی وبخواب رفتی ، برایت افسانه میخواندم،،،،،، تو مرد زندگی من خواهی بود و هیچ مردی دیگر حق ند ارد وارد زندگی ما شود ومیان من وتو جدایی. بیافکند  ترا به مدرسه سپس دانشگاه ودست آخر به خارج میفرستم تا تحصیلات  عالیه خود را انجام داده به خاک میهن باز  گردی  وبرای سر زمینت واباد کردن بیشتر آن بکوشی ،

سعی داشتم ترا از پدرت وسیاست کثیف او دور نگاه دارم جنگیدم تا ترا پس گرفتم ، اما تقدیر. برایم نامه دیگری را به رشته تحریر در آورده بو د وچه بسا در همان شب اول بمن ورویاهای من میخندید ،

امروز قلم به دست گرفتم تا نا نوشته ها را  درون دفتری  بنویسم اما دستهایم قدرت  گرفتن قلم را نداشتند انگشت شصت من ورم کرده وتنها باز باید. با همین دکمه ها لعنتی و  کهنه. سرو کله بزنم  وانچه را که در دلم هست پنهان کنم  تا ناجوانمردان انهار ا بر ضد خودم. بر باد ننویسند،

 اری قرار نبود بین من وتو ابنهمه فاصله بیفتد  قرار نبود تو در گوشه خانه ات تنها ومن درکنج خانه ام تنها  به مردگی ادامه دهیم شاید زن نگرفتن تو بخاطر من بود چیزهای زیادی را دیدی با آن چشمان زیبایت  و همهرا در سینه ات پنهان ساختی. گاهی اشاره‌ای به آنها میکنی ومن تازه میفهمم که تو تا چه حد درد داشتی ودر سکوت درب اطاقت را از درون قفل میکردی وبا هیچ کس مراوده و معاشرت نداشتی  دوستان  تو موسیقی بودند ومجلات و  ‌کتابها ،،،،مانند خود من ، شاید دلت میخواست تصویر مرا بمن نشان دهی  

امروز از همه گذرگاههای سخت  وچاله ها گنداب و کوچه پس کوچه های سنگلاخی غربت  رد شدم که بو سه برایم میفرستادند  وعشق های دروغین وهمسر دروغین وخانه دروغین فرار کرده ام وبخیال خود ترا وبقیه را نجات دادام چه نجاتی ؟! نمیدانم شاید جایتان امن است کم وزیاد  مهم نیست  مهم این است که اربابا ن بزرگ شمارا به کار  گرفته ودیگر از آنهمه ناز و نعمت  خبری نیست. از سر زمین مادری خبری نیست از میوه  هایی که مادر  برایت پوست میکرفت خبری نیست  از کشک وبادمجان وخورشهای گوناگون خبری نیست. مقداری زباله لوله شده  به نام غذا به درون شکم میفرستیم تا بتوانیم بقیه راه را طی کنیم  ومن به فاصله ها میاندیشم. به دوری. واینکه ،،،،قرار نبود زندگیم اینگ‌ونه پایان بگیرد ،،،،که گرفت ،

 ثریا 

16/02/2023 میلادی