جمعه، اسفند ۰۵، ۱۴۰۱

لوح ساده


 ثریا ایرانمنش ‌/ لب پرچین / اسپانیا ،

سر انجام درمیان اینهمه هیاهو . من همان لوح ساده  میشوم  که میتوان بر سینه ام نقشی گذاشت ویا بر پشتم بر چسبی چسپاند ، ،

اما خمیر ذاتم  بسیار محکم. وغیر قابل شکل دادن به آن است از سیمان وساروج  ساخته شده  است در اندیشه های  دیگران غرق نمیشوم با  یک نگاه طرف را میشناسم وتا اعماق وجودش را میخوانم کنابی باز شده است جلوی چشمانم 

همگامی که آن مرد ساکن کانادا  بع بع کنان به دنبال  خودش عده ای. را کشید وخودرا . در نقش یک شوهر عاشق عزا دار نشان داد با همه هیاهو وسر وصدا چیزی در درون من میسوخت واواز  میخواند که اینهم بک دروغ بزرگ است اما خاموش   ماندم همراه وهمزادی نداشتم  امروز معلوم شد از اعضای همان دسته جنایتکاران است  که در کانادا برای خود دولتی تشکیل داده است تواب است  که غسل جنایت راانجام داده وحا ل پیشنماز شده است چه افسانه ها برایمان خواندند ونوشتند اما ذره ای در من نفوذ نکرد. سر عقیده خود  ایستاده بودم. وان زنک گل بر گیسو ی افشان با موهای وحشی  که  نقش زنانه  را بازی میکند ،

نه هیچگاه نمی‌شود مرا شکست تانقشی دیگر برلوح ضمیرم کشید. من یک نفر را با احساسم انتخاب کردم  امروز تنها دلم برایش  میسوزد. او بچگانه وتند شروع کرد . سرش به دیوار خورد شکست انا برخاست  زخمهارا شست ‌بست دوباره شروع میکند 

من خدایی نیستم که از دگر گون شدن  تصاویر انسانها  وانچه که در ذهن آنها میگذرد با خبر باشم  اما به احساسم اطمینان دارم. وبه او خیانت نمیکنم، 

در پیکر من همه همه چیز را میبینند وهمه همه چیز  را به. دلخواه خود. نقاشی میکنند اما. من انهارا پاک میکنم باز میشوم همان لوح ساده ،

هیچگاه  نخواستم در نقش. دیگری باشم ویا. نقش کسی.ر ا بازی من خودم بودم با تمام عوارضی که از دید دیگران غلط بود.

تنها اعتیاد من به خواندن بود  کتاب ، مجله روزنامه وبقول مادرم اگر چیزی گیرم نمی آماده تابلوهای  نصب شده بالای مغازها ویا  نوشته های روی سنگ  قبرها را میخواندم

این اعتیاد هنوز در من. ادامه. دارد. وهموزمیخو‌انم  اما چیز جدیدی را نیافتم بنا براین خود دست به. کار آفریدن شدم  از بدو زندگیم را در کتابی نوشتم که هنوز ادامه دارد همه لحظات سخت. انرا در ذهن پنهان دارم. لخظاط شیرین بسیار کم وتنها لبان مرا لمس کردند به گلویم نرسید   حتی زبانم نیز از شیرینی لحظات محروم بود ،

 امروز مردمی را که میشناختم در ذهنم همه را گم کردم  وبرای پیدا کردنشان  هیچ کوششی  نمیکنم حتی نام بعضی ها را  نیز با آنکه مشهور بودند فراموش کردم ،

حال در  انتظار آن «شاید» هستم که نتیجه اش را ببینم یا شکست میخورد یا اورا خواهند کشت ویا در سکوت  بخواب میرود. وبا عروسک کوچکش سر کرم بازی میشود ،

ومن همیشه در یک حقیقت احتمالی که گاه بسیار  از من دور است اما حقیقی   نشسته ام ،

امروز همه میل  دارند عقابی بلند پرواز باشند. غافل از آنکه آسمان تیره ‌تار ولبریز از دود موشک های سمی  است هیجکس نمیتواند. با خیال راحت به آسمان پرواز  کند  هر چند عده ای میل دارند اوج بگیرند درهمان محدوده خیال خود یا در چهار   دیواری  خانه شان مانند بک پروانه ناچیز پرواز میکنند وروی هر شاخه ی مینشینند  تا زمان مرگ انها فرا رسد.  

پایان 

ثریا 24/02/2023   میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: