پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۸

آواز سنگها

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------

این نوشتار را به پرستاران وپزشکان با شرفی در وطنم تقدیم میکنم که بر سر ایمانشان  وشرفشان  ووجدان پاکشان جان خودرا ازدست دادند.یادشان وروانشان همیشه  گرامی باد . 
---------------
گاوی  فربه 
 بر چمنی بیکران چون ابدیت 
زیر سپهری  به دور دستی فردا 
 چشم چپش سرخ تر از خون دل لعل 
چشم دیگرش خالی  زخلوت بود 
بر سرش -آن سان  که بر دورگرده ضحاک 
شاخی  از کاج وشاخ دیگر ی از عاج
عکسش در موج رودخانه  نا پاک 
 زخم  چرکینی  - دمیده  از جگر خاک ؟؟؟؟
----------

مرگی ناگهانی چه سیاه وچه قرمز وچه زرد وچه سپید بر جان وطن افتاد وهیجکس ترانه ای سر نداد  
آزادی ! به دنبالت دویدم  وتو فرار کردی من هر چه میدویدم تو از من دورتر میشدی تا درمیان راه در دشتهای خاکی وجانوران ومارهای گزنده وتمساها گیر افتام . 

آزادی ! تو همان تهمتنی بودی که همه ارزوی ترا داشتند مردان آروزی در آغوش کشیدن ترا وزنان درکنار تو غلطیدن را .
وتو گریختی به دشتهای دور  ودیگر هیچگاه ترا نخواهیم یافت . 
مرگی سیاه گفتم  نه دردناکتر وتاریک تر ازسیاهی است  نور ماه وخورشید دیگر قادر نیست تا آنرا بما بنمایاند .
او درتاریکی حمله ور میشود ومیکشد همچنان جلادان امروزی  وهر روز بانگ عزا داران بلند است  وهیچگاه پایان نخواهد یافت  تا زمانیکه ما اسیریم اسیر دست نادانان وبی خردان واحمقهای زمانه .

آذان وصدای انکر والصوات  حیوانات ماقبل تاریخ  آواز بلبل جهانرا خاموش کرد  بانگ  عزای صبگاهی  آواز آن پهلوانرا نیز از یادها برد که بر طبل میکوبید وشاهنامه را میخواند .
ردا پوشان وقبا پوشان و خرقه نعلین پوشان  از خواندن سرود محبت بیگانه بودند آنها تنها خون را میپرستند  واشک شور دیگرانرا سر میکشند تا مست شوند  آنها همه جا کلاغهای خبر چین را رها ساخته اند .

من آن سیه مست تاریخم که هنوز درخمخانه مستی ها  سر بردامن یک یک میگذارم گاهی با اشگ وزمانی با لبخند  - یا  ازدیار خوبان میگویم واز رفتار وکردار انسانها ی امروز من نیز در قرنطینه خود خواسته نشسته ام ودیگران به دیدارم  نمی آیند همه را ترسی بی دلیل فرا گرفته است اما من نمیترسم  من درارتعاشات بالای خویش ایستده ام هیچگاه نترسیدم امروز هم نمیترسم .

 پرتوی تابیده  از خورشید  پشت پنجره اطاقم بر شیشه های خاک گرفته میکوبد در را به روی او هم نمیگشایم تنها شبها بیاد  نقشی هستم که بر لوح سینه ام آنرا نقاشی کرده ام .

از اومیپرسم  تو دراین گوشه مرا چگونه خواهی یافت ؟
من در میان مردم بیگانه  ازخود نیز بیگانه شده ام . 
اشکهایم  بر روی گونه هایم غلطید فریاد آواز بلند آن مرد ایتالیایی را میشنوم که میخواند "
بین دره ها . میان کلیساها ومیکده ها 
به دنبال بانویی هستم بنام آزادی  تا اورا درآغوش بفشارم /
آزادی / آزادی / آزادی 
وهستند کسانی که خودرا وتن خودرا وروح خودرا برای تکه استخوانی  وته مانده سفره ای  فروخته اند  وعجب راحت زندگی میکنند  وچگونه دست ارباب عزیز را میبوسند  گاهی شلاقی وترکه ای مهم نیست آن تکه استخوانی که جلویم میاندازند جبران همه را میکند .
----
آنچه  از  یاران شنیدم  
آنچه در باران گذشت 
 آنچه درباران ده  آن روز  بر  ما گذشت 
های های مست ها  -پیجیده در بن بست ها 
طرح یک تابوت  در رویای بیماران گذشت ...... " منوچهر نیستانی "
پایان 
 ثریا ایرانمنش /5 مارس 2020 میلادی برابر با 16 اسفند  2578 شاهنشاهی .اسپانیا 



چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۸

میرسد اکنون بهار !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
{ فریدون مشیری }

بر تن خورشید می پیچد بناز 
چادر نیلوفری رنگ غروب 
تک درختی  خشک - در پهنای دشت 
تشنه میماند  دراین تنگ غروب 

از کبود آسمان ها - روشنی
میگریزد جانب افاق  دور 
در افق - بر لاله سرخ 
میچکد از ابرها باران نور !
.........
ویک روز  در فروغ  یک صبح روشن در باختر زمین  درگوشه ای از بهشت ما  ابلیس بر درخت کهن سیب  تکیه داد واز پشت شاخه های تر وخشک  بما گناه آفرینش را هدیه داد  وراهش را بسوی  دره مرگ گشود .
اولین  قربانی او " یک زن بود" زنی پارسا وجهان دیده وسپس قربانیان دیگری در پای او سر بریدند وهنوز این این خون ریزی بجرم گناه اولیه  ابوالبشر درآن سر زمین نفرین شده ادامه  دارد.


 بلی اندک اندک میرسد بهار ! اما بهاری لبریز از خون وداغ عزا داران  واین ابلیس بود که درقالب  یک روحانی حلول کرد .

امروز نقاب از چهره او بر افتاده وچهره کریهه او نمایانست اما بازماندگانش  وآن تخمه هایی که دربطن زنان بدکاره کاشت  بر تن ملتی وتو وسر زمینمان حاکم است .

خون من وتو وفرزندان آن سر زمین  ناهار وشام اوست  وضعف من وتو  قوت زانوان بی رمق او .
چگونه میتوان بر تک تک دلهای خونین مرهم نهاد ؟  وچگونه میتوان بیدرد نشست وتماشا کرد وگرد شمعهای روشن وسبزه وسنبل چرخید ورقصید   وباده خونین را سرکشید بی هیچ مستی .

امروز دشمن من  وتو درقالب حاکم  در قالب پزشک درقالب پرستار درقالب مادر روحانی وپدر روحانی جایگزین شده ومشغول غارت  ونوشیدن خون ماست .
وای اگر روزی چهره ضحاک از زیر ماسک بیرون جهد !  یک آیینه کراهت با دو چشم خونین درون کاسه سر او  اسکلتی پیردر معر ض تماشای عموم .
بخوبی میدانم که دراوج کهنسالی  سر زمینی را خواهم دیدویرانه که درآن تنها بوم ها و کلاغان لانه خواهند داشت  دیگر  هیچگاه چشمان  من  به روی صبح امید وروشنایی باز نخواهد شد  کم کم درمیان موههایی که رو به سپیدی میروند  تار سیاه  شب های وحشت را خواهم دید.

بسیار کوشیدم که ازاندوه بگریزم اما نشد  میل داشتم از خودم فرار کنم اما نشد  حال درمیان بود نبود خواب وبیداری از خویشتن نیز بیرونم وهرشب کسی را بنام میخوانم که نمیدانم کیست وکجاست  میل ندارم مانند یک قطره اب گم شوم در منجلاب  شما  من از آبشارها فرود  آمدم وبه آبشارهاخواهم پیوست  .
بغض شبانه را درگلو خاموش میکنم  گاهی مانند یگ گربه وحشی پنجه نشان میدهم زمانی است که ترس برمن وارد شده است  وراه نفسم را میگیرد  نه میل به زاری دارم ونه به گریه ونه امید پا داشی از کسی .

امروز دیدم آن مرد تاریخ دان همچنان درمیان تاریخ حمزه وعمر وعثمان قفل شده است گویی دراین دنیا نیست وخبر از هیچ ندارد تنها روی صفحات رنگ وارنگ کلمه( فوری فوری )بچشم میخورد اما این (فوری )متعلق به چند ماه قبل است !!! ودیدم که ضحاک درختی میکارد با خون آنرا آبیاری میکند !!!!
حیران بودم با یکدست چگونه بیل را در میان دستهایش گرفته اما نگو  این " بدل" است وخودش گم شده دراعماق شهر ها ویا سر زمینها ویا درکنج مطبخ تیم پزشکی اش .پایان 

ترسم که اشک درغم ما پرده در شود 
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود 

گویند  سنگ لعل شود در مقام صبر 
آری شود  ولیک بخون جگر شود 

خواهم شدن به میکده گریان ودادخواه 
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود......." حافظ شیرازی "
ثریا ایرانمنش / 4 مارس 2020 میلادی برابر با 15 اسفند  2578 شاهنشاهی /اسپانیا .

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۸

برای تو !

ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا "
------------------------------------
سهراب سپهری  " از دفتر هشت کتاب  " اهل کاشانم " !

من صدای بلدرچین را میشناسم 
رنگهای  شکم هوبر هارا /  اثر پای بز کوهی را 
خوب میدانم  ریواس کجا میروید 
سار کی می آیید  .کبگ کی میخواند  باز کی میمیرد !
ماه درخواب  بیابان چیست 
مرگ در ساقه خواهش 
وتمشک لذت  زیر دندان هم آغوشی .
--------- سهراب سپهری 

من دیده ام  زندانهار ا  وهزارن  زندانی را انباشته از مرام انسانی -
من دیده ام 
 ملتی ستم کشیده را زیر یوغ اسارت بیدادگری  
من دیده ام 
سر بازان را که از گرسنگی  وتشنگی در  خشم وبیزاری  جان سپرده اند 
 من دیده ام 
ابلیسی را درجامه یک ارباب یم حاکم جبار 
 که قربانی میسازد 
 خدایش را  / ایمانش را  روانش را  
بخاطر  آنکه روح  شاه خو ش باوری را بیازارد 
 وبرای حفظ خود  فریب بدهد مردم را 
 من دیده ام 
قربانگاه را که آلوده گشته  بخون بیگناهی و.... 
من دیده ام  دستهای  خونینی را که  ژرف ترین  آبهای اقیانوسها 
 قادر به پاکیزه  کردن آنها نیستند 
و..... آیا سلطنت خداوند هم  در زوایای  این حاکمین  فرو افتاده است ؟! 
................
جوانی ( ولیعهد میشود )
مردکی  بد نام  کارش مسموم کردن  شعور جوانان است 
وحکم میراند 
شورا ( اپوزسیون)  غافل است وباطل  ونا پایدار 
دین وایمان   متزلزل 
خزانه تهی 
اعتقاد ملتی  در  معرض هتاکی 
خطر شورش آشکار 
وطن درآستانه فرو پاشی  
به امید یک ( تاج) !
 فرو مایگان  درانتظار  میراث
 وما  به تماشای نابودی وقربانی کردن ملتی ایستاده ایم .ثریا 
..............
ورق پاره هایی را که درون دفترها وکتابهایم یافته ام وروی آنها هر بار چیزی نوشته ام وامروز آنها را : پاکنویس: کردم .
پایان 
بعد از ظهر سه شنبه 3 مارس 2020 میلادی برابر با 14 اسفند 2678 شاهنشاهی / 

راز آفرینش

ثریا ایرانمنش "لب پرچین"اسپانیا !
----------------------------------
مردی که راز آفرینش را 
در تیشه خارا شکاف خود  نهان میدید
مردی که داود پیامبر را  پس از مرگ 
درمرمری بیجان  حیات جاودانی بخشید 
میگفت : ای یاران  !
تندیس ها درسنگها پنهانند .........  { کنایه به گفتار  تندیس ساز بزرگ  مایکل آ نجلو " نادر نادر پور .
----------

آنها  که تصویر شیطان را درماه دیدند 
هر گز گمان نمیبردند که امروز 
ما چگونه عکس رخ یاررا درپیاله گم کرده ایم 
دراین شبهای وحشت وشگفت 
من تنها عکس ترا دررویا میبینم 
ودر رویاهایم به سفر ادامه میدهم 
تا ... به تو برسم 

 من همان صدای  شاعر عاشقم 
 که تصویر عشق را در خیال 
میسازد 
من هرشب درکنار بستر تو غنوده ام 

زمانی که تیر تیغ شب مرا درخود میگیرد
دستهایم بسوی تو  درازمیشوند 
وپنهانی ترا زیر لب میخوانم 
مرا درآغوشت بفشار ای عشق !

لبان تشنه ام  به دنبال  دهان بیخبر تو 
میگردد
 ولبان ترا جستجو میکند 
به صدای هر گامی بخیال تو 
از جای برمیخیزم 

آه ای  سفر کرده به دیار دوردست
 کجا ترا خواهم یافت 
 دراین شبهای ظلمانی وتاریک 
که از هر سو 
 فرشته مرگ سر میکشد 

اکنون دراین خیال شگفت انگیزم 
که انهدام جهان از کدام سو شکل میگیرد
ومن در آبگینه زلالم هنوز 
چشم به راه تو مانده ام 
آه... ای عزیز دور !

امروز از بخت بد من 
در شب نسیان سالخوردگی 
دل به یک بهار سپرده ام که 
از یاد دلخراش کودکیم 
جوانه میگیرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش / 3 مارس 2020  میلادی برابر با 14 اسفند مناه 2578 شاهنشاهی / اسپانیا .





-



دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۸

خط آخر

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
--------------------------------
همتم  بدرقه راه کن ای طایر قدس
 که دراز است ره ومن نوسفرم 
-----------------------------
شب گذشته باز با برنامه ای جدید روی صفحه ام هویدا شد  اما بی فایده است  بقول معروق دیگر حنای هیج یک ا زاین اپوزسیونهای صادراتی رنگی ندارد همه در گارگاه  کپیه برداری سازمان جمهوری اسلامی  طراحی وساخته وپرداخته میشوند ودوباره همان آواز تکراری وصفحه خط خورده  یار دبستانی را  بگوش ما میرسانند  امروز در توییترم نام اشخاصی ر ا دیدم که مورد حمله ایرانیان واقعی قرار گرفته اند که منهم همین عقیده را دارم  اینها همه سازمان یافته ساختگی حتی آن خیزش وفروکش کردن دانشجویان نیز ساختگی بود آنها دانشجویان  دانشگاه ( وحدت) اسلامی هستند  فرزندان همان اوباشان قدیم وباج گیران که امروز سردار وسر لشگر وذوالفقار شده اند . زهی خیال باطل وما چشم به دست بیگانگاه دوخته ایم که مارا نجات دهند برایمان ( کورونا) هدیه آوردند به همراه کیک سبز !!!!
نمیدانم چرا بیاد آن سازمان مخوف ( خانقاه ) وراه سیرو سلوک آن افتادم هر گاه بیاد آن روزها میافتم گویی بیاد یک زندان با شکنجه وطناب دار روبرو بوده وحال فرار کرده ام  بیشتر از تمام عمرم من درطی این چند سال از این مرکز درد وشکنجه وحقارت دیدم  البته دوستانی !!!!هم دراین شهرک بودند که خبر چین دائم  ومعرکه بیار  آن دولت بودند  نه هیچکدام نتوانستند روحیه مرا بشناسند من پاکیزه تر ازآن بودم که بتوانم دامن آلوده این خود فروشان ودوره گردان شوم .
سالک یعنی رهرو  ورونده  در روش های فکری  وعقیدتی  بیشتر بکارمیرود واین روش بیشتر در طریقه دراویش رخنه کرده است .در گدشته زمانی که خیلی کودک بودم  نوشته هایی  بر سر در خانقاه  شاه نعمت الله  ولی در کرمان نوشته بود که .......
پدرم برایم آنهارا میخواند :
هرکس به این سرا وارد شد نه نامش را بپرسید ونه مقصدش را ونه ایمانش را  باو غذا بدهید جا بدهید وتا سه روز اورا درپناه خود نگاه  دارید  بعد از سه روز اگر جایی  را نداشت ویا شغلی  اورا بکار بگیرید (اما نه کار گل !!! ) این را ازخودم نوشتم که درخانقاه جدیدالتاسیس اسلامی  همهرا بکار گل واداشته بودند قصری بزرگ در شهر کنت خریداری شده بود که آنرا باز سازی کردند تا ( پیر  طریقت )با جلال وشکوه مانند یک شاه درآنجا ساکن شود وبقیه خانه های دست چندم درشهر های مختلف که خریداری میشد واهل خانقاه مشغول تعمیر وتمیزکردن آنها میشدند تا یک نوجوان دیگری را بر مصدر کار سوار کنند دفتر اصلی آن زیر نظر دولت فخیمه درانگلستان مشغول بکار بود وهمه ثروت خودرا تقدیم این دفتر مینودند تا درسلک همراهان پیر درایند واگر مالی ومنالی نداشتند وانگشتری آنها لعل ویاقوت وطلا نبود  توالت هارا تمیز میکردندویا آشپزخانه را اداره مینمودند حق نشستن درکنار بزرگانرا نداشتند! 
 ابدا این کارها ربطی به ان نوشته ای که من درکودکی  ملکه ذهنم شده بود - نداشت . زنی فقیر که سر چهارراه سیگارمیفروخت هرشب بایک کارتن سیگار یاهو کنان وارد میشد ومردی که تاجر برنج بود هر شب با یک تکه فرش ویا چند گونی برنج یاهو کنان وارد میشد با اتومبیل بی ام دبلیو !!! خوب ! درویش بود!  پچ پچ میان زنان درگرفت  ما جدا افتادیم  مافقرا از همه بیگانه شدیم ومردان غنی وارد گود اصلی ومهره های اصلی .ویک صبح زود بیمار وخسته با روحی شکسته ودردمند با اتوبوس خودم را بخانه رساندم ویک هفته درتب سوختم وسپس نامه بلند بالایی برای پیر طریقت واربا ب بزرگ نوشتم که  این راه ورسم درویشی وسیر وسلوک نیست این یکنوع تجارت است در یک فاحشه خانه مذهبی !ولوکس  جوانهارا استخدام میکنید از آنها اژدها میسازید ونامشرا میگذارید سیرو سلوک !!!!
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست 
 از دروغ  سیه روی گشت صبح نخست
=== 
احرام چه بستیم که آن قبیله نه اینجاست 
در سعی چه کوشیم که  از مروه صفا رفت 
===
نفاق وزرق نبخشدصفای دل حافظ 
طریق رندی وعشق انتخاب خواهم کرد 
===د  رباره قلندران راستین واین  قلندران ساختگی سخن بسیار است ومجال کم اینها هم حکم همان دانشجویان وحدت را دارند که از کار گاه های  چینی وایرانی بیرون آمده اند کپیه برابر اصل .

دگر ز منزل جانان سفر مکن  حافظ 
که صبر معنوی وکنج خانقاهت بس 

حال تنها مونس شبهای دراز بی عبادت من همان کتاب جادویی ابیات حافظ است که هرکلام آن را باید در یک جواهر گرانبها پیچید ودر ذهن نگاه داشت .
حال ما درخط آخر ایستاده ایم وبقول آن پیر  خردمند که روانش شاد درساعت 25 زمان هستیم  عده ای درویش مسلک عده ای بیمار روانی عده ای حکم سکه های بدلی  واسکناسهای قلابی گرین کارتی ! مشغول موعظه وسرگرم کردن مردم میباشند و ما از تاریخ وهویت خود به دور افتاده ایم .

روز گذشته دخترکم عکسی از یک کلیسا را بمن نشان داد که از زمان مارکو پولوی جهان گرد بجای مانده وهنوز چند _( مانک)در انجا بسیک وسیاق همان زمان زندگی میکنند مارکو پولو دراین چرچ واین دیر چهار شب خوابید تا از طریق همین راهبان با ملکه ایزابل آشنا شد وبا کمک او رو بسوی سر زمینهای ناشناخته گذاشت  . ملتی که تاریخ خودرا نگاه دارد همیشه زنده است وما در شروع انقلاب  اولین کارمان ویرانی  آرامگاه بنیان گذار ایران نوین رضا شاه کبیر بود . نه هیچگاه ما  انسان نخواهیم شد شاید آدمی بشویم  برسر سفره  با کارد وچنگال غذا بخورییم اما انسان ؟ هیچگاه ! ث 
حدیث عشق که از حرف وصوت مستغنی است 
به ناله دف ونی درخروش  ودر ولوله بود 
پایان 
" اشعار متن  : از خواجه شمس الدین حافظ شیرازی "
ثریا ایرانمنش / 3 مارس 2020 میلادی برابر با 12 اسفند 2578 شاهنشاهی !



یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۸

راز بقای انسان

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
نمیدانم درکجا خواندم آدم بودن اسان است اما انسان بودن بسیار سخت واین امر برمن ثابت شده است . 
من شاهد خاموش شدن افتاب بوده ام  وگویی که روزی چند بار مرده ودوباره زند ه شدم  وزیرکانه به آدمها لبخند زده ام  هر بار طلوعی تازه یافته ام  حتی درعین سخت ترین ودرناکترین دوران زندگیم که میلی به باز گو کردن آنها ندارم آنهارا  برای خودم بعنوان یک افتخار نگاه داشته ام .

آدمهارا میبینم که سایه بر سرم میاندازند اما سایه شان سرد وبرودت خیز است  من بر استانه خویش ایستاد ه ام  وتک تک آدمهارا مغلوب کرده ام  از هیچ چیز نترسیدم مانند یک اره فولادین  بریدم وجلو رفتم  چه بسا شبها درخلوت خود درتنهایی گریستم اما فردا همه چهره مرا شادابتر از روز قبل میدیدند چرا که همان گریه مرا شستشو میداد وآلودگیهارا از دلم میسترد .
من یکبار فریب خوردم وبرای این فریب هیچگاه خودرا نخواهم بخشید آنهم زمانی بود که عاشق شدم سخت هم عاشق بودم واین دردرا نیز هرگز فراموش نخواهم کرد . 
هیچگاه دیگر در ذهنم به دنبال کسی ندویدم  ونخواستم  خود دو نیمه بودم  واین دونیمه هر روز قوی تر میشد  گاهی در کوچه های خاطره ها گام بر میداشتم ناگهان گویی  تعداد بیشماری پشه بمن هجوم آورده اند آنهارا با دست میراندم وسپس به گلهای روییده وجوان مینگریستم .
امروز یکی از آن گلهای صاحب اعتباری است ومن درسایه او زندگی میکنم ودیگران دستهایشان برای یاری رساندن  بسویم   دراز است  آنهارا لمس میکنم میبوسم اما نمیگذارم مرا درمیان پنجه هایشان خفه کنند از بعضی دستورات آنها سر پیچی میکنم .

از سطر نخست سرنوشت من تنها بینوایی بود  پدر را گم کردم مادر درمیان ایل وتبارش فخر میفروخت من یک تخمه  ویا یا هسته از یک میوه نارس بودم در دامن زن دیگری  که عنوان دایه را داشت  بزرگ شدم .
رنجهای او مرا فولاد ابدیده کرد .
هنوز گاهی از شبها بیاد چشمان روشن او میافتم واز روحش کمک میگیرم میدانم که همه جا سایه وار مرا دنبال میکند   او درهمه جا هست  با خنده مهربانش  از آسمان وزمین برایم افسانه ها میگفت واز رنجهایی که کشیده بود .
او نیز اهل یک قبیله بود  سه فرزند دیگر داشت من بایکی از آنها همشیره شدم یک دختر زیبا با پوست سپید وجشمان روشن . ما باهم  در رودخانه بر خلاف اب شنا میکردیم واز تپه ها وهامون بالا میرفتیم دشت سر سبز بزرگ  زیر پایمان بود وما خودرا ملکه آن دشت مینامیدیم  مردان ایل همه  باتفنگ واسب  میتاختند  وآواز زنان که اندوه بیکران آنهارا بیان میداشت لالایی هایشان غم انگیز بود .
دایه من هیچگاه تن به کوچ نداد ودرکنارم ماند واین ما بودیم که کوچ کردیم به دشتی بزرگ  وبی اب خشک خالی از هر سبزه  کویری بی انتها آسمان روی سرمان آنقدر نزدیک بود که بادست میشد ستاره هارا چید نگاه من به پشت سرم بود ودرانتظار دایه  آیا خواهد آمد ؟ نه !  
امروزز دراین شهر  واین سر زمینی  که من هستم همه میخندند غیر ازمن همه میرقصند غیر ازمن همه آواز میخوانند غیر ازمن  تنها به زخمهای بد فرجامم میاندیشم  وتنهایک گوش شنوا دارم  دولب من کمتر باز میشوند  از بیم گفتار نا هنجار آنچه که مرا ازار میدهد  مینویسم در دفترهای  گوناگون .

وتو ! ای گمشده رویاهای من  این احساس پنهانرا بتو نخواهم گفت  چرا که زبانم قاصر است   تنها از روزن چشمانم بتو مینگرم  واز خود میپرسم ایا تو هم راهی بسوی اسمان یافتی ویا ؟؟؟؟ پایان 
ثریا ایرانمنش  اول مارس 2020 برابر با 11 اسفند 2578 شاهنشاهی . اسپانیا