پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۸

آواز سنگها

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------

این نوشتار را به پرستاران وپزشکان با شرفی در وطنم تقدیم میکنم که بر سر ایمانشان  وشرفشان  ووجدان پاکشان جان خودرا ازدست دادند.یادشان وروانشان همیشه  گرامی باد . 
---------------
گاوی  فربه 
 بر چمنی بیکران چون ابدیت 
زیر سپهری  به دور دستی فردا 
 چشم چپش سرخ تر از خون دل لعل 
چشم دیگرش خالی  زخلوت بود 
بر سرش -آن سان  که بر دورگرده ضحاک 
شاخی  از کاج وشاخ دیگر ی از عاج
عکسش در موج رودخانه  نا پاک 
 زخم  چرکینی  - دمیده  از جگر خاک ؟؟؟؟
----------

مرگی ناگهانی چه سیاه وچه قرمز وچه زرد وچه سپید بر جان وطن افتاد وهیجکس ترانه ای سر نداد  
آزادی ! به دنبالت دویدم  وتو فرار کردی من هر چه میدویدم تو از من دورتر میشدی تا درمیان راه در دشتهای خاکی وجانوران ومارهای گزنده وتمساها گیر افتام . 

آزادی ! تو همان تهمتنی بودی که همه ارزوی ترا داشتند مردان آروزی در آغوش کشیدن ترا وزنان درکنار تو غلطیدن را .
وتو گریختی به دشتهای دور  ودیگر هیچگاه ترا نخواهیم یافت . 
مرگی سیاه گفتم  نه دردناکتر وتاریک تر ازسیاهی است  نور ماه وخورشید دیگر قادر نیست تا آنرا بما بنمایاند .
او درتاریکی حمله ور میشود ومیکشد همچنان جلادان امروزی  وهر روز بانگ عزا داران بلند است  وهیچگاه پایان نخواهد یافت  تا زمانیکه ما اسیریم اسیر دست نادانان وبی خردان واحمقهای زمانه .

آذان وصدای انکر والصوات  حیوانات ماقبل تاریخ  آواز بلبل جهانرا خاموش کرد  بانگ  عزای صبگاهی  آواز آن پهلوانرا نیز از یادها برد که بر طبل میکوبید وشاهنامه را میخواند .
ردا پوشان وقبا پوشان و خرقه نعلین پوشان  از خواندن سرود محبت بیگانه بودند آنها تنها خون را میپرستند  واشک شور دیگرانرا سر میکشند تا مست شوند  آنها همه جا کلاغهای خبر چین را رها ساخته اند .

من آن سیه مست تاریخم که هنوز درخمخانه مستی ها  سر بردامن یک یک میگذارم گاهی با اشگ وزمانی با لبخند  - یا  ازدیار خوبان میگویم واز رفتار وکردار انسانها ی امروز من نیز در قرنطینه خود خواسته نشسته ام ودیگران به دیدارم  نمی آیند همه را ترسی بی دلیل فرا گرفته است اما من نمیترسم  من درارتعاشات بالای خویش ایستده ام هیچگاه نترسیدم امروز هم نمیترسم .

 پرتوی تابیده  از خورشید  پشت پنجره اطاقم بر شیشه های خاک گرفته میکوبد در را به روی او هم نمیگشایم تنها شبها بیاد  نقشی هستم که بر لوح سینه ام آنرا نقاشی کرده ام .

از اومیپرسم  تو دراین گوشه مرا چگونه خواهی یافت ؟
من در میان مردم بیگانه  ازخود نیز بیگانه شده ام . 
اشکهایم  بر روی گونه هایم غلطید فریاد آواز بلند آن مرد ایتالیایی را میشنوم که میخواند "
بین دره ها . میان کلیساها ومیکده ها 
به دنبال بانویی هستم بنام آزادی  تا اورا درآغوش بفشارم /
آزادی / آزادی / آزادی 
وهستند کسانی که خودرا وتن خودرا وروح خودرا برای تکه استخوانی  وته مانده سفره ای  فروخته اند  وعجب راحت زندگی میکنند  وچگونه دست ارباب عزیز را میبوسند  گاهی شلاقی وترکه ای مهم نیست آن تکه استخوانی که جلویم میاندازند جبران همه را میکند .
----
آنچه  از  یاران شنیدم  
آنچه در باران گذشت 
 آنچه درباران ده  آن روز  بر  ما گذشت 
های های مست ها  -پیجیده در بن بست ها 
طرح یک تابوت  در رویای بیماران گذشت ...... " منوچهر نیستانی "
پایان 
 ثریا ایرانمنش /5 مارس 2020 میلادی برابر با 16 اسفند  2578 شاهنشاهی .اسپانیا