چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۸

میرسد اکنون بهار !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
{ فریدون مشیری }

بر تن خورشید می پیچد بناز 
چادر نیلوفری رنگ غروب 
تک درختی  خشک - در پهنای دشت 
تشنه میماند  دراین تنگ غروب 

از کبود آسمان ها - روشنی
میگریزد جانب افاق  دور 
در افق - بر لاله سرخ 
میچکد از ابرها باران نور !
.........
ویک روز  در فروغ  یک صبح روشن در باختر زمین  درگوشه ای از بهشت ما  ابلیس بر درخت کهن سیب  تکیه داد واز پشت شاخه های تر وخشک  بما گناه آفرینش را هدیه داد  وراهش را بسوی  دره مرگ گشود .
اولین  قربانی او " یک زن بود" زنی پارسا وجهان دیده وسپس قربانیان دیگری در پای او سر بریدند وهنوز این این خون ریزی بجرم گناه اولیه  ابوالبشر درآن سر زمین نفرین شده ادامه  دارد.


 بلی اندک اندک میرسد بهار ! اما بهاری لبریز از خون وداغ عزا داران  واین ابلیس بود که درقالب  یک روحانی حلول کرد .

امروز نقاب از چهره او بر افتاده وچهره کریهه او نمایانست اما بازماندگانش  وآن تخمه هایی که دربطن زنان بدکاره کاشت  بر تن ملتی وتو وسر زمینمان حاکم است .

خون من وتو وفرزندان آن سر زمین  ناهار وشام اوست  وضعف من وتو  قوت زانوان بی رمق او .
چگونه میتوان بر تک تک دلهای خونین مرهم نهاد ؟  وچگونه میتوان بیدرد نشست وتماشا کرد وگرد شمعهای روشن وسبزه وسنبل چرخید ورقصید   وباده خونین را سرکشید بی هیچ مستی .

امروز دشمن من  وتو درقالب حاکم  در قالب پزشک درقالب پرستار درقالب مادر روحانی وپدر روحانی جایگزین شده ومشغول غارت  ونوشیدن خون ماست .
وای اگر روزی چهره ضحاک از زیر ماسک بیرون جهد !  یک آیینه کراهت با دو چشم خونین درون کاسه سر او  اسکلتی پیردر معر ض تماشای عموم .
بخوبی میدانم که دراوج کهنسالی  سر زمینی را خواهم دیدویرانه که درآن تنها بوم ها و کلاغان لانه خواهند داشت  دیگر  هیچگاه چشمان  من  به روی صبح امید وروشنایی باز نخواهد شد  کم کم درمیان موههایی که رو به سپیدی میروند  تار سیاه  شب های وحشت را خواهم دید.

بسیار کوشیدم که ازاندوه بگریزم اما نشد  میل داشتم از خودم فرار کنم اما نشد  حال درمیان بود نبود خواب وبیداری از خویشتن نیز بیرونم وهرشب کسی را بنام میخوانم که نمیدانم کیست وکجاست  میل ندارم مانند یک قطره اب گم شوم در منجلاب  شما  من از آبشارها فرود  آمدم وبه آبشارهاخواهم پیوست  .
بغض شبانه را درگلو خاموش میکنم  گاهی مانند یگ گربه وحشی پنجه نشان میدهم زمانی است که ترس برمن وارد شده است  وراه نفسم را میگیرد  نه میل به زاری دارم ونه به گریه ونه امید پا داشی از کسی .

امروز دیدم آن مرد تاریخ دان همچنان درمیان تاریخ حمزه وعمر وعثمان قفل شده است گویی دراین دنیا نیست وخبر از هیچ ندارد تنها روی صفحات رنگ وارنگ کلمه( فوری فوری )بچشم میخورد اما این (فوری )متعلق به چند ماه قبل است !!! ودیدم که ضحاک درختی میکارد با خون آنرا آبیاری میکند !!!!
حیران بودم با یکدست چگونه بیل را در میان دستهایش گرفته اما نگو  این " بدل" است وخودش گم شده دراعماق شهر ها ویا سر زمینها ویا درکنج مطبخ تیم پزشکی اش .پایان 

ترسم که اشک درغم ما پرده در شود 
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود 

گویند  سنگ لعل شود در مقام صبر 
آری شود  ولیک بخون جگر شود 

خواهم شدن به میکده گریان ودادخواه 
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود......." حافظ شیرازی "
ثریا ایرانمنش / 4 مارس 2020 میلادی برابر با 15 اسفند  2578 شاهنشاهی /اسپانیا .