سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۶

چهارم جولای

خاطر تو  از مسیر لحظه های من جدا شد 
بی تو اما ، نو بهار  آرزوها طرح عزا شد ......؟

امروز چهارم جولای روز آزادی امریکاست برای امریکاییها روز بزرگی است ، روزی که توانستند استقلال و ازادی خود را به دست آورند و حاکم بر همه دنیا شوند حال خواهری که از زن پدر دارند  از خواب خوش دیرین برخاسته و روی قطب مشغول صف ارایی است . 
اینها ابدا بمن که در این سر زمین ساکن و برای همیشه محبوسم ، مهم نیست ، من هیچگاه امریکا  وزندگی در آنجا را دوست نداشته ام ، نه پل معلق جرج واشنگتن  و بروکلین را و نه خیابان پنجم نیویورک را و نه بوستون را ، تنها یک   زمان یک آرزو در دلم  نشست که ایکاش در آنجا خانه ای میداشتم و آن شهر " رد آیلند " نزدیک بوستون بود  اما سالها گذشته لابد آن شهر را هم پولدارهای تازه به دوران رسیده پر کرده اند بیست سال گذشته است . کمبریج بود وبرایتون  و سپس ردآیلند  ما در کمبریج بودیم  جالب است از کمبریج انگلستان به کمبریج امریکا کوچ کردیم همه ایرلندی تبار بودند ، شهر آرام و تمیز بود برای من اما یک قفس بود ، یک زندان چون اتومبیل نداشتم و میبایست با ان رو روکهای روی ریل به داخل شهر بروم ویا تنها در آپارتمان بنشینم تا بچه ها برگردند دختر بزرگ دربانک  آوف بوستون کار میکرد و همسرش در قسمت پرداختهای  بانک !   هردو دیوانگی زد بسرشان برگردند به اسپانیا یکی هوای پدر و مادرش را کرده بود و دیگری میل داشت بچه دار شوند ! ماما بزرگ هم امریکا را دوست نداشت هیچکدام از دو ماما بزرگها میلی به برگشت نداشتند نه من و نه آنکه اصلیتش امریکایی و اهل  سان فرانسیسکو بود . خوب اینجا برایمان خر داغ میکنند و ما تماشاچی هستیم .

امروز به عمد همه جا و به همه تبریک گفتم !! هیچ سالی این کار را نمیکردم ، برایم این روز مانند همه روزها بود اما از آنجاییکه با چپ ها درافتاده ام میل داشتم نشان بدهم که سخت طرفدار کاپیتالیسم هستم !!!!

هوا داغ است و من خسته . روز گذشته خیلی کار کردم بیشتر از توان خودم میل ندارم زنان مراکشی ویا لبنانی را بخانه بیاورم تا برایم تمیزی کنند اسپانیایی ها تمیزیشان به درد مادرشان میخورد ، یک کهنه دارند  ویک سطل آب ویک زمین شور یک بطری " بلیچ، و جالب آنکه روزی  متوجه شدم روی فرش را دارد با زمین شور مانند زمین میشوید فورا  آنرا از دستش گرفتم وگفتم " چکار میکنی ؟ میدانی این فرش چه قیمتی دارد ؟ روز دیگری یک چراغ رومیزی  کاردست از از نوع چینی های (ردروی ) را انداخت و شکست و فورا ایستاد به عذر خواهی که امروز پول نمیگیرم ، گفتم بیفایده است از پولی که بتو میدهم قیمت این آپاژور بیشتر بود ، دیگر هم مانند انرا پیدا نکردم و اگر هم بود دیگر ازآن نوع چینی و خاک نبود 
همین .
سپس بوی گندی که خانه را اشباح میکند ، بنا براین کار خودم را میکنم !!

بهر روی امروز گویا شخصی هم تولدش را به  سالروز  استقلال  امریکا گره زده برایش تبریک نوشتم دریک کامنت 
باز صبح ساعت چهار و نیم صفحه را که باز گردم صورتش به صورتم خورد ، چیزی نمانده بود لبهایمان بهم بچسپد !!!نه ! آن لبها جای بوسیدن نیستند تنها برای حرف زدن ساخته شده اند .

----رفتی آخر ، آشیان قمریان  از یورش باد 
از فراز شاخه های  خشک  پاییزی رها شد

آخرین برگی  که بردار  سیاه  شاخه پژمرد 
با طلوع  شب ، سوار مرکب  باد صبا شد

با شکوفایی فصل  لاله ها و رفتن تو 
در حریم جنگل  اندیشه ام  آتش به پا شد 
روانت شاد/ شاه من /
حال ما مانده ایم با زندگی های مصنوعی مان ، خانه های مصنوعی مان  و خنده های دروغینمان و گریه های بی امانمان .ث
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / » لب پرچین » / 4جولای 2017 میلادی / برابر با سیزدهم تیرماه 1396 خورشیدی .


دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۶

نقشی دربا د

شبو کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک سرما 
بلای نیستی ، سر مای پرسوز  ، 
حکومت میکند بر دشت و برما !

نه ما .را گوشه گرم کنامی 
شکاف کوهساری ، سر پناهی 
نه حتی جنگلی  کوچک ، که نتوان 
 در آنجا اسود  بی تشویش ، گاهی ........میم . ثالث 

حدودا نمیدانم چه ساعتی بود که بیدار شدم ، تمام شب آن گوشی لعنتی روی گوشهایم و صدای بلند خواننده محبوبم که میخواند "
من همان آواز ه خوان مردم شهرم هنوز .....
گمتر صدای دامب دامب بیرون را که پنج شب است خواب را ازمن گرفته بشنوم ،  مشتی دهاتی که کاری غیر ا عر خوری و رقصیدن و جش برگذار کردن ندارند پول میرسد از کجا؟ نمیدانم همه زمین دارند  !!!باخودم فکر کردم اگر درسر زمین خودم بودم صدای اذان و تلاوت کتاب مقدس از بلند گو ها پخش میشد فرقی ندارند هر دو یکی هستند باید صداها را بلند کرد تا  دنیا بفهمد ما زنده ایم وزندگی خوبی داریم !!! ، شهر یکپارچه غرق اتو مبیل ها وتوریست شده است . تابستان گرم وطولانی .

ساعت از چهار گذشته بود که نیمه خواب ونیمه بیدار برخاستم ، نشستم ! دوباره خوابیدم ، نه باید بر میخاستم .
آمدم کتابی بردارم ، چه کتابی را بردارم ، چشمم به یک دفترچه ازنوع " زیراکس "وپا چاپ خانگی افتاد ، آه متعلق به حسن خان شهباز بود داستان یک عشق !!! نه ! حوصله ندارم ، او هم مانند من همه عمرش را صرف دوست داشتن و خریدن  مهر و مهربانی کرد و عاقبت هم در غربت جان داد و امروز کمتر کسی از او یاد میکند ، ته مانه نوشته جات و مجله اش را به همسرش داد حال ایا او توانست که راه اورا طی کند ؟ گمان نکنم ، مردمی که دران  مجله مینوشتند  از دوستان خوب و قدیمی حسن خان بودند  وبا اشتیاق در انتظار آن مینشستند  مردان قدیم و از بزرگان بودند که امروز دیگر هیچکدام یا نیستند ویا حوصله ندارند برای ( یک زن ومجله اش ) چیزی بفرستند !

او آدم احساسی و زود رنج و آسیب پذیر بود ، تحصیلات خوبی داشت زیاد خوانده بود ترجمه های زیادی از خود بجای گذاشت  افسانه های اپرا شاهکار او بود و برباد رفته ،ربکا را او با حسن نیت  حفظ امانت و احترام به نویسنده و حفظ منابع ترجمه کرد هنوز اوراق زرد شاه آن کتابها درون چند کیسه نایلونی درون گنجه من است .
کمتر مترجمی را دیدم مانند او عشق او به گوته و احترامش به بتهوون مارا بهم  نزدیک کرد .همین  احساس نزدیکی بود که من داستانهایم را برایش فرستادم   تنها خواهش کردم آنها را در مجله های زرد و صورتی لوس آنجلسی چا پ نکند نمیدانم باین گفته احترام گذاشت یانه ؟ دیگر خبری از او نداشتم تا خبر مرگ او را شنیدم بهر روی اوهم با درد سینه ازدنیا رفت ، یک دختر ویک پسر نازنین از او بجای مانده و چه بسا نوه هم دارد، بهر روی روانش شاد کتابهای زیادی برای من میفرستاد همه سنگین وزن تنها من پول پست را برایش میفرستادم ( به درخواست خودش ) !حال نیمه گنجینه ای از کتب گذشته دارم و خاطراتی که مانند انرژی برق در من و در رگهای من میدوند  تا مرا زنده نگاه دارند .
در این ایام واین  سالهای گذشته غیر از رنج  هیچ چیزی برایم باقی نماند  میلی به یاد آوری آنها ندارم هرچه میگذرد بیشتر خاک روی آنها میریزم تا حتی بویی از آنها به مشامم نرسد ، شاید بدترین و نادرست ترین و گند ترین دوران زندگیم را در این  شهر گذراندم و هنوز باید بمانم راه دیگری نیست قفسی است بسته و پا های من شکسته بال و پرم ریخته نه قدرت پروازی در من مانده و نه رهروی تیز پا هستم باید زیر گنداب مزخرفات مردان و زنانی که سیاست  را ملعبه دست خود کرده و هر روز یک دایره زنگی به دست گرفته با آن میرقصند ، بنشینم و تماشا کنم ، آه امروز جنگ میشود  ، نه فردا ان خاک  تجزیه میشود ، نه مجاهدین نشست بر گذار کرده اند آنها خواهند آمد والاحضرت مشغول گرفتن بینی خودشان میباشند و میلی به رفتن ندارند منهم جای ایشان بودم نمیرفتم و به همین شکل مردم درحال حاضر مشغولند و دزدان مشغول جمع آوری بقایای آن  سر زمین و بردن و کشیدن آنها به کشور های بی ثبات و ناامن بهر روی باد آورده را باد خواهد برد-
بمن مربوط نمیشود ، دیگر چیزی ندارم که از دست بدهم ، تنها خودم مانده ام با شعورم و اندیشه هایم و اینکه خوشحال باشم در سر زمینی زندگی میکنم کمی به دهات من شبیه است !!!
امروز روز خسته کننده ای درپیش دارم باید خانه را تمیز کنم چند روز پیش یک قوطی پنیر خریدم که روی آن نوشته بود " مسکه" بدون نمک بدون چربی  تنها از اسم آن خوشم آمد چون در ده ما چیزی درست میکردند بین کره و خامه ، نرم و لطیف و خوشمزه برای صبحانه و نامش " مسکه " بود ، حال امروز صبح زود با چای آنرا میل  فرمودم ، خداوند عاقبتم را به خیر کند .
پایان دلنوشته ها . یک روز بی حوصله  ، یک روز اول هفته و خسته کننده مانند همه روزها 
ثریا / اسپانیا / 03/07/ 2017 میلادی 

اضافات " مییلیونر نشدم بلیطم نبرده بود اگر برده بود اولین کاری که میکردم پول پالتوی کسی را که از من خواسته بود برایش میفرستادم !!!! متاسفم ، نشد .ث.

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۶

نیمرخ فرشتگان

امروز  به یک  برنامه راز طبیعت از تلویزیون نگاه میکردم ، خداوندا درقعر اقیانوسها از جنگ جهانی دوم کشتی های غرق شده ، تانکهای غرق شده و هواپیما های سرنگون شده همه آنجا بودند و بیچاره ماهیان و جانوران دریایی که باید با این اکسیدان ها زندگی کنند .
همچنان برنامه ادامه داشت تارسید به کوه بلند سز سبزی " اسپریتو سنتو "  یعنی روح مقدس درآنجا در بالاترین نقطه با رنگ سفید حک شده بود  ومرد راهنما نامش " ممت" بود  حال نمیدانم مسلمین  همیشه درصحه هم پایشان به آنجا ها رسیده یا نه ؟ ده ها جزیره کوچک وبزرگ در میان اقیانوس هند .
در عین حال بومیان هنوز با طلسم و جادو گری داشتند برای بقیه زنان و مردان و دختران دم بخت و یا بیمار دعا و طلسم میخواندند ومیساختند  کانال را عوض کردم آخرین برنامه یک کنسرت بود ، آه منوهین .....برنامه داشت تمام میشد ودر زیر خطوط ردیف برنامه بعدی را که گاو بازی بود ادامه داشت  . ( چه ترکیب  جالبی ) !

آنقدر سرمان دراین برنامه ها ی گند فیس بوک و اینستا و غیره فرو رفته که بکلی موسیقی و نام رهبران را نیز از یاد برده ایم . یعنی من فراموش کرده ام . چقدر دلم سوخت .

در آیینه حمام داشتم موهایم را شانه میزدم  تا برای بعد از ظهر آماده شوم ، بیادم آمد که روزی روزگاری نامزد عزیزم نیمرخ مرا به فرشتگان تشبیه کرده بود و همیشه میگفت از نیمرخ عکس بگیر مانند یک فرشته هستی !!! خدایش رحمت کند  و امروز  ابدا آیینه را نگرفتم تا نیمرخ خود م را ببینم حتما مانند مادر وهب شده ام .

خود را رها کرده ام ، بی قید  بی حوصله وبی هیچ دلخوشی یا اگر هم دلخوشی باشد من دیگر حوصله اش را ندارم هوای وطن نوع دیگری عشق را طلب میکرد من نمیتواتم عشق مجازی داشته باشم و اشعار مجازی را بخوانم وبا عکسهای مجازی عشقبازی کنم .
آدمها گم شده اند ، به راستی گم شده اند  و خودشان نمیدانند چرا و چگونه ، سی وهشت سال تمام است که ما درگیر یک سیاست بی معنا و ویرانه هستیم هرروز عکسی از یک بابایی با یک نوشته زینت بخش سایتها میشود .

امروز در یک کامنت  درباره زندگی ابو علی سینا دیدم مردی نوشته بود " ابوعلی  سینا آدمی گمراه و دیوانه بود !!! فکرش را بکنید اولین طبیب عالم و ایرانی و در باره دیگری  ابو ریحان نوشته بود ، که بچه باز بوده است ، طاقت نیاوردم برایش نوشتم از نظر شما در این دنیا چه کسی پاک و مطهر است ؟ آن دزدان دین یا مادر عمر و پدر شمر ؟ اما بعد فکر کردم بی فایده است شعور ها ویران مغزها خراب کاری نمی شود کرد . 
اسپریتو سنتو همه جا هست با اشکال مختلف .پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه دوم ژولای 2017 میلادی .



تقسیمات

ایوای  بر اسیری کز یاد رفته باشد
 در دام مانده باشد ، صیاد رفته باشد 
آه از دمی  که تنها  با داغ او چو لاله 
در خون نشسته واو چو  باد رفته باشد ............حزین لاهیجی 

سر زمین ایران تشکیل شده است از اقوام مختلف ، واین اقوام هیچگاه باهم یگانه نخواهند شد مانند آنکه چند تکه سنگ را درون یک دیگ آبجوش بریزیم و بخواهیم از آن یک خمیر  تازه بسازیم ، امکان ندارد ، ترک ، لر ، کرد ، شمال ، جنوب ، تازه شمال هم گیلان و مازندران  میباشد  هریک دیگری را قبول ندارد !  ماهم از یک قبیله ای تریاکی برخاسته ایم که تنها کارمان سرودن شعر و خواند ن ابیات و نوشتن است ، همین و بس دیگر رمقی درجان نداریم تا برای مبارزه برخیزیم خیلی که عصبانی شویم میرویم طرف را میکشیم و راحت ....مانند آقا میرزا رضای کرمانی ، بیچاره آنقدر دنبال پولهای بر باد رفته  و طاقه شالهایش رفت به دربار ناصری و آنقدر گول دوستی کامران میرزا را خورد تا سرانجام رفت باباجان را کشت و خودش هم ملقب شد به " سگ سیاه " ،  همه اهالی شهر ما پشت منقلهای سنگر گرفته اند با گرز وافور  دیگر رمقی برایشان نماند و سر و کله زدنشان با بلوچها و هندیان فراری و برخی هم خود را بکلی فراموش کرده درون آتشکده ها گم شده اند .

نه هیچگاه این سر زمین وسیع یک پارچه نخواهد شد من روی همین صفحه فیس بوک میبینم کافی است تو برخلاف نظریه شخصی حرفی بزنی سروکارت با کارد قصابی است . بنا براین دیگر قید آنرا هم زده ام گاهی عکسی میگذارم و میروم یا کاف و شعری مینویسم و میروم ، اطرافم را گروهها گرفته اند گروه های بختیاری ، گروههای بیخدایان  ، گروههای مومن مقدس سر بر صلیب شورا گذاشته وتقدیس میکنند بی آنکه تاریخ گذشته را بدانند تنها خوانده اند آن هم تحریف شده همه امروز دنباله روی کوروش شده اند درحالیکه عرب تا مغز استخوانشان نفوذ کرده و خونشان مخلوطی ا ز صدها خون است ، خون پاک کمتر درمیان انها دیده میشود همه سر پوشی روی خود گذاشته اند مانند لاک پشت .

نه ، چشم  امروز بین من ، بر ضد فردا هاست ، اکثرا مینشینم به سریال " فخر آور" خودم را سرگرم میکنم ، چه ها میگویند ویا مینویسند واو باز هم مانند یک باز شکاری روس شانه ات مینشیند . برایم جالب است . 

آفتاب که غروب کرد شب فرا میرسد  و ما دیگر نمیتوانیم جلوی پاهایمان را ببینم در شب گام بر میداریم  ، آفتاب سر زمین من غروب کرده چه بهتر در روز روشن تجزیه شود و قبایل به زیر چادرهای خود بروند وبا ز همان خان خانی شروع شودو ارباب  رعیتی بر قرار گردد مگر اسپانیا نیست ، شمال جنوب را قبول ندارد مرکز هیچکدام را درعین حال یکپارچگی خود را حفظ کرده  و بنام اسپانیای قوی جلوی همه میایستند  زمانیکه کسی بخواهد حمله کند ، اما ما راحت راه را برای دزد  باز میکنیم و اگر لازم شد نوکر او میشویم هشتصد سال اعراب براین  سر زمین حاکم بودند هیچکس مسلمان نشد تنها عده معدود یکه عربها به مادرشان تجاوز کرده بودند پنهانی مسلمان بودند که هنوز هم هستند و بنام ( موروها)  در اطراف گرانادا به طواف کعبه مشغولند ! تنها روی زبان و موسیقی آنها اثر گذاشت که امروز دارند با آب جشنها و کمک کلیساها آنها را نیز پاک میکنند .

کار من تاریخ نگاری نیست ، روشنگری هم نیست ، من درد دل مینویسم و چه بسا از لابلای این خطوط بهم ریخته تاریخ را توانستند بیابند و بدانند که سر زمین ایران زمین چگونه بود و چگونه شد چرا که مردم حوصله نداشتند یک پرچم را حمل کنند دنباله رو سر زمینهای دیگری بودند  بی آنکه احساس کنند که فرهنگشان و زبانشان با بقیه سر زمینها فرق دارد ، تاجیکستان از دام عربها جست از دام حجاب های اجباری جست اما ما زنهایمان  بجای پرورش دادن نسل های آینده و جوانان با خرد مسلسل به دست گرفته افتخارشان این است که غیر مسلمانرا میکشند طبیعی است که بچه هایشان نیز مانند خودشان آدم کش حرفه ای بار خواهند آمد .

شخصی بنام "خسرو فروهر " صمدی " هر هفته برنامه ای دریکی از تلویزیونها دارد و من باز پخش آنرا روی فیس بوکها ویا یوتیوپها میبنیم آنهم با هزار بدبختی ، چیزیکه در این مرد مورد توجه من قرار گرفت ، ادب و نزاکت اوست  مانند یک بچه خطا کار مرتب درحال پوزش خواهی است ، فرهنگ بالایی دارد تربیت خوبی دارد معلوم است که زیا دخوانده مادرش اتریشی است بنا براین درآن سر زمین و بین آن اراذل اوباش شکل نگرفته در میان دستهای خوبی پرورش یافته عاشق ایران است و عاشق شاه ایران اما فریادش به جایی نمیرسد بازار خود فروشان پر رونق تر است  ، او میل دارد چراغی باشد برای روشنایی و کوران را راهنمایی کند اما کوران میل دارند همیشه کور و کر باقی بمانند اما زبانشان کار میکند ، او در آفتاب درخشانی راه میرود و پشت به تاریکیها دارد  نکاهش به دور دستهاست میلی به شهرت ندارد  تنها میخواهد آن در گودال افتاده ها را دستگیری کند  و چشمان آنهارا با نور روشن خورشید اشنا سازد ، اما بیفایده است دنیای شارلاتانهاست .

امروز دیگر  سراسر زمان برای من یکسان است  و کاملا روشن  دیگر میلی نه به سیمرغ کوه قاف دارم و نه به اریو بزرن تنها سعی دارم که پاهای اندیشه ام به گودال و لجن زارها فرو نروند مهم نیست اگر کسی میل ندارد با پاهای من همراه شود من خود به تنهایی از پس خود بر خواهم آمد .
امید داشتم که اشخاصی که به تازگی وارد گود شده اند چراغی از خرد باشند در سایه یک آفتاب بزرگ اما متاسفانه خود تاریکی بودند و میخواهند در نور مصنوعی چراغهای نئون و نورهای کم سو راهشان را پیدا کنند اسبشان روزی از پا  خواهد فتاد درحال حاضر لنگ لنگان راه میروند اما روزی پرده ها بالا میروند و همه چیز عیان میشود .
و من میسرایم که " من همان ابرم  که آبستن زندگی و عشق و خدا یم که خورشید است ، میباشم و روحم بسوی قله قاف  که سیمرغ وجودم در آنجا لانه کرده است .پایان 

از آه دردناکی  سازم   خبر دلت را 
روزی که کوه صبرم  بر باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد 
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد 

شادم که از رقیبان  دامن کشان گذشتم 
گو مشت خاک ما هم  بر باد رفته باشد ........حزین 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /اسپانیا / 02/07/2017 میلادی /

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۶

شهر پوک

بیشه ها با برگهای زردشان 
 عمر ها  ، با افتاب  سردشان .....
در خیابان ظهرها ، بر سنگفرش ......
گاری نفتی  ، طنینش   تا به عرش ....." میم . نیستانی " 

پسرم آمد ؛ برایم " گوگل هوم "را روی گوشیم نصب کرد و گفت هنگامیکه رفتی به تعطیلات  لپ تابت را میبرم تمیز میکنم  و برایت  برنامه دیگری میگذارم . اینکه بتو دادم از " مک بوک "  بهتراست مک بوک آشغال است .وبرایم  تعریف کرد که چگونه از راه ترازویی که از امریکا خریده بود گوگل وارد همه جزییات رسانه ها شده است خوشبختانه موقع آپ دیت از کار افتاد !!!
بنا براین دیگر لزومی ندارد من از کسی دلگیر باشم افکارم را شبانه به هنگام خواب میخوانند  کم کم وارد بعضی جاهای نادیده  هم خواهند شد !.

دخترکم زنگ زد که مادر اینهمه آدم کجا بودند دنبالت راه افتاده و وارد فیس بوک ما هم شده اند ؟ گفتم مرا پاک کنید و دیگر مرا درهیچ یک ا زان رسانه ها دنبال نکنید .

- مادرجا ن، ول کن این ایرانیان را ، کم صدمه خوردی ؟  چرا مارا رها کردی و رفتی با آنها ؟ ......

آه ! چرا ؟ چونکه نمیتوانستم برای تو و همسرت وآن دیگری و همسرش و آن یکی و همسرش بگویم 
" دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند ......
یا اینکه بگویم عاشق شده ام  ، عاشق جوانی خوش بر و رو !!! شما مرا میکشتید  ، نه ؟  شاید باور نکنی که حتی فحاشی و بیدادگری آن آدمها برایم مانند یک شعر و یا یک ترانه است ، آنها معنی کلامم را میفهمند ، میشناسند و امروز با کمال تاسف دیدم که خیر ! آنها هم دیگر زبان مرا نمی فهمند کله هایشان پر شده  از اراجیف و آن روح صافی و پر مهر را بر باد داده اند و بجایش چرندیاتی  را دهان به دهان جمع کرده و ملکه ذهنشان کرده اند ، اینجا بود که فهمیدم : چقدر تنها مانده ام .

حال اگر من محو تماشای پیکری باشم  و زیبایی پیکری را ستایش کنم همه درهمین قلبم تلمبار میشود ،  و من نمیتوانم آنرا درگسترده  آسمان دیگری  بر افراشته کنم مانند یک پرچم ، اگر عاشق صورتی زیبا بشوم و  او را تقدیس کنم  دیگر نمیتوانم آنرا با کسی درمیان بگذارم ،  تا لبخند شیرینی از او دریافت کنم ، همه مانند گربه های وحشی براق میشوند وبسویم پنجه میاندازند .
آنها نمیدانند که دل من محور مهر و مهربانی و عشق است چیزی که دراین  زمانه بی خریدار وبی مشتری است .

و من در انتظار روزی هستم  که آنها از سوراخ تاریکی خویش بیرون بیایند   و من با  خود بگویم این من بودم که آنها را زاده ام 
نه ، کسی نمیداند که من چگونه سنگتراشی بودم وبا چه پشتکاری  سنگها را تراشیدم  تا آن رنگ مهربانیشان را به آنها نشان دهم ، 
حال آنها هم با من مخالفند وهم با شاه مرحوم ، حتی اجازه ندارم روح مرده اورا ستایش کنم اما انسانهایی را که آنها برگزیده اند ومن نمیشناسم باید بپرستم ، این یک جبر است .

 امروز در خبر ها خواندم که سه آرتیست و کارگردان " چپی" وارد گود کارخانه " اسکار " شده اند یعنی به عضویت کارخانه اسکارا درآمده اند  بعد از این تکلیف فیلمها هم معلوم خواهد شد .

چپ پیروز شد . همین دیگر به هیچ چیز دلخوش نخواهم کرد و در انتظار روزهایی ترسناک خواهم نشست . پابان

آسیاب بادی  متروک شهر .....
غده ای در مغز پیر و پوک شهر ......
از پس آن چشم های  سبز سبز ........
جنگل بی انتهای سر سبز ......... 

دیدم آن چشمان روشن را در کویر 
آن دو الماس درشت مست و شیر
 چون دو خورشید مه الود  منیر ....
چون غریبی ، خسته ای ....در آبگیر 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /"لب پرچین " /1/07/2017 میلادی .



این نیز بگذرد .....

ای دل به صبر کوش کن  که هرچه چیز بگذرد 
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد 

فرهاد گو بتلخی غم صبر کن  که زود 
شیرینی  تعیین پرویز نیز بگذرد .........." میم . بهار "

نمیدانم این چه حسی است میان من وتو ، با انکه فرسنگها ازهم دوریم اما بهم نزدیک  ، من آن مار اغوا گر نیستم و تو نیز آن شه زاده بیگناه نیستی ،  اما هربار با ید تو تکانی درون سینه ام احساس میکنم یک طپش ناگهانی و سپس یک سکوت ، نامش را چه میگذاری ؟.
میان من وتو راهی ست پنهانی ، پس باید دراین فکر باشم که از بهشت رانده نشوم ، بهشتی که بیشتر شبیه جهنم است تلخی آ وسوزش آتش را تواما دارد ، سه شب است که درست نخوابیده ام از سرو صداهای طبل وناهنجاریهای پارک بازی بنام( فریا) 
اگر هر سر زمینی در سال یک یا دوبار این جشنهارا دارد در این سر زمین هر محلی برای خود یک جشن دارد برایش هم مهم نیست بچه شیرخوار یا پیر مرد و پیر زن یبمار خوابند یا بیدار ، امشب ساعت چهار ویازده دقیقه هنوز صدای بامب بامب آنها میامد /
نگاهی مطابق معمول به اخبار روزانه ومردم بیکار ه این جهان انداختم  ، نگاهی به بزرگترین جاسوس دنیا ( فیس بوک* انداختم  خیر همان حرفها همان فرصت طلبی ها .وهمان شیوه دلبریها .زمین و خاک من تنها ماند و وبیاد آن دزدانی افتادم که خری دزدیدند وحال درجدالند ودزد  سوم درانتظار ربودن آن.
چه میدانند معرفت چیست ، اگاهی چیست ، بیمارند ، معتادند ، به هرچه که میخواهد باشد معتاد سکس ، معتاد سیاست  و درنا فرمانی کامل بسر میبرند .
خدایان  در توفان خشم و عده ای در رشک  و همه آن خاک را از یاد برده اند تنها به درختان آلبالوی ان میاندیشند به همان باغ آلبالوی چخوف .
چقدر این نوشته ها ونمایشنامه ها برایشان جاذبه داشت و مجریان آنها برایشان خدایان روی زمین بودند .و آنها ان بیخردان دراین گمان بودند که اینها افرییننده سعادت  وخرد میباشند و کمی هم به آنها خواهند بخشید بخود زحمت نمیداند که بروند و چیزی را کشف کنند  ، مردمان ما بدین گونه اند در انتظار بخشش خدایان مینشینند  و خدایان هم به انها نوید میدهند  اما کمتر چیزی را که وعده داده اند به  آنها پیشکش میکنند .

من در انتظار خدای خویشم ، خدای من عشق است من او را میافرینم او آفریده من نیست من ساخته دست طبیعتم از یک خاک تمیز و خالی از هر آلودگی .
دیگران خدایی ساختند وسپس از او دور شدند بسوی خدایان دیگری روی آوردند آنها هم مطابق میلشان نبود  ، چیز دیگری میخواستند .و آن چیز دیگر را نمیدانستند چیست ؟.
گوهر من از جنس مهر بود  و مهر همیشه آفریننده است  و هیچگاه هم توبه نمی پذیرد /

هنوز نمیدانم بلیط من برده یانه باید بروم روی تکس ببینم شب خیلی زود خوابیدم تا جبران بیخوابی شبهای دیگررا کرده باشم .
امروز نمیدانم خوشبختم یا بدبختم تنها میدانم که این امر به دست خود شخص است خود میتواند بدبختی یا خوشبختی را بیافریند گاهی زیادی خواهی دیگران را بسوی گردابی پرتاب میکنند حال با لباس الوده ولکه دار از اپن گرداب برخاسته ان اما دوباره درگودال دیگری فرو مروند . تنها برای آنکه خودی بنمایانند ویا نامی در دفترچه زرد ساخت اوارگیشان برجای بگذارند .
آنها در لجن دروغهای خود میغلطند اما باور ندارند  که درون یک خاکروبه  دورافتاده و گندیده  بخواب رفته اند ، بیدار کردانشان سخت است بد جوری اسیر مادیات شده اند .

روز گذشته دریک برنامه کلیپی از یک پسر بچه دیدم حظ کردم در راهپیمایی روز " قدس" که نمیدانم چیست مجری  تلویزیون با چارقد و چاقچور جلوی یک پسر بچه را گرفت وگفت "
خسته نباشی ، پسرک هم درجواب گفت " شما هم خسته نباشید 
مجری پرسید برای راهپیمایی روز قدس آمده ای وبی آنکه منتظر جواب بچه شود گفت پیامی برای بچه های فلسطینی داری ؟ 
پسرک درجواب گفت :
فلسطین بما چه مربوط است / حظ کردم واقعا حظ گردم یک بچه ده ساله وخانم مجری با سرخوردگی رفت حتما انرا نشان نخواهند داد ویا گفته های پسرک را تغییر میدهند اما همین یک کلام کافی بود که من امیدوار باشم که ایران دوباره برخواهد خواست برغم چشمان کور دشمنان سوگند خورده اش که برای فلسطین سینه میزنند چون مواجب میرسد .

درست است مردان خوب و فهمیده با کیاست ما رفته اند و دنیای ما افتاده به دست رجاله ها ، ایکاش درگوشه مینشستند و مینوشتند وارد معقوله ها نمی شدند مانند صادق هدایت از مردم ایران وفرهنگ بو گرفته اش بیزار بود اما سر زمینش را دوست داشت و تنهاا رزویش این  بود که مردم با شعور وبا سواد شوند ، عده ای شدند اما کتاب جنگ و صلح و برداران کامارازوف یک عطر دگری داشت داستانهای زیبایی بودند نویسندگان ایرانی تنها از رقیه وصدیقه ورعنا سخن میراندند واز تاریخ امیر ارسلان نامدار . دشتی چند داستان نوشت اما بی فایده بود چشمان بزرگ علوی بیشتر  کار کرد ویا غرب زدگی جلال ال احمد بیشتر جاذبه داشت و عمو زنجیر باف شاملو چیز دیگری بود  دنیا چه گوارا  دنیایی ناشناخته و لبریز از جاذبه بود !! بقیه هم مانند اسب عصاری با چشمان بسته دنبالشان رفتند . من با احساسم زندگی میکنم هنگامیکه میگویم یکی بد است بد است و زمانی از کسی خوشم میاید میدانم خوب است .حال دراین بازار مکاره دونفر را انتخاب کرده ام یکی تو و دیگری کسی دیگری است که هردو مورد نفرت آن پیر مردان و پیر زنان از کار افتاده اید چرا که آن  » پیر مرد «جاذبه اش بیشتر است .  پایان 
نیمه شب شنبه / اول جولای 2017 میلادی / اسپانیا / ثریا ایرانمنش .