شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۶

این نیز بگذرد .....

ای دل به صبر کوش کن  که هرچه چیز بگذرد 
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد 

فرهاد گو بتلخی غم صبر کن  که زود 
شیرینی  تعیین پرویز نیز بگذرد .........." میم . بهار "

نمیدانم این چه حسی است میان من وتو ، با انکه فرسنگها ازهم دوریم اما بهم نزدیک  ، من آن مار اغوا گر نیستم و تو نیز آن شه زاده بیگناه نیستی ،  اما هربار با ید تو تکانی درون سینه ام احساس میکنم یک طپش ناگهانی و سپس یک سکوت ، نامش را چه میگذاری ؟.
میان من وتو راهی ست پنهانی ، پس باید دراین فکر باشم که از بهشت رانده نشوم ، بهشتی که بیشتر شبیه جهنم است تلخی آ وسوزش آتش را تواما دارد ، سه شب است که درست نخوابیده ام از سرو صداهای طبل وناهنجاریهای پارک بازی بنام( فریا) 
اگر هر سر زمینی در سال یک یا دوبار این جشنهارا دارد در این سر زمین هر محلی برای خود یک جشن دارد برایش هم مهم نیست بچه شیرخوار یا پیر مرد و پیر زن یبمار خوابند یا بیدار ، امشب ساعت چهار ویازده دقیقه هنوز صدای بامب بامب آنها میامد /
نگاهی مطابق معمول به اخبار روزانه ومردم بیکار ه این جهان انداختم  ، نگاهی به بزرگترین جاسوس دنیا ( فیس بوک* انداختم  خیر همان حرفها همان فرصت طلبی ها .وهمان شیوه دلبریها .زمین و خاک من تنها ماند و وبیاد آن دزدانی افتادم که خری دزدیدند وحال درجدالند ودزد  سوم درانتظار ربودن آن.
چه میدانند معرفت چیست ، اگاهی چیست ، بیمارند ، معتادند ، به هرچه که میخواهد باشد معتاد سکس ، معتاد سیاست  و درنا فرمانی کامل بسر میبرند .
خدایان  در توفان خشم و عده ای در رشک  و همه آن خاک را از یاد برده اند تنها به درختان آلبالوی ان میاندیشند به همان باغ آلبالوی چخوف .
چقدر این نوشته ها ونمایشنامه ها برایشان جاذبه داشت و مجریان آنها برایشان خدایان روی زمین بودند .و آنها ان بیخردان دراین گمان بودند که اینها افرییننده سعادت  وخرد میباشند و کمی هم به آنها خواهند بخشید بخود زحمت نمیداند که بروند و چیزی را کشف کنند  ، مردمان ما بدین گونه اند در انتظار بخشش خدایان مینشینند  و خدایان هم به انها نوید میدهند  اما کمتر چیزی را که وعده داده اند به  آنها پیشکش میکنند .

من در انتظار خدای خویشم ، خدای من عشق است من او را میافرینم او آفریده من نیست من ساخته دست طبیعتم از یک خاک تمیز و خالی از هر آلودگی .
دیگران خدایی ساختند وسپس از او دور شدند بسوی خدایان دیگری روی آوردند آنها هم مطابق میلشان نبود  ، چیز دیگری میخواستند .و آن چیز دیگر را نمیدانستند چیست ؟.
گوهر من از جنس مهر بود  و مهر همیشه آفریننده است  و هیچگاه هم توبه نمی پذیرد /

هنوز نمیدانم بلیط من برده یانه باید بروم روی تکس ببینم شب خیلی زود خوابیدم تا جبران بیخوابی شبهای دیگررا کرده باشم .
امروز نمیدانم خوشبختم یا بدبختم تنها میدانم که این امر به دست خود شخص است خود میتواند بدبختی یا خوشبختی را بیافریند گاهی زیادی خواهی دیگران را بسوی گردابی پرتاب میکنند حال با لباس الوده ولکه دار از اپن گرداب برخاسته ان اما دوباره درگودال دیگری فرو مروند . تنها برای آنکه خودی بنمایانند ویا نامی در دفترچه زرد ساخت اوارگیشان برجای بگذارند .
آنها در لجن دروغهای خود میغلطند اما باور ندارند  که درون یک خاکروبه  دورافتاده و گندیده  بخواب رفته اند ، بیدار کردانشان سخت است بد جوری اسیر مادیات شده اند .

روز گذشته دریک برنامه کلیپی از یک پسر بچه دیدم حظ کردم در راهپیمایی روز " قدس" که نمیدانم چیست مجری  تلویزیون با چارقد و چاقچور جلوی یک پسر بچه را گرفت وگفت "
خسته نباشی ، پسرک هم درجواب گفت " شما هم خسته نباشید 
مجری پرسید برای راهپیمایی روز قدس آمده ای وبی آنکه منتظر جواب بچه شود گفت پیامی برای بچه های فلسطینی داری ؟ 
پسرک درجواب گفت :
فلسطین بما چه مربوط است / حظ کردم واقعا حظ گردم یک بچه ده ساله وخانم مجری با سرخوردگی رفت حتما انرا نشان نخواهند داد ویا گفته های پسرک را تغییر میدهند اما همین یک کلام کافی بود که من امیدوار باشم که ایران دوباره برخواهد خواست برغم چشمان کور دشمنان سوگند خورده اش که برای فلسطین سینه میزنند چون مواجب میرسد .

درست است مردان خوب و فهمیده با کیاست ما رفته اند و دنیای ما افتاده به دست رجاله ها ، ایکاش درگوشه مینشستند و مینوشتند وارد معقوله ها نمی شدند مانند صادق هدایت از مردم ایران وفرهنگ بو گرفته اش بیزار بود اما سر زمینش را دوست داشت و تنهاا رزویش این  بود که مردم با شعور وبا سواد شوند ، عده ای شدند اما کتاب جنگ و صلح و برداران کامارازوف یک عطر دگری داشت داستانهای زیبایی بودند نویسندگان ایرانی تنها از رقیه وصدیقه ورعنا سخن میراندند واز تاریخ امیر ارسلان نامدار . دشتی چند داستان نوشت اما بی فایده بود چشمان بزرگ علوی بیشتر  کار کرد ویا غرب زدگی جلال ال احمد بیشتر جاذبه داشت و عمو زنجیر باف شاملو چیز دیگری بود  دنیا چه گوارا  دنیایی ناشناخته و لبریز از جاذبه بود !! بقیه هم مانند اسب عصاری با چشمان بسته دنبالشان رفتند . من با احساسم زندگی میکنم هنگامیکه میگویم یکی بد است بد است و زمانی از کسی خوشم میاید میدانم خوب است .حال دراین بازار مکاره دونفر را انتخاب کرده ام یکی تو و دیگری کسی دیگری است که هردو مورد نفرت آن پیر مردان و پیر زنان از کار افتاده اید چرا که آن  » پیر مرد «جاذبه اش بیشتر است .  پایان 
نیمه شب شنبه / اول جولای 2017 میلادی / اسپانیا / ثریا ایرانمنش .