شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۶

یک قطعه

چیزی درتو هست که مرا میترساند
چیزی درتو هست که مرا میرهاند 
چیزی درتو هست که مرا هدایت میکند بسوی تو 
وچیزی درتو هست که مرا فراری میدهد 

چیزی درتو هست که مرا بگریه وا میدارد 
چیزی درتو هست که مرا بخواب خوش فرو میبرد ، ودرانتظار فردا میمانم 

گردابی مرا بطور برق اسا فرو کشید  ودر آنجا چشمه هولناکی را دیدم 
تشنه بودم ، ولبریز از خستگی 

آب  از دهانه صخره ها خارج میشد  سپس بموج شدیدی برخورد کرده صخرهارا میشکست ومیرفت 
تو مرا بیاد آن امواج  میاندازی ، با صخرها خورد شده درپشت سرت ،

برخورد خشونت آمیزی با تو کردم  ودردل خدایرا بیاری طلبیدم 
د رآن تنگنای مخوف که احساس خفگی میکردم 

چیزی درتو هست که مرا بیاد ان سیلابهای کوهستانها می اندازد   سر راهت هرچه را هست ویران میسازی 
من مانعی بر سر راهت نیستم ، طوفانم ، بهمراهت خواهم آمد .

بطور قطع روزی پاهایت درچاهی فرو میروند آنروز آنجا هستم 
وترا ازآن چاه ژرف بیرون خواهم کشید  گرچه آسان نخواهد بود 

در حال حاضر شراب ناب درجام طلایی دردستان تو در حال گردش است 
من جام را بیکباره سر کشیدم وآنرا شکستم 

هنگامیکه ترا میبینم چشمانم را میبندم  گوشهایم  رامیگیرم تا صدایت را نشنوم 
روی امواج دریا هزاران ستاره زیبا میدرخشند  ومن میان آنها گم شده ام 
میل دارم گم باشم 

زمانیکه دریا آرام وبیحرکت است  درکنار آن با سکوت مینشینم 
نه اندوهگینم ، نه شادمان ، بی تفاوت 
از هیچ سو بادی نمیوزد  وبر سطح آب دریا هیچ موجی حرکت نمیکند 
آنگاه .......
بیاد سیلاب میافتم ، 
پایان /ثریا / اسپانیا / شنبه 

به کجا خواهی رسید؟

بر تواضخ های دشمن تکیه کرده ابلهی است ....." غنی کشمیری"

بهر روی هر روز  طبق عادت دیرینه ترا دنبال میکنم ، دیگران را نیز ، برایم جالبست گفتار وکردا رورفتار این ملت چه پیر وچه جوان ! شاید آنهاییکه در سنین بالای عمر هستند وامروز چالاکی وسر زندگی واز همه بدتر جسارت ترا میبینند دچار خشم ویا شاید بقول خودت دچار حسادت میشوند , چه بسا دردلشان این آرزو میگذرد که ایکاش جای توبودند ، چوانی ترا داشتند ، چالاکی ترا  را بی پروایی ات را وحضور ذهنت را وحاضر جوابیت را که درهیچ یک از سئوالات پیچیده ودر هیچ کمرگاهی درنمیمانی همه چیز را درچنته داری وگویی جوابهارا از پیش حاضر کرده باشی .

من به راست یا دروغ گفتن توو آنها اهمیتی نمیدهم ، تنها برایم موجود جالبی هستی ، گاهی قدرت وجاه طلبی ناپلئون را  در چهره تو  میببنم " تاج شاهی روی زمین افتاده باید خم شد وآنرا برداشت ، زمانیکه از تو پرسیده میشود کدام حکومت  را دوست داری لبخند کج وگاز گرفتن لبهایت  و بالا رفتن ابرویت به تماشاچی این ندارا میدهد که نکند از پیش " تعیین" شده ای ؟! 

تنها امیدوارم بدون کشت وکشتار وخون ریزی ، بدون هیچ بگیر وببندی آنچه که باید اتفاق بیفتد ، آن مردم رنج بسیار برده اند بیش از حد یک انسان معمولی .
در سابق  موقعیکه  قران را تفسیر میکردند  وسوره وآیه آنرا  تعیین مینمودند  هرمسلمانی آنرا میپذیرفت ، اما امروز تفسیر سورهای کتاب درونی تو بسیار مشگل وغیر قابل پیش بینی اند  مخصوصا درمورد قانون اساسی که میل داری درکنگره امریکا تدوین کنی آنرا باید ملت تعیین کند در مجلس ملی سر زمینت ، نه درکشوری که بعنوان میهمان یا پناهنده نشسته ای وبه پرچم پر افتخارشان مینازی .
من با احسا سم زندگی میکنم ، احساسم مرا راهنمایی میکند که کجا بنشینم وکجا بروم ، درمورد تو نیز دچار اشتباه نشده ام میدانم سر انجام روزی به ارزویت خواهی ر سید ایکاش کمتر از وابستگیت به خاندان رژیم گذشته بگویی شاید میل داری مردم درتو قدرت رضا شاهی را ببینند او پشیبانی نظیر بی بی سکینه داشت . 
شاید پشتیبان تو قوی ترا زبی بی سکینه باشد . در آخرین مصاحبه ات مجری ترا درتنگنا قرار میداد ومیپیچانداما چه رندانه گریز میزدی .
تو میدانی که معابد ادیان درتمام سر زمینها  معده خوبی دارند  که میتوانند تمام ممالک دنیارا  فرو برده وهنوز سیر نشده دنبال دیگری هستند  وتنها آنها میباشند که میتوانند همه چیزهای نامشروع را هضم کنند ، بهر روی تو باید بیکی از این ارکان خودرا وابسته کنی .
 مواظب گردابها باش و همان سوسکها وکرمهایی که تو آنهارااز فراز ابرها میبینی ، بعضی از آنها زهرشان بسیار کشنده میباشد .
ثریا / اسپانیا / د.وم اردیبهشت 96.

زاد روز شیطان

دانی که چرا در  مسیر خود  قلم میلرزد برخویش؟
ترسد که ظلمی را کند زحق   مظلومی جدا زخویش

امروز دوم اردیبهشت وزاد روز آن "شیطان بزرگ" است کمتر کسی امروز اورا میشناسد ویا نامی از او میبرد اما شاید زنانی که هم آغوش او بدوده وهنوز زنده باشند یادگاراورا دربغل گرفته وبیادش اشک بریزند . مردیکه به حقیقت یک شیطان بود .

امروز روز غم انگیزی برای من است  چرا که نوه دوست داشتنی وعزیزم دوباره به سوی شهر دانشگاهیش حرکت میکند  ، آسمان ابری وگریان منهم گریان واز همه بدتر نماد آن شیطان جلوی چشمانم مجسم است / آنرا به کسی نمیگویم خودم میدانم ، تنها خودم میدانم وطوفان درونیم .

پس از مدتها آن برنامه دلخواهم  را یافتم ونشستم به تماشای آن ....اوف دیدم این چناب امیر عباس چه همه دشمن دور خود جمع کرده است ، از پیرو جوان اورا بباد تمسخر ومتلک وفحاشی گرفته اند درواقع هرچه را که کاشته همه پنبه شده است باید کتابش را زیر بغل بگیرد وبرگردد به همان رشت ومازندران  ودوباره فکر بهتری بکند آنهمه جنجال آنهمه بیا وبرو وآنهمه مصاحبه ومذاکره وخود نمایی تنها کاری که کرد اورا به انتهای کوچه بی باز گشت پرتاب نمود .وآن جنابی که من آنهمه باو حرمت گذاشتم وبرایش نامه فرستادم تنهایک دوژوان پیر است وبس ! 

نه دیگر بهتر است نکاهی باین صفحات نیاندازم اگر خیلی دلم برای خواندن تنگ شد نوشته های خودم را میخوانم در افکار خودم جستجو میکنم که کجای کاررا اشتباه کردم  وکدام راه را غلط رفتم .

بزرگترین اشتباه من این بود که همه عمر به دنبال " عشق " رفتم بیخبر از عالم وآدمها بیخبر ازاینکه دنیای عشق وعاشقی غیر از چند صباحی نیست وهمه چیز عادی میشود وناگهان معشوق از تو طلبکار شده وبه دنبال مالی میکردد .خودش را پنهان میکند وآنچه تو اندوخته ای ویا بیادگار داشته ای از تو میدزد وبه دیگری میدهد ترا تنها میکذارد رهایت میکند .

عشق اول پنجاه سال طول کشید وعشق دوم تنها دوسال !!!  پنجاه سال به عشق اولم وفادار بودم وهمان عشق باعث شد که من ازخیلی مخاطرات درامان باشم ، با آنکه آزاد بودم اما تقوایم را حفظ میکردم با غوغای آدمهای اطراف  ودیوانگیهایشان همراه نشدم  تقوا  مانند یک طبل میان دهی نیست  وانسان میتواند درهر شرایطی آنرا حفظ کند  واین تقوا مرا از لغزشها دور نگاه داشت ودرنتیجه با همان فکر کودکانه وبیگناهم گمان میبردم اگر بمرد دیگر بیاندیشم به عشقم خیانت کرده ام معشوق سرگرم بالا رفتن از پله ها ی شهرت بود آنهم با هر وسیله و اهرمی .  بر این گمان بودم که تنها یک بار وتنها یک عشق مانند یک خدای واحد بردلی حاکم میشود وحال من صاحب ان کمال شده بودم ، همه دل واندیشه ام به دنبال او بود سر انجام روزی فرا رسید که میبایست به زندگیم بیاندیشم وآن " شیطان" سر راهم ایستاد مرا لرزاند مرا فریب داد ومرا از بهشت رویاهایم بیرون فرستاد خالی شدم دیگر برایم مهم نبود کی هستم ویا کجایم تنها میدانستم دیگر خبری از شادی وامید در زندگیم نخواهد بود  به حرم او رفتم بی هیچ تجربه ای میان زنان ومردانی اهل شهرستان وفناتیک بهترین  کارم این بود که مربا بپزم یا رب گوجه فرنگی کتابهایم درمیان غبار درون جعبه ها خاک میخوردند ، زن  کتاب نمیخواند برایم حدیت وگفتار حضرت صادق را ارمغان آوردند ، زمانی که بهار فرا میرسد  وگلهای رز سرخ درون باغچه سرا زغنچه ها بیرون میاوردند  گویی درون یک تابلوی زیبا قرا رگرفته اند بسوی آنها میشتافتم وقطرات اشکم را با شبنمی که روی آنها نشسته بود یکی میکردم ، دیگر نور خورشید برایم کشنده بود درانتظار مرگ نشستم وهر روز مرگ را بخود نزدیکتر دیدم سبد داروهای مسکن وخواب آور دراطرافم بچشم میخورد آو نبود شیطان با آب درون بطری ویا شیطان دیکری درهم آمیخته و مانند یک هیولای ترسناک وارد اطاق میشد خودم را بخواب میزدم او بمن تجاوز میکرد ومن اشک میریختم وزیر دوش میرفتم تا خودرا پاکیزه سازم روحم زخم برداشته بود .

تا اینکه روزی دوستی مهربان اهل آلمان که همسری ایرانی داشت بفریادم رسید وگفت :
فورا ان داروهارا درون سطل زباله بریز واز جایت برخیز او همه جا شایعه کرده که تو مانند همسر اولش دیوانه شده ای وترا درون یک آسایشگاه روانی خواهد انداخت بفکر بچه هایت باش فرار کن ......
ومن فرار کردم بهمراه کودکان ریزو درشتم .
امروز زنده ام توانستم آن سنگها وخاشاک وخروارها تهمت وافترا را از پیکرم جدا سازم وبخودم  ثابت کنم که خواستن توانستن است ، همه عزت نفس واطمینان بخود را زیر پولهای باد آورده او از دست داده بودم . داشتم خفه میشدم 
امروز لمس کردن دستهای نرم وکوچک نوه ام وبوسه او بر گونه ام بهترین پاداش من است ، اگر باد بکاری طییعی است که طوفان درو خواهی کرد . من شفقت  ومهربانی را کاشتم وامروز دردریای عشق غوطه میخوردم دیگر به چیزی احتیاج ندارم همه چیز دردسترم هست .امیدوارم که این کابوسهای شبانه نیز دست از من بردارند .

امروز درمقابل دوستان مهربانم ودربرابر دشمنان گستاخ  وعدالت را هیچگاه از یاد نبرده ام  وخدایم را دوست میدارم  ومیدانم درتمام مدت حامی من  وعدالت را  بموقع اجرا میکند  وآنچه را که دروغگویان میگویند باور ندارم .

تو مانند گلی زیبا ولطیف وپاک هستی 
وقتی ترا میبینم  هیچ اندوهی درقلبم احساس نمیکنم 
تنها دستهایم را که رنج فراوان برده اند
بر سرت میگذارم وبرایت دعا میکنم

دعایم  این است که خدای مهربان من 
همیشه ترا پاک ولطیف وزیبا نگاهدارد ....... 
سفر بخیر نوگل زیبایم . ثریا 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 22/04/2017 میلادی /
برابر با 2/2/1396 شمسی /

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۶

ملت شریف

ما روزگاری  به دنبال چیزی میرفتیم وسخت
تلاش میکردیم تا آنرا به دست بیاوریم ،
روزگاری برای شناخت هرچیزی کتابی باز میشد وراهی وهدفی  وهر چیزی سر انجام انتهایی داشت .

اما امروز این نخ پاره شده یا این طناب تکه تکه شده است  وما هنوز در تاریکیها داریم توی سرخودمان میزنیم یکی میبافد دیگری بافته را را از نو پنبه میکند ، نزدیک به یکصد وپنجاه کانال تلویزیونی ورادیویی ( غیر از آنهاییکه ازخانه هایشان جلوی دوربین نشسته وتب وتاب نشان میدهند * منهای کانالهای محلی ، در سر تا سر جهان دارد مارا وگفته هایمانرا به نمایش میگذارد منهای سایت ها وووبلاگها . چهل سا ل گذشت وهنوز درخم یک کوچه ایستاده درانتظار شکار دیگری هستیم  وهنوز دربن تاریکیها باز به دنیا ل تاریکی دیگری میرویم .

اوف .  دیگر از ساختار ها ، گفته ها ، نوشته ها وگفتگوها نفرت دارم .
هر چه زندگی بود گذشت ورفت ، شاهنشاهی به پایان رسید حتی کشورهای اروپایی کم کم بساطشانرا جمع خواهند کرد وتنها بقول معروب یک تابلوی نقاشی از سلطنت درموزه ها باقی میماند دیگر کسی از ریشه شاهان آب نخواهد نوشید  ودیگر کسی جهانرا  به دست شاهان نخواهد داد  شاید دیوانگانی پیدا شوند که ریشه واساس وبنیاد زندگی را به دست خدایان بدهند  خدایانی که هنوز درتاریکی اند وما آنهارا نمیشناسیم .

هیچیک از ما بفکر اینکه خودرا بشناسد نیست وهمه چیز بادی است  که همیشه  میوزد وگسترده میشود ودوباره جمع گشته بسوی دیگری میرود .

مدتی به دنبال کوروش دویدند سپس دوباره به دنبال خدا گشتند وسپس میل دارند  جمشیدرا بیاورند ودست آخر دچار دوار سر شده افسانه میافریند  آنهم بشیوه ای غیر متعارف .

سر زمین ما یک سر زمین زراعتی بوده وبیشتر مردم دهقانان بوده اند که همیشه چشم به آسمان داشتند تا خدای نادیده بارانرا بفرستد ، درسر زمین ما کارگری وصنف کارگری کم بود ، در سر زمین ما دو قشر حکومت میکردند اربا ب ورعییت وهمیشه اربا ب رعیت را ازخودش وخدایش میترساند وعجیب نیست اگر امروز این عمامه بسران احمق سوار شده برایمان از جلق وحلق سخن میگویند .
بخاطر نزول  انقلاب پر شکوه آسمانی عده زیادی به کشورهای اروپایی وامریکای شمالی وجنوبی سفرکردند اما درآنجا بازهم بفکر حلیم وکله پاچه وچلو کباب بودند تا بفکر دانشی که میشد آنهارا راهنمایی کرده ودرس دموکراسی فرا بگیرند بنا براین هر روز یک ناجی پیدا میشود ومدتی سر آنهارا گرم میکند تا ناجی سوم وچهارم از راه برسد ودرآخرین ناجی شوم ودردناک تجزیه خاک با اسب سیاه از راه میرسد .
امروز کدام یک از گفته های شما دریادها مانده  ما تنها بجای شو آنهارا تماشا میکنیم وسپس تلویون را خاموش کرده فراموش میکنیم که شما چه ها گفتید چون میدانیم یا یکی را کوبیده اید زیر سنگسار گفته هایتان ویا در تدارک یک نمایش جدیدی هستید وما از بس گفته های شمارا جویدیم دندانهایمان شکست ، .چه نا امیدانه دارم این کلمات را روی این صفحه میگذارم .

کجا دیگر مردان گذشته زنده خواهند شد تا چانشانرا برای خاک وطن بدهند ، هرچه هست طنز است ریا ودروغ .وبرای پیشبرد مقاصد شوم یا برای خود ویا برای ماموریتها کسی دیگر »ماموریتی برای وطن نخواهد داشت .«
آزادی درک میخواهد ، دموکراسی درس میخواهد وما از همه اینها محرومیم بیسوادیم درکلاسهای اکابر تنها حروف الف وبا را  یادگرفته ایم .
دیگر گذشت هرچه بود گذشت واین آخرین مرثیه ای بود برای خاک وطن .

خاطر تو  ، از مسیر  لحظه های من جدا شد
بی تو اما ، نوبهار ارزوها طرح عزا شد

با شکوفایی فصل لاله ها ورفتن تو 
در حریم جنگل اندیشه ام آتش بپا شد .........رضا عبدالهی 

پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / عصر جمعه اول اردیبهشت 96 شمسی / 21 آپریل 017 میلادی .


آشنای تو


آشنای تو  بدل غیر تو را ره ندهد
که نسازند  بیک خانه دو بیگانه بهم
حرمت  کوی تو  کز شیخ وبرهمن یابند 
نفروشند دگر کعبه و بتخانه به هم 

باد همچنان  تا صبح  زوزه کشید ومن سرم را به زیر پتو کردم  وگوشهایم را نیز بستم تا نه چیزی ببینم ونه بشنوم ! 
صبح امروز که به این اطاق آمدم ، چراغ همچنان روشن ولپ تاپ کج وکوله بادر باز گویی نیمه شب کسی بسراغ او آمده بود !!
سری ببالکن زدم ، نه بهتر است چیزی نگویم .

اولین کارم این بود که سر به تقویم "ایرانی" بزنم ببینم امروز چندم از ماه شمسی است ، بلی امروز اول اردیبهشت است !!!
سراسر روزهای این ماه اختصاص دارا به ائمه ونوادگانشان وسپس نیمه شعبان ، ورنود برای آنکه ما چندان دلخور نشویم درکنار ولادت با سعادت  فلان نواده بنی قریش یا امیه روزی را هم به آن اضافه فرموده اند : مثلا روز معلم ، روز بهشت ، روز درخت ، روز پاکی شهر وغیره .

وفردا روز تولد " شیطان " است ! شیطانی که خود نمیدانست ومادراو  نیز نمیدانست که دربطن خود چه موجودی را حمل میکند .
وچه خوب شد که او پایش به سیاست نرسید درغیر اینصورت روی جنابان امروز را یکسره سفید کرده بود سر زمین را یک پارچه از دم تیغ میگذراند ویا میفروخت  بهره بانکی بیشتر بود  ، ویا  بیشتر درحلقوم گرسنگان فامیلش بکند ، بگذریم .

باید بوسه برخاک زنده بگوران زد ، بزرگ کسی است که میتواند  به هرگونه بزرگی آفرین بگوید  واین روزها ما به بزرگانی که هنوز زنده اند هیچ احترامی نمیگذاریم وهیچ آفرینی نمیگوییم ،  نه هرگز به آنها آفرین نخواهیم گفت زمانیکه از دنیا رفتند بسوگشان می نشینیم .
امروز در گوشه وکنار سر زمین بیچاره من  هر گروهی چند تن از "خودیها" را بزرگ  میسازد  ومشهور میکند  درواقع آنهارا زنده بگور میسازد  وبر گور زنده شان مدح وثنا میگوید وبوسه میزند  " شهرت" بوسه هایی است  که بردست زنده بگوران میزنند ، اینها درزنده بودن مرده اند  وتبدیل به خاک شده اند .
اینگونه انسانها ساخته شده دست بزرگان  ؛ ساختگان زورند  وشهرت سازان دوستان کور آنها واز درک بزرگی به دور .

(باید بروم مطلب نوشته شده جناب رضا تقی زاده را که هم اکنون با ایمیل برایم فرستادند بخوانم  از گوشه صفحه پیام ایشان رسید! )

اما من میل دارم خاموش بمانم  ودرخاک فراموشی  باشم  چه بسا این باد نفس ایزدی است که دارد میوزد چرا باید از ان وحشت داشته باشم ؟ این باد دارد مردگان را زنده میسازد  تخمهایی را ازخاک بیرون میکشد وبارور میکند  وچه بسا فردا من به زیبایی آنها رشک ببرم  ویا آنهارا چیده درگلدانی قرار دهم  تا برایم سرود حقیقت را بخوانند  با آوازی دلپذیر  وچه بسا مرا بیاد طوفان بیاندازند  طوفان ! روزی سر انجام این داستان را خواهم نوشت ، هرانسان زنده ای در زمانی دچار یک طوفان وحشتناک شده است ، کسانی که روحشان زنده بوده  نه مردگانی که ماند زنده ها راه میروند .

من آن آهوی تیز پایی بودم که دردشتها بسرعت میدوید ، از ترس گرگها وشیرهای درنده وشکارچیانی که با تفنگ وسر نیزه به دنبالش بودند وکسانی که نام خدای شکاررا برخود نهاده  از بام تا شام به دنبال شکار میرفتند .
به دنبال خدایی بودم درروی زمین که مرا به زنجیر بکشد  ومن آنرا پاره کنم  او برایم خانه بسازد  ومن آن خانه را به دست آتش بسپارم  ، چون سنگ سخت بودم وشیطان مرا صید کرد ومانند موم دردسهای بیرمقش مرا شکل دادو از آن زمان دیگر بیخدا شدم ودیگر به دنبال خدای جدیدی نرفتم  وافسانه هارا بجای حقیقت گوش دادم .

حال امروز چه بسا مرا بجرم کفر والحا د به دست آتش بسپارند  اما من با دم مهربانی وآتشی که درسینه دارم باز از نو زاده خواهم شد همچنانکه زاده شدم .از بطن یک طبیعت خشمگین ونا سازگار وزمانی بیرحم .

امروز مردم سر زمین من  بر این بی خدایی  میگرید وقدرت رستم را آرزو میکند  وبرای رستم اشک میریزد رستمی که خود اورا کشت  وبه خدایی که به او پیشنها دکردند پشت کرده است . ان ملت چندان بخشنده نیست اما گاهی از اینکه اسیر باشد اکراه دارد  البته تنها عده معدودی از این کراهت به دورند .
رستم امروز برای انها نماد پیروزی وزور است  اما متاسفانه درحد کمال نیست  او نیز پسرش را با زور کشت .پایان 

شیخ را به پای پیمانه زده ام  ساقی کو
تا رسد لب من  با لب پیمانه بهم 

دوستان بهر من از حالت  مجنون گویید
که خوش آید  خبر حال دو دیوانه بهم 

در قیامت  به رهش  باز فرو ریزم جان 
افتند آنجا  چو گذار من وجانانه به هم ........." صغیر اصفهانی "

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا /
21/04/2017 میلادی برابر با اول اردیبهشت 1396 شمسی .

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۶

شهر یاران

شهر یاران  گشت ویران ، شهریاران را چه شد
سرنگون   این تخت غیرت تاج داران راچه شد 

صحن میدان وفا خالی است از چوگان زنان 
کوی عشق افتاد درمیدان سوارن را چه شد ؟  ....... صحبت لاری 

باد ، طوفان ، باران وهوای سرد  در بیرون غوغامیکند ، خواب  را ازچشمانم گرفته است ،.
روز صفحه مجازی بانوی از یاران، عکس آرامگاه مادر بزرگ ومادرش را که بفاصله دوساعت فوت کردند ودریکجا دفن شده  با سنگ سیاه تراورتن وگلدانهای لبریز از گل  به نمایش گذاشته بود وگریان ونالان برایشان درشب جمعه التماس  دعا داشت !

برایش نوشتم :
حد اقل آنها شمارا دارند وگروه لشکر مجازی ، اما همسر من سالهاست که درون  یک دیوار محبوس است چرا که اگر میخواستم اورا در زمین دفن کنم باید زمینی به قیمت یک خانه میخریدم "خانوادگی" وبعلاوه دردورترین نقطه میبایست اورا دفن میکردم که مباد از زیر خاک نگاهی وآهی ودستی به کاتولیکهای مومن برساند، ویا درمقبره مسلمانان  که زیر نظر مراکشیها مانند چاله درست شده است اورا بیاندازم ونتوانم حتی سالی یک بار آن سر بالایی را طی کنم .
باید ایسناده بر سنگ او آب ریخت وگلهای گلدانش را   میبرند ومیگویند باد برده است سال دیگر اجاره آن تمام میشود باید بفکر جای جدیدی باشیم  ویا بسوزانیم وخاکسترا نیز درجایی بگذاریم وهرسال اجاره آنرا بدهیم .

مردن دراین سر زمین خیلی گران است بنا براین ترجیح میدهیم که زنده بمانیم !! وبرایش پست کردم .

خواب از سرم گریخته ، تا ساعت هفت بعد از ظهر آب نداشتم چرا که منبع ذخیره آب را تمیز میکردند حال دوروزی هم باید با بوی گند مواد ضد عفونی کننده  درون آب بسازیم .

نمیدانم ، واقعا نمیدانم  آیا من راه را به غلط رفتم ویا همه زندگیها در غربت همین است من چندان با مردم دمخور نیستم از زندگی همه بیخبرم اما همه از زندگی من باخبرند میدانند چه ساعتی صبحانه میخورم وچه ساعتی میخوابم .

بامزه است که من از باد میترسم وباد لحظه ای  مکث نمیکند ،  بنا براین ناگهان در مغزم برقی درخشید از جای گرم ورختخواب نرم بلند شدم ودراین اطاق سرد نشستم پشت این دستگاه ، ودر این فکرم که کجا بودم ، کجا هستم وکجا خواهم رفت ؟  ناگهان همه  زیورها ، حرفها ، حصارها  وخیالات  ونقشهای پنهانی  دریک آن بر سرم فرو ریختند  ومن یک آن  تنها دریک آن  خودرا بی همه آنها دیدم  بی زیبایی های ساختگی ، خودرا مهار کردم ،  امروز هستیم وافکارم چنان پراکنده است  که هرگز نمیتوان آنرا بهم گره زد  ویا گرد هم آورد  دیگر میل ندارم درآن خیالات وصحنه ها گم شوم  نقش هستی امرا که گم شده بود یافتم  دیگر میل ندارم آنرا ازدست بدهم  ، چیزی را  که گم کرده بودم به دست آوردم  همان چیزی که هستم  وهیچ قدرتی نمیتواند من را ازمن جدا کند ویا به من  دست یابد  تنها گردش زمان بر رخسارم چنگ میاندازد  مهم نیست من به آیینه احتیاجی ندارم . 
آه باز پرنویسی کردم باید بروم بخوابم صدای باد کمتر شده شاید باران شروع شده است دلم برای گلهای باغچه میسوزد که زیر این طوفان پرپر میشوند
.
بر نیامد  آرزویم  از در این سفلگان 
عرصه گاه حاجت امیدواران را چه شد

بوسه ای خواهم  بجان لعل لب ناری کجاست 
حاجتی دارم  بدل  حاجت گذاران را چه شد 

بر نمیخیزد سحرها ناله ای  از سینه ها 
بانگ یارب یارب شب زنده داران را چه شد ؟
پایان 
شب جمعه 20 آپریل /ثریا / اسپانیا /