پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۵

ما و...حسرت ها

یکی را عسس بر ستون بسته بود 
 همه شب  پریشان وزار وخسته بود ......" سعدی"

ونیز به زیر آب فرو میرود ، ایران  پنج قسمت خواهد شد و واجازه برگذاری  یادبود پوران فرخ را ندادند تنها درمسجد !!
وچه بسا اجازه دفن اوراهم نداده باشند ، پهلوانان چرم پوشیده با هیکلهای باد کرده گرد گورها میچرخند .... 
پوران کم کسی نبود بزرگتر از خواهرش فروغ بود هم از نظر علم ودانش وهم اینکه خواهر بزرگ بود ، زنی فرهیخته ، برای بقای فرهنگ ایران زحمت بسیار کشیده برای بچه ها کتابها نوشته وبرنامه های تلویزونی وکتابهایی ترجمه شده ، بیصدا رفت اما واما آن آکله که چادر بسرانداخت ودست هیولارا بوسید هنوز سرور سروران است همسر جلال آغا را میگویم !

امروز صبح میل نداشتم از تخت بیرون بیایم ، چیزی مرا عذاب میدا د، چه چیزی ؟ اخبار شنیده شده بالا ؟ ونیز بمن مربوط نیست  ایران هم بمن مربوط نیست  روی فرش ایران گندم کاشته وسبز کرده وبه نمایش گذاشته اند ، فرش امروز ایران لیاقتش همین است که روی آن علف بکارند ، چه چیزی مرا رنج میداد ، ویا میدهد ؟ .

روز گذشته با خستگی تمام خودمرا ببازار کشیدم تا کادو برای روز ( شاهان) نوه ها بخرم نیمی را  کریسمس داده بودم  وبه نیم دیگر گفتم  هدایای شما روز شاهان !! در کنار کیک روسکون ؟! 
برای یکی ساعت خرید م دیگری اسباب بازی مورد علاقه اش را وسومی همانکه دوست داشت . یک چای دریکی از کافه ها نوشیدم بخانه برگشتم جعبه تخم مرغیرا که خریده بودم یکی شکسته بود آنرا پختم وخوردم بعنوان شام !! سفیده وزرده  یکرنگ بودند ساخت کارخانه چین یا اسراییل !! ویا ژاپن ؟ 

به او زنگ زدم که روز شاهان بچه هارا بیاور تا هدایای آنهارا بدهم با تغیر وعصبانیت گفت چه کسی بتو گفته بود برایشان کادو بخری  تو که هدایای آنهارا دادی !! چرا اینهمه پولهایت را خرج میکنی ؟!!.

هیچ نگفتم گوشی را قطع کردم وهدیه هارا به درون گنجینه انداختم  براری روزهای دگر ! چقدر این روزها ( این پول ) مهم است !! من پول را برای کی وکجا میخواهم ؟ هر صبح یک دانه موی سفیدم روی این تابلت مینشیند وبمن یاد آوری میکند که پاییز هم تمام شد وارد زمستان شدی وکم کم باید رخت سفر را آماده کنی  پول به چه دردمن میخورد زمانیکه نمیدانم با آن چه باید بکنم تنها شادیم خرید هدیه برای دیگران است ، درگذشته حتی فرش هم کادو دادم !!  فرشی که روی آن علف سبز نمیکردند ، حال دراین گوشه نشسته بقول رندی " جیک جیک " میکنم روزی این جیک جیک ها تبدیل به فریاد خواهند شد وسیلاب طغیان خواهد کرد .

[ونیز ]به زیر آب رفته نیمی از آن ویران شده تاریخ باید ویران شود هنگامیکه میبینی در کشور عربی جشن های سالیانه سال نوی مسیحی را بر پا میدارند وفشفشه به هوا میفرستند باید بدانی که تنها یک جشن  ویک عید دردنیا باقی خواهد ماند ویک مذهب !!
وروزیکه آن نمایش ویرانی برج های دوقلورا به دنیا نشان داند کسی نفهمید تنها یک فیلم تخیلی بوده است آن ساختمانها قبلا بیمه شده وسپس با دینامیت سیم کشی شده بودند وبه زمین فرو رفتند بقیه عروسکهایی بودند که از پنجره به پایین پرتا ب میکردند ، درعین حال اعلام جنگ اقتصادی بود و...کسی نفهمید چگونه یک طیاره زپرتی آن غولها را از پا میاندازد ودر پنتاگون  هم بجایی میخورد که پرونده های مخفی درآنجا زیر بتونها پنهان بودند ، نه کسی نفهمید ، همه سرشان به سریال فرندز گرم بود به "راس " بدبخت که میخواست معلوماتش را نشان بدهد وومورد تمسخر دیگران قرار میگرفت واینجا بود که فهمیدیم فرش عقل وشعور از زیر پای مردم کشیده شده است .وامروزهم  با باسن بانوی مکرمه خانم "کیم قارداشیان " !!!

(ایران پنج تکه خواهد شد )، خوب تازه برمیگردد به دوران اولیه  خان خانی خود وملوک الطوایفی ،  برای چه غصه بخورم  هنگامیکه هیچ پیوند وپیوستگی بین ایرانیان نیست وتنها بخودشان میاندیشند وبه دمی که درآنند ، اقوامی مختلف با یک زبان مشترک ناقص دورهم گرده آمده اند وحال باید برگردند به اصل خود ! . بمن چه مربوط است ، یادگار من از ایران یک انگشتانه بود که آنهم ته نداشت ! سوراخ بود . 

آن ساحل نشینان شا د وبی غم چه خبر از دلهای سوخته دارند ؟ 
من دراین شهر تاریک  ویران شده  از فتنه روزگار  مانند همان مردی هستم که برستون بسته شده قدرت فریاد هم ندارم  از روز ازل مرا بر ستون بستند  نه از روزگار پیشین دلخوشی دارم ونه از امروز وفردایم نمیدانم چه خواهد شد .

خسته ام ، خسته ، مانند سنگی که سیلاب از روی آن میگذرد تنها ذرات وجودم ساییده میشوند  وفریادم درگلو میماند ،  چرا که روزیکه میتوانستم ندانستم وامروز که میدانم نمیتوانم .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
05/01/2017 میلادی/.
اسپانیا 

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۵

اینجا سر زمین من است

مویه کن سر زمین محبوب من 
مویه کن 
وبه تصویرت خوب بنگر ، 

همه رفتند ، همه آنهایی را که میشناختم  همه آنهایی را که راه خانه شان را بلد بودم ، همه رفتند ، کوچه ها  نامشان عوض شد  خیابانها تبدیل  به شاهره های بزرگ شدند  شهری سرسام آور ، دیگر نمیتوان در پناه یک بالکن کوچک ایستاد ووبوسه ای رد وبدل کرد شحنه ها همه جا  را زیر نظر دارند دیگر نمیتوان گفت :

برخیز ، تا ز میخانه نام ونشانی یابیم ، در میخانه ها بسته شده ، دلها نیز همه قفل شده اند آدمها دریکجا ایستاده اند مانند یک مجسمه گچی وترا مینگرند ، تو کیستی ؟ از کدام سر زمین آمده ای ؟ شایدهمان انسان نامریی آسمانی باشی که برای ویران کردن  روح ما آمده ای .
خاطره هارا آب برد ، سیل آمد وشست وبرد وهمه چیز ویران شد .

مویه کن سر زمین محبوب من ، حال درکنار هرکوچه وخیابانی درکنار درختان تازه کاشته شده بچه ای نوزادی وزنی آواره افتاده است ویا مردی شکنجه شده درحال موت .
 ومن ، بتو میاندیشم ، اگر میدانستم درآنسوی دنیا بین ما هیچ عقیده واختلاف خانوادگی!!  نیست بسرعت بسویت پرواز میکردم شاید درآن درمیان ابرها بهم میرسیدیم .بین ما دیگر هیچ دیواری نبود .

حال تو پرواز کرده ای ، تو آخرین باز مانده آن روزگاران  گریخته از سرنوشت خود ، بر تخت زرین نشستی  تاج بخت را برسر نهادی  لبانت را رنگین ساختی  درچشم من غبار نشست  عبار شبهای دیوانگی  ودانه های شن  بجای خواب شیرین .

من گریختم  از سر زمین خویش  وهمه چیز را پشت سر نهادم تنها ترا بجا گذاشتم  تا یاد گار گذشته ها باشی .
امروز مرغی شکسته بال  شکسته پر  از بیم شب تاریک  باز بسوی تو پرواز میکنم  بخیال انکه آن نگاه ، آن آخرین نگاه در دوربین  را بسوی من فرستادی ، نگاهت آشنا بود هنوزنور زندگی درآن میدرخشید ، دیگر امروز یادی از تو نیست فراموش شدی تنها زمانی که من برنج را میشویم تا کته درست کنم بیاد تو میافتم .

برادرت از شمال زنگ زد پرسید کجاست ؟
گفتم درون آشپزخانه دارد غذا میپیزد ! 
گفت چی؟ غذا میپیزد ؟ 
گفتم آری !
در جوابم گفت او درخانه باید لیوان آب را به دستش بدهند !
گفتم من اینجا اورا خوب تربیت کردم .....
گفت ، نه او تنها ترا خیلی د.وست میدارد تا برایت غذا میپزد وبه دهانت میگذارد !!
این آخرین دیدار ما بود وگفته بودی که بهترین  ساعات زندگیترا بهترین تعطیلاتت را در اینجا گذراندی ، خوب خوشحالم که توانستم تا آخرین دقیقه با زبتو کمک کنم .

حال نمیدانم کوچه میعاد گاه ما  به چه صورتی درآمده است ؟  آنجا آن کوچه وآن خیابان  رگی از خون من وتو بود  خنده هایمان طعم دیگری داشت  وبوسه هایمان با نفس گرم همراه بود وبوی باران درلابلای درختان  باغ اقا ملی حال دیگری داشت با دود جگرهای کبابی اش وساز پرویز وآواز ..... امشب شب مهتابه  ، عزیزم رو میخوام .... ومن چرت میزدم دلم میخواست بروم جایی بخوابم اهل شب زنده داری نبودم وروز چمنهای خاک آلود  روی یک گلیم پاره شمدی را برسرم میکشیدم ومیخوابیدم ونزدیک صبح هنوز صدای ساز تو بلند بود وآواز بانو ..... 

تمام شدند ، همه چیز تمام شد حال تنها به تصویری مینگرم که بچه های گرسنه درون سطل زباله به دنبال غذایند ودکلهای نفتی ما در سر زمینهای دیگر مشغول حفاری .....
آه ، ای یار دیرین ، آسمان ما دیگر ماه ندارد ، ستاره هم ندارد هرچه هست مصنوعی است  وباران بغض کرده درگوشه ای  ناودانها خشک  وکوچه گرم گفتگو با کرم شب تاب است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
4/1/2017 میلادی/.
اسپانیا .

ا

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۵

پرکن پیاله را ......

" خصوصی"
سخنی که باتو دارم ، به نسیم صبح گفتم 
دگری نمیشناسم بتو آورد پیامی 

پیری رسیده است ودرختان خمیده اند ، وپرندگان شاد به  ماتم نشسته اند ، شادی از جهان پر کشیده است  وویرانه ها به عزای عالم در حال ویرانیند .
من درحیال تو ، به زندگیم  وبه پربها ترین تکه های جوانیم میاندیشم که به دست تو وبخاطر تو بر باد رفت ، بخاطر خودخواهیهای تو وبی  مسئولیتهایی که درقبال من داشتی .

امروز همه صحنه  زندگی کودکیم جلوی چشمانم مانند یک فیلم درخشان وروشن ظاهر شد ، وبر این خیالم که مرا برای کدام قسمت از زندگیت میخواستی ؟  نه ، برای آنچه که رفته نمیگریم ، برای پدرمیگیرم که به دست تو نابود شد  تو درمیان بوته های هرزه باغ وزمین وطویله اسبها وقاطرها ودشت گوسفدانت ودرختان  پر میوه ات میچرخیدی ، ومن ؟ 

من درگوشه اطاق با تب شدید روی یک تشک سفید دراز کشیده بودم بوی اتر  بوی تند الکل وبوی داروهای گوناگون به همراه اشکهای بی دریغ دایه ام نفسم را بند آورده بود ، دکتر پس از آنکه آمپول را بر رانم فرو کرد  گفت ، اگر میتوانید موهایشرا کوتاه کنید و با خنکی بخورانید بمانند آب هندوانه وآب انار ، تو درمیان حیاط داشتی فریاد میکشید ی  پسر خان شهر دوباره  درقمار باخته بود وباز آمده بود از تو پول قرض کند .... ومن به بالشم خیره شده بودم که دسته دسته موهایم روی آن ولو شده واز پوست سرم جدا شده بودند .

درب اطاق بازشد ، عمه جانم با آن چادر نماز بوته دار وسفیدش با چارقد مثل برفش  با آن دوحلقه موی مشکی که دو طرف پیشانی اورا گرفته بود ، به درون آمد . من دستهای لاغر وزردم را بسوی او دراز کردم رمق نداشتم ودایه مرتب گریه میکرد ، عمه جان گفت  آن زن چرا اینهمه جیغ میکشد همه همسایه ها روی بامنند !

مرا بوسید وبغل کرد وگفت اورا میبرم بخانه خودم  دایه راهم با خود بردیم ...وتو نفهمیدی که من نیستم .
در خانه عمه جان با آن حوض بزرگ و ماهیهای قرمز وزرد با گلهای لاله عباسی  درون باغچه وتالار بزرگ  وشیرینی های خوشمزه که برای من غدغن شده بود ، همسرش داشت کتاب میخواند ، مرا که دید برخاست وبوسید وبرایم تشک ولحافی پهن کرد تا دوباره با تب به درون آن بیفتم ، عمه جان داشت ( اسفرزه) را صاف میکرد با گل ختمی که بمن بخوراند میگفت خنک است وهمسرش میگفت اگر این یکیرا هم به دنبال ان دوزده تا نفرستد شاهکار کرده ...

کدام دوازه تا ؟  نه ، نمیدانستم که تو دوازده بچه را را به گور فرستادی یا با کمک دایه ها ویا بی مبا لاتی  خودت ، یکی درحوض آب خفه شد دیگری از پشت بام پرت شد وتو مرتب بفکر (ده ) بودی واجاره ها !
وسپس مرا باخود به شهر غریبی بردی میان مردمی که ابدا نمیشناختم پدرم فریاد میکرد که اورا از ریشه جدا مکن  وتو گفتی ...

نه ، هیچ احساس گناهی ندارم چیزی از تو غیر از فریا د بخاطر ندارم   دیگر سبوی لذت ما تهی شده بود  ودیگر زمان خنده های مستی  گذشته بود  هرچه بود اندوه بود  عصه بود ورنج از لانه گریخته بودیم .

کلاس نهم را تمام کردم با شوق وذوق آمدم که به کلاسهای تقویتی بروم ودرسم را ادامه دهم   گفتی دیگر دیناری بتو نخواهم داد درسخواندن بس است باید شوهر کنی یا حاجی شهلایی برنج فروش یا پسرش که تازه به دانشگاه رفته است !!! 

رفتم دریک بیمارستان مشغول کار شدم در قسمت بخش تزریقات با حقوق یکصد وپنجاه تومان پولهایمرا جمع میکردم تا بتوانم دوباره دریک دبیرستان خوب نام نویسی کنم ....بقیه اش دیگر گفتنی نیست پدر آمد برای آخرین بار تنها یک روز توانستم اورا ببینم واو بخاک رفت ، تو شانه هایترا بالا انداختی > بدرک ، همه پولهایمرا برباد داد ، مرد که مرد .....
بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش
 بگذار تا غبار غم را در روی هوا پخش گنم 
بگذار این شبنم از گل فروچکیده 
 با حسرت به خورشید بنگرد 

من سالهاست که مرده ام 
اما برمرده خویش نمیگریم 
بر تو تو نگر یستم . 
اما واما نامترا نیز آلوده نساختم 

تنها از خود میپرسم دلیل آمدن من باین دنیا چه بود؟.......
پایان .
از دفتر خاطرات  روزانه " نامه دختری به مادرش " ثریا 

بتو چه ، بمن چه !

بعد از این  با که حدیث دل دیوانه کنم ؟
گمگشته دشت جنونم  به کجا خانه کنم 
دل من ساغر خون اسست  به غم یار ودیار
با کجا  زهر جگر سوز به پیمانه کنم 
یک رگ زنده دراین شهر نجنبید که من 
با صدای جهشش نعره مستانه کنم 
نگه گرم کسم نیست  نوازشگر دل 
 آشنایی ز چه با مردم بیگانه کنم ؟...... شادروان خلیل الله خلیلی شاعر افغان 
-------
سالها گذشته ودیگر این دردها کهنه شده اند امروز دیگر نمیدانی کیستی واز کجا آمده ای تنها یک دل آشوبی ویک حال تهوع بتو دست میدهد از یاد آوری آشناییهای زود گذر وحوادث تند مانند باد . 

امروز نمیدانی کیستی وکجا نشسته ای  وفردا معلوم نیست ترا به کجا بفرستند ؟! امروز دنیای تفنگ به دستها وکشتن ها وجداییها وزندانی کردن مردم بدبختی که به دنبال حق خود رفته اند ، از یک سو آتش زبانه میکشد از سوی دیگرخونهاجاری است وسربازان مزدور وبیسواد وتهی مغزی که تفنگ را به دست آنها داده اند وتنها چیزی را که یاد گرفته این است که باید بکشد ، همین ، نه بیشتر او درون مغزش تنها یک نور سوسو میزند " بکش مهم نیست خواهر توست یا پدرت باید اورا بکشی . ومرا بیاد فیلم " کاندیای منچوری " انداخت !.

در کنار همه اینها به تماشای مناظر زیبایی مینشنی واز خود میپرسی آی این دنیای منست ؟ یا دنیای دیگران ! در انتظار کدام روز خوب نشسته ای ؟ باید سخت به لحظات چسپید وبا یاد آوری ونشخوار آنها خود را آرام ساخت گاهی از یاد آوری بعضی لحظات و آشناییها حال تهوع پیدا میکنم ، مرا با غریبه ها چکار ؟  من به دنبال چشمان اشنایی میگردم به دنبال یک گردش نرم ویک جنبش وحرکت گرم ! .

جهان زیر رو شده باعث وبانی ویرانیها ناگهان غیب میشوند ! گم میشوند ودنیا وتمام صفحات روزی نامه ها ورسانه تنها به عکس یک خواننده اهل امریکای جنوبی میپردازند که عریان در وسط میدان بزرگ شهر نیویورک گوشی اش خاموش بود !! حادثه بزرگی بود ، خیلی بزرگتر از آتش سوزی وویرانی آن کلوب شبانه !  ویا مرگ هنرمند نازنینی  وعروسکی کمپانیهای فیلم برداری همه جارا پر کرده است حواسمان پرت میشود ، تنها شعله های آتش است که زبانه میکشند ومردم با بچه هایشان درحال فرارند وسربازان مشغول کتک زدن محکومبین هستند که معلوم نیست به چه جرمی دستهایشانرا بسته وآنهارا به زیر ضربه های پوتین های میخ دار خود له میکنند ! >
بتو چه ، بمن چه ، به دیگران هم مربوط نیست ! 

عکسیرا روی گوگل گذاشتم وزیرش نوشتم عکس سا ل! خبرنگار وعکاسی که داشتند فیلم میگرفتنند زار زار گریه میگریستند ، کودکان گرسنه با پاهای برهنه وبدون لباس میان برف وسرما درون سطل زباله به دنبال پس مانده های شب کریسمس بودند ، بتو چه ، بمن چه ، به دیگران چه مربوط است !!!

خدمه کاخ کم کم باید اثاثیه را جمع کنند ومرخص شوند وخانهرا تمیز کنند برای مستاجر تازه وبانوی نازک اندام جدیدی . حال باید دید ارباب  چه نقشه ای درسرش دارد ؟ آن مردک دیوانه کوتوله مانند بچه ها ی تخس ولوس وننر در بالای کره نشسته موشک بازی میکند وناگهان نوک موشک را به آنسوی قاره زوم کرده ودکمه  را میفشارد وغش غش میخندد از بازیش ذوق زده شده است نوچه ها ونوکرانش نیز در زیر پایش خم وراست میشوند .

بتو چه ، بمن چه ، به دیکران چه مربوط است ؟! این مشگل موش است نه مشگل فیل !!

بر میگردم به همان دوران خوب وهمان شادمانی نوازندگان افغان  خوانندگان بدون چادر وبا ظاهری شیک ساز به دست برایمان آواز میخواندند وشاعرانشان اشعار زیبایی را میسرودند ما وافغانیها یکی شده بودیم شاعران مانویسندگان ما به آتجا میرفتند وآنها بخانه ما میامدند با هندیها دوست صمیمی بودیم با هم شام میخوردیم  در محضرشا ن میرقصیدیم ،  با عربها چندان میائه ای نداشتیم تنها بزرگتر ها به کربلا ومکه میرفتند ، بما چه ، بخودشان مربوط بود ما با ساز وآواز افغانیها وهندیها و تار مجد وشهناز وویلون خرم وسایرین عشق میکردیم فریدون مشیری برایمان شعر کوچه را میخواند ،  فخری نیکزاد با آن صورت زیبا وچشمان ولبان وبیان زیبایش اشعاررا دکلمه میکرد ، پروین سرلک از مولانا میخواند  ، ما در دیسکوتکها میرقصیدیم  چاچا ، رامبا ، سامبا ، تانگو ، پاسا دوبل ، بما چه ، بزرگترها بنشینندوبه آواز عبدالوها گوش بدهند واز صدای عود او لذت ببرند ، ما کارخودمانرا میکردیم آنها کار خودشانرا ، درانسوی شهر نیز مسجدی تازه باز شده بود که آخوندی مکلا داشت آهسته اهسته قران را تفسیر میکرد جوانان ناگهان از دیسوتکها بسوی آن مسجد وآن اخوند خوش سیما یورش بردند ، شعرا اشعارشان تغییر داده شد دیگر از نازک بدنی دلبر سخنی نبود  از چشمان فتان وابروان هلالی چیزی گفته نمیشد ، دیگر اندام زیبای وشب هجران وساغر وپیاله گم شدند  ، ناگهان همه چیز تغییر شکل دار سخن از یک امپراطور خون اشام بمیان  آمد ؟ سیاه روی ترین امپراطوری دنیا !!!ودیگر هیچ ...... 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
3/1/2017 میلادی /.
اسپانیا 



دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۵

تقدیر چنین بود

سر آن ندارم که بنالم ، نالیدن افتخنتار نیست ، نالیدن ضعف است .

 پوران فرخ زاد بیصدا وآرام به دنبال خواهرش رفت بدون هیچ سخن رانی ویا گرامیداشتی ، او صاحب نوشته های زیادی بود اما با روسری دو زانو خدمت رهبر نرفت مانند آن آکله سیمین  دانشور پرنده پرشکوه توده ایهای وهمسر دیوانه اش جلال آغا !! 

فروغ وپوران وفریدون همه از میان مردم برخاستند وبا مردم بودند با مردم عادی ، نه بالا نشینان ونه غار نشیننان ، فقط مردم عادی ! 

تقدیر ستمگر است ، یا آنهاییکه سرنوشت را میسازند دستی هم در تقدیر دارند  ، آن بالا بالاها کسی نیست که بنشیند وبه  فرد فرد ما  جانوران بنگرد وقلم به دست گرفته سیاه را سفید وسفیدرا سیاه کند وترازوی عدالترا میزان سازد ، نه کسی نیست هرچه هست درهمین زمین وامانده ومتعفن خودمان است با دربارها ی بو گرفته وحیوانات فسیل ماقبل تاریخ که هنوز بر کالسکه زرین سوراند وبردگان  درراهشان قربانی میشوند اما دستهای بالاتری هم هست که این عروسکانرا مانند عروسکهای خیمه شب بازی میچرخانند ، روی آنهارا کسی نمیبیند وکسی نمیشناسد . 

بنا براین آنچه را که میخوانید نه دفاعیه است ونه نقشی از انتقام دارد تنها واقعیت امر است باید حیوان وار زیست و حیوان وار خورد وشکم هارا باد کرد مانند بادکنک روی هوا به پرواز درآمد .

تقدیرچینین بود که ما دراین خاکدانی جای بگیریم درسوراخی که میپنداریم درامانیم امروز هیچ چهره ایرا نخواهی دید که به رویت لبخندی از مهر ومهربانی بزند بلکه همه صورتها پوشیده تنها دوچشم رذل ترا مینگرد ومیپاید با آن تکه آهنی که آتش زا است وهرآن ممکن است ترا مانند فشفشه  به هوا بفرستد .

دیگر کسی نمانده تا از او بگویم همه رفتنتد سال گذشته سال الک کردن واز سوراخ بیرون بردن قدیمیان بود  وامروز با عقیم کردن زنان بعنوان هجوم جمعیت وجنگهایی که در حاشیه دارند شکل میگیرند  » با مردان کاری ندارن به اسپرم انها احتیاج هست « !!! جمعیت دنیاباید تنها پانصد میلیون نفر باشد !!! آنها هم بردگان آن اربابانی هستند که باز ما آنهارا نه میبینیم ونه میشناسیم .

بنا براین نوشتن ، وافسانه سرایی بیهوده است ، شاعران درسکوت ، نویسندگان درزندانها و انسانهای شریف و دانا در خلوت خوددچار نسیانند .
ماهم مشغول ذکر مصیبت نویسی هستیم برای بچه رباطهای آینده !!! تا بدانند دنیای ما چگونه بود وچگونه گذشت .

دنیایی که هرروز جایی بعلتی منفجر میشود وصدها نفر تکه تکه  شده درمیان لخته های خون  جلوی چشمانت گذاشته میشوند ، دنیایی که هرروز وساعت جایی آتش میگیرد ویا حمله مسلحانه میشود ووباز جنازه ها مانند فندق سوخته جلوی رویت میشنینند  به همراه صبحانه یا ناهار ویا شام که لذت ببری و گلهای را تنها برای جنازه ها پرورش میدهند نه زینت اطاق محقر تو ....

روز کریسمس به دخترم گفتم ناهار درخانه تو میخوریم  اما من غذای را خواهم آورد خانه تو بزرگتر است وجای همه میشود ! پسرم گفت ، من ئخواهم آمد ، من ازآن  مردک بیزارم ! بنا براین پنج نفر از متن بیرون شدند . 

اقای خانه مشغول پختن میگوهای یخ زده خلیج فارس و پختن ماهیهیا یخزده اسرالیا و سوپ بود !! روی میز چورسیو ، کالباس ! پنیر ، انواع واقسام گوشتهای خشک شده ونمک سود دیده میشد . 

غذای من اما با قابلمه روی میز جای گرفت !! بیف استرو گونوف بود با سیب زمینی خلال برشته وخامه وناهار دختربزرگم  جوجه بود با سیب زمینی شیرین ، اما باید اول آن میگوهای یخ زده را با پنیرها سرازیر شکم میکردیم بعد به غذای دوم میرسیدیم .... یعنی اینکه قانون ما این است .واین قانون سال نوی مسیحی که متعلق به ماست نه به شما !! 

میز شکل نفرت آوری داشت . نه جای من نیست ، بلند شدم ورفتم روی کاناپه نشستم بعنوان اینکه پاهایم درد میکنند و یک قهوه نوشیدم چند میگو را که بمن تعارف شده بود درون  دستمال پنهان ساختم وساعت شماری میکردم تا از آن خانه غریبه بیرون بروم 

ناهار دوم خانه دختر دیگرم بود ، گرم پر احساس با لازانیا وپیتزای وسالاد های خوشمزه ودسری که خودش پخته بود باز جای هفت نفر خالی بود !!! 

وسال نوبین خواب وبیداری وتماشای داد وفریاد هیاهوی رنگها گذشت . 
حال درانتظار روز ششم هستیم تا هدایا را تقدیم کنیم ، کریسمس درون پاکتها یک پنجاه یورویی برای بچه ها بود بزرگترها همسرانشان برایشان کادو خریدند .....
ودو بزرگتر بودند که هیچ  کادویی دریافت نکردند ......چون هیچکدام همسر نداشتند  وتنها بودند .
حال روز شماری میکنیم که روکش سیاه کاخ سفید برداشته شود ، بامید آنکه شاید ، بلی ، شاید دنیا کمی روی آرامش ببیند اگر آن آن جانور بزرگ دستش را از درون کاسه احزاب بیرون بکشد  ودچار نسیان فکری شده ودیگر میل نداشته باشد روی کشورها قمار کند . پایان
ثریا ایرانمنش : لب پرچین "
2/1/2017 میلادید /.
اسپانیا .

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۵

زمانه تهی

شروع سال 2017 میلادی 

خانه خالی، اطاق خالی .صحنه خالی ، دلم خالی چشمانم خالی ، زبانم نیز خالی از گفتار است .

همه چیز تمام شد ، شور وشر ورفت وآمد وپوشیدن ونوشیدن جای خودرا به یک سکوت داد سکوتی که همیشه براین خانه حاکم است  امروز حتی به تماشای ارکستر سالیانه  که از وین پخش میشد ننشستم چرا که رهبر همیشگی نبود جوانکی بود که تاره داشت چوب را امتحان میکرد ، نه میلی ندارم همان ارکستر مهاجر  " آندره ریوو" را بیشتر دوست میدارم اگر چه چندین سا ل ویا چند هفته از روی آن گذشته باشد .
نگاهی به لباسهای شب کریسمس دختران وپسران  مقیم ایران وخارج انداختم کاسه از آش داغ تر یک افسانه شیرین ! با لباسهای سرخ ولبان باد کرده چشمان سیاه شده بینی ها  همه یک شکل !! به رقص وپایکوبی مشغول بودندودرآنسو آخوندکی داشت یک روایت مسخره رااز زایمان  مریم ویا آن یکی تعریف میگرد که مرغ پخته زیر زرشک پلو خنده اش میگرفت .!

خداوند دراین سال نو یک عقل وشعوری باین مردان وسران دولت اسلامی بدهند وپهن های مغزشانرا پاک کرده بجایش  شعور بنشانند اگر بدانند که شعور چیست وشله زرد نیست .

هنوز مینویسم  چرا ؟ نمیدانم ! برای کی وچه نسلی ؟ آنرا هم نمیدانم برای ضبط درکدام تاریخ ؟ آنرا هم نمیدانم ، من از حمامهای عمومی زنانه کتیرا وسدر وواجبی وخزینه به وان وجاکوزی وژله وماساژ  : اسپا: و حمام بخار رسیده ام از بازی با ریگها و یکقول دو قول تا بازیهای اینرنتی  راه آمده ام سالهایی طولانی بودند وهمهرا خط به خط بیاد دارم از لهجه های محلی که همهرا میتوانستم تقلید کنم که متاسفانه امروز همه دارند از بین میروند . به سهم خود خدمتی دارم میکنم به کدام نسل؟  از اتشکده های بزرگ دشتهای سوزان تا یخبندان رسیده ام ، زمانی حالتهای  روحیم فرق میکرده است  زمانی زبانم به گذشته برمیگشت واشعار قدمارا چاشنی این نوشتارها میکردم . حال از چه بنویسم ، تنها دلخوشیم این موجودات کوچک وبیگناهی هستند که برایم افسانه میخوانند .

 شب گذشته نوه ام کنار من بود چون میل نداشت به پارتی بزرگترها برود داشت با لپ تابش مینوشت ناگهان برگشت وگفت :

میل دارم آنقدر پولدار شوم تا برای تو یک » منشن « یا قصر بزرگ بخرم با یک جت  شخصی واتومبیل بزرگ وبا راننده برایت یک آشپز استخدام کنم وچند حدمتکار واگر آنقدر پول داشتم  [ایران را ] برایت میخرم !!! اشک درچشمانم نشست این  پسر تنها چند کلمه فارسی یاد گرفته اما دردرا درصورت من دید واحساس کرد وفهمید که ما چقدر بیگانه شده ایم وبخیال خود میل داشت مرا با ( چیز ها ) سر گرم کند . 

وامروز صبح کوچکترین آنها مانند یک گل آفناب گردان خندان درب را باز کرد وبسویم دوید . همین ها کافیست من همه هدیه هایمرا گرفتم .  حال چگونه آنهارا درقالب زبان وشعر بیاورم نمیدانم .

دیگر از نوشته های شاعران ونویسندگان قرن گذشته فرسنگها دور شده ام من درحیات  وزندگی نویسندگیم بجایی نخواهم رسید چرا که در بد موقعیتی زندگی میکنم در میان نسلی نابود  وگم شده  میل داشتم با نسل خودم همراه باشم ، تنها یکنفر باقیست او هم از من دور است پسرم که درزمان خودش وزندگی گذشته قفل شده است تمام این مدت نشستیم وفیلمهای قدیمی گذشته را تماشا کردیم او تحصیلاتش را درادبیات فارسی باتمام رساند بخیال خود میل داشت به کشورش خدمت کند حال بیگانه با دنیا ی امروز ، سرگشته وتنها مانند یک رباط صبح بر میخیزد دوش میگیرد لباس میپوشد وبا آن قطار لق لقو به سر کارش میرود وشب ساعت شش بعد از ظهر برمیگردد، خسته وکوفته روز گذشته باو گفتم خوشحالم که تو زن نداری ودردی بر درهایت اضافه نکردی در جوابم گفت : زندگی مشترک توو بابارا دیدم برایم وبرای هنفت پشتم کافی است زندگی مشترک یعنی مرگ من الان راحت ترم .......

صدای پایت درگوشم نشسته ونزدیک است 
سنگ فرشهای خیابان انعکاس صدای پایترا را دارند 
باد نفس ترا با خود برد وبوی ترا 
حال درمیان تختخواب بدون  ملافه ات 
بوی بنفشه هنای بیابان را احساس میکنم 

نه ، امروز بغضم را فرو دادم ودر کنار آیینه 
نننشستم ، تا بگریم 
از پشت اشکهایم تنها رفتن ترا دیدم 
با قدمهای کشیده وبلند همچنان یک سرو سهی 
نور گرم نگاهت هنوز در آیینه اطاق نشسته است 
ومن به آن مینگرم 
پایان 
ثریا ایرانمنش  " لبپرچین "
1/1/2017 میلادی/.
اسپانیا