سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۵

پرکن پیاله را ......

" خصوصی"
سخنی که باتو دارم ، به نسیم صبح گفتم 
دگری نمیشناسم بتو آورد پیامی 

پیری رسیده است ودرختان خمیده اند ، وپرندگان شاد به  ماتم نشسته اند ، شادی از جهان پر کشیده است  وویرانه ها به عزای عالم در حال ویرانیند .
من درحیال تو ، به زندگیم  وبه پربها ترین تکه های جوانیم میاندیشم که به دست تو وبخاطر تو بر باد رفت ، بخاطر خودخواهیهای تو وبی  مسئولیتهایی که درقبال من داشتی .

امروز همه صحنه  زندگی کودکیم جلوی چشمانم مانند یک فیلم درخشان وروشن ظاهر شد ، وبر این خیالم که مرا برای کدام قسمت از زندگیت میخواستی ؟  نه ، برای آنچه که رفته نمیگریم ، برای پدرمیگیرم که به دست تو نابود شد  تو درمیان بوته های هرزه باغ وزمین وطویله اسبها وقاطرها ودشت گوسفدانت ودرختان  پر میوه ات میچرخیدی ، ومن ؟ 

من درگوشه اطاق با تب شدید روی یک تشک سفید دراز کشیده بودم بوی اتر  بوی تند الکل وبوی داروهای گوناگون به همراه اشکهای بی دریغ دایه ام نفسم را بند آورده بود ، دکتر پس از آنکه آمپول را بر رانم فرو کرد  گفت ، اگر میتوانید موهایشرا کوتاه کنید و با خنکی بخورانید بمانند آب هندوانه وآب انار ، تو درمیان حیاط داشتی فریاد میکشید ی  پسر خان شهر دوباره  درقمار باخته بود وباز آمده بود از تو پول قرض کند .... ومن به بالشم خیره شده بودم که دسته دسته موهایم روی آن ولو شده واز پوست سرم جدا شده بودند .

درب اطاق بازشد ، عمه جانم با آن چادر نماز بوته دار وسفیدش با چارقد مثل برفش  با آن دوحلقه موی مشکی که دو طرف پیشانی اورا گرفته بود ، به درون آمد . من دستهای لاغر وزردم را بسوی او دراز کردم رمق نداشتم ودایه مرتب گریه میکرد ، عمه جان گفت  آن زن چرا اینهمه جیغ میکشد همه همسایه ها روی بامنند !

مرا بوسید وبغل کرد وگفت اورا میبرم بخانه خودم  دایه راهم با خود بردیم ...وتو نفهمیدی که من نیستم .
در خانه عمه جان با آن حوض بزرگ و ماهیهای قرمز وزرد با گلهای لاله عباسی  درون باغچه وتالار بزرگ  وشیرینی های خوشمزه که برای من غدغن شده بود ، همسرش داشت کتاب میخواند ، مرا که دید برخاست وبوسید وبرایم تشک ولحافی پهن کرد تا دوباره با تب به درون آن بیفتم ، عمه جان داشت ( اسفرزه) را صاف میکرد با گل ختمی که بمن بخوراند میگفت خنک است وهمسرش میگفت اگر این یکیرا هم به دنبال ان دوزده تا نفرستد شاهکار کرده ...

کدام دوازه تا ؟  نه ، نمیدانستم که تو دوازده بچه را را به گور فرستادی یا با کمک دایه ها ویا بی مبا لاتی  خودت ، یکی درحوض آب خفه شد دیگری از پشت بام پرت شد وتو مرتب بفکر (ده ) بودی واجاره ها !
وسپس مرا باخود به شهر غریبی بردی میان مردمی که ابدا نمیشناختم پدرم فریاد میکرد که اورا از ریشه جدا مکن  وتو گفتی ...

نه ، هیچ احساس گناهی ندارم چیزی از تو غیر از فریا د بخاطر ندارم   دیگر سبوی لذت ما تهی شده بود  ودیگر زمان خنده های مستی  گذشته بود  هرچه بود اندوه بود  عصه بود ورنج از لانه گریخته بودیم .

کلاس نهم را تمام کردم با شوق وذوق آمدم که به کلاسهای تقویتی بروم ودرسم را ادامه دهم   گفتی دیگر دیناری بتو نخواهم داد درسخواندن بس است باید شوهر کنی یا حاجی شهلایی برنج فروش یا پسرش که تازه به دانشگاه رفته است !!! 

رفتم دریک بیمارستان مشغول کار شدم در قسمت بخش تزریقات با حقوق یکصد وپنجاه تومان پولهایمرا جمع میکردم تا بتوانم دوباره دریک دبیرستان خوب نام نویسی کنم ....بقیه اش دیگر گفتنی نیست پدر آمد برای آخرین بار تنها یک روز توانستم اورا ببینم واو بخاک رفت ، تو شانه هایترا بالا انداختی > بدرک ، همه پولهایمرا برباد داد ، مرد که مرد .....
بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش
 بگذار تا غبار غم را در روی هوا پخش گنم 
بگذار این شبنم از گل فروچکیده 
 با حسرت به خورشید بنگرد 

من سالهاست که مرده ام 
اما برمرده خویش نمیگریم 
بر تو تو نگر یستم . 
اما واما نامترا نیز آلوده نساختم 

تنها از خود میپرسم دلیل آمدن من باین دنیا چه بود؟.......
پایان .
از دفتر خاطرات  روزانه " نامه دختری به مادرش " ثریا