بعد از این با که حدیث دل دیوانه کنم ؟
گمگشته دشت جنونم به کجا خانه کنم
دل من ساغر خون اسست به غم یار ودیار
با کجا زهر جگر سوز به پیمانه کنم
یک رگ زنده دراین شهر نجنبید که من
با صدای جهشش نعره مستانه کنم
نگه گرم کسم نیست نوازشگر دل
آشنایی ز چه با مردم بیگانه کنم ؟...... شادروان خلیل الله خلیلی شاعر افغان
-------
سالها گذشته ودیگر این دردها کهنه شده اند امروز دیگر نمیدانی کیستی واز کجا آمده ای تنها یک دل آشوبی ویک حال تهوع بتو دست میدهد از یاد آوری آشناییهای زود گذر وحوادث تند مانند باد .
امروز نمیدانی کیستی وکجا نشسته ای وفردا معلوم نیست ترا به کجا بفرستند ؟! امروز دنیای تفنگ به دستها وکشتن ها وجداییها وزندانی کردن مردم بدبختی که به دنبال حق خود رفته اند ، از یک سو آتش زبانه میکشد از سوی دیگرخونهاجاری است وسربازان مزدور وبیسواد وتهی مغزی که تفنگ را به دست آنها داده اند وتنها چیزی را که یاد گرفته این است که باید بکشد ، همین ، نه بیشتر او درون مغزش تنها یک نور سوسو میزند " بکش مهم نیست خواهر توست یا پدرت باید اورا بکشی . ومرا بیاد فیلم " کاندیای منچوری " انداخت !.
در کنار همه اینها به تماشای مناظر زیبایی مینشنی واز خود میپرسی آی این دنیای منست ؟ یا دنیای دیگران ! در انتظار کدام روز خوب نشسته ای ؟ باید سخت به لحظات چسپید وبا یاد آوری ونشخوار آنها خود را آرام ساخت گاهی از یاد آوری بعضی لحظات و آشناییها حال تهوع پیدا میکنم ، مرا با غریبه ها چکار ؟ من به دنبال چشمان اشنایی میگردم به دنبال یک گردش نرم ویک جنبش وحرکت گرم ! .
جهان زیر رو شده باعث وبانی ویرانیها ناگهان غیب میشوند ! گم میشوند ودنیا وتمام صفحات روزی نامه ها ورسانه تنها به عکس یک خواننده اهل امریکای جنوبی میپردازند که عریان در وسط میدان بزرگ شهر نیویورک گوشی اش خاموش بود !! حادثه بزرگی بود ، خیلی بزرگتر از آتش سوزی وویرانی آن کلوب شبانه ! ویا مرگ هنرمند نازنینی وعروسکی کمپانیهای فیلم برداری همه جارا پر کرده است حواسمان پرت میشود ، تنها شعله های آتش است که زبانه میکشند ومردم با بچه هایشان درحال فرارند وسربازان مشغول کتک زدن محکومبین هستند که معلوم نیست به چه جرمی دستهایشانرا بسته وآنهارا به زیر ضربه های پوتین های میخ دار خود له میکنند ! >
بتو چه ، بمن چه ، به دیگران هم مربوط نیست !
عکسیرا روی گوگل گذاشتم وزیرش نوشتم عکس سا ل! خبرنگار وعکاسی که داشتند فیلم میگرفتنند زار زار گریه میگریستند ، کودکان گرسنه با پاهای برهنه وبدون لباس میان برف وسرما درون سطل زباله به دنبال پس مانده های شب کریسمس بودند ، بتو چه ، بمن چه ، به دیگران چه مربوط است !!!
خدمه کاخ کم کم باید اثاثیه را جمع کنند ومرخص شوند وخانهرا تمیز کنند برای مستاجر تازه وبانوی نازک اندام جدیدی . حال باید دید ارباب چه نقشه ای درسرش دارد ؟ آن مردک دیوانه کوتوله مانند بچه ها ی تخس ولوس وننر در بالای کره نشسته موشک بازی میکند وناگهان نوک موشک را به آنسوی قاره زوم کرده ودکمه را میفشارد وغش غش میخندد از بازیش ذوق زده شده است نوچه ها ونوکرانش نیز در زیر پایش خم وراست میشوند .
بتو چه ، بمن چه ، به دیکران چه مربوط است ؟! این مشگل موش است نه مشگل فیل !!
بر میگردم به همان دوران خوب وهمان شادمانی نوازندگان افغان خوانندگان بدون چادر وبا ظاهری شیک ساز به دست برایمان آواز میخواندند وشاعرانشان اشعار زیبایی را میسرودند ما وافغانیها یکی شده بودیم شاعران مانویسندگان ما به آتجا میرفتند وآنها بخانه ما میامدند با هندیها دوست صمیمی بودیم با هم شام میخوردیم در محضرشا ن میرقصیدیم ، با عربها چندان میائه ای نداشتیم تنها بزرگتر ها به کربلا ومکه میرفتند ، بما چه ، بخودشان مربوط بود ما با ساز وآواز افغانیها وهندیها و تار مجد وشهناز وویلون خرم وسایرین عشق میکردیم فریدون مشیری برایمان شعر کوچه را میخواند ، فخری نیکزاد با آن صورت زیبا وچشمان ولبان وبیان زیبایش اشعاررا دکلمه میکرد ، پروین سرلک از مولانا میخواند ، ما در دیسکوتکها میرقصیدیم چاچا ، رامبا ، سامبا ، تانگو ، پاسا دوبل ، بما چه ، بزرگترها بنشینندوبه آواز عبدالوها گوش بدهند واز صدای عود او لذت ببرند ، ما کارخودمانرا میکردیم آنها کار خودشانرا ، درانسوی شهر نیز مسجدی تازه باز شده بود که آخوندی مکلا داشت آهسته اهسته قران را تفسیر میکرد جوانان ناگهان از دیسوتکها بسوی آن مسجد وآن اخوند خوش سیما یورش بردند ، شعرا اشعارشان تغییر داده شد دیگر از نازک بدنی دلبر سخنی نبود از چشمان فتان وابروان هلالی چیزی گفته نمیشد ، دیگر اندام زیبای وشب هجران وساغر وپیاله گم شدند ، ناگهان همه چیز تغییر شکل دار سخن از یک امپراطور خون اشام بمیان آمد ؟ سیاه روی ترین امپراطوری دنیا !!!ودیگر هیچ ......
پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
3/1/2017 میلادی /.
اسپانیا