چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۵

اینجا سر زمین من است

مویه کن سر زمین محبوب من 
مویه کن 
وبه تصویرت خوب بنگر ، 

همه رفتند ، همه آنهایی را که میشناختم  همه آنهایی را که راه خانه شان را بلد بودم ، همه رفتند ، کوچه ها  نامشان عوض شد  خیابانها تبدیل  به شاهره های بزرگ شدند  شهری سرسام آور ، دیگر نمیتوان در پناه یک بالکن کوچک ایستاد ووبوسه ای رد وبدل کرد شحنه ها همه جا  را زیر نظر دارند دیگر نمیتوان گفت :

برخیز ، تا ز میخانه نام ونشانی یابیم ، در میخانه ها بسته شده ، دلها نیز همه قفل شده اند آدمها دریکجا ایستاده اند مانند یک مجسمه گچی وترا مینگرند ، تو کیستی ؟ از کدام سر زمین آمده ای ؟ شایدهمان انسان نامریی آسمانی باشی که برای ویران کردن  روح ما آمده ای .
خاطره هارا آب برد ، سیل آمد وشست وبرد وهمه چیز ویران شد .

مویه کن سر زمین محبوب من ، حال درکنار هرکوچه وخیابانی درکنار درختان تازه کاشته شده بچه ای نوزادی وزنی آواره افتاده است ویا مردی شکنجه شده درحال موت .
 ومن ، بتو میاندیشم ، اگر میدانستم درآنسوی دنیا بین ما هیچ عقیده واختلاف خانوادگی!!  نیست بسرعت بسویت پرواز میکردم شاید درآن درمیان ابرها بهم میرسیدیم .بین ما دیگر هیچ دیواری نبود .

حال تو پرواز کرده ای ، تو آخرین باز مانده آن روزگاران  گریخته از سرنوشت خود ، بر تخت زرین نشستی  تاج بخت را برسر نهادی  لبانت را رنگین ساختی  درچشم من غبار نشست  عبار شبهای دیوانگی  ودانه های شن  بجای خواب شیرین .

من گریختم  از سر زمین خویش  وهمه چیز را پشت سر نهادم تنها ترا بجا گذاشتم  تا یاد گار گذشته ها باشی .
امروز مرغی شکسته بال  شکسته پر  از بیم شب تاریک  باز بسوی تو پرواز میکنم  بخیال انکه آن نگاه ، آن آخرین نگاه در دوربین  را بسوی من فرستادی ، نگاهت آشنا بود هنوزنور زندگی درآن میدرخشید ، دیگر امروز یادی از تو نیست فراموش شدی تنها زمانی که من برنج را میشویم تا کته درست کنم بیاد تو میافتم .

برادرت از شمال زنگ زد پرسید کجاست ؟
گفتم درون آشپزخانه دارد غذا میپیزد ! 
گفت چی؟ غذا میپیزد ؟ 
گفتم آری !
در جوابم گفت او درخانه باید لیوان آب را به دستش بدهند !
گفتم من اینجا اورا خوب تربیت کردم .....
گفت ، نه او تنها ترا خیلی د.وست میدارد تا برایت غذا میپزد وبه دهانت میگذارد !!
این آخرین دیدار ما بود وگفته بودی که بهترین  ساعات زندگیترا بهترین تعطیلاتت را در اینجا گذراندی ، خوب خوشحالم که توانستم تا آخرین دقیقه با زبتو کمک کنم .

حال نمیدانم کوچه میعاد گاه ما  به چه صورتی درآمده است ؟  آنجا آن کوچه وآن خیابان  رگی از خون من وتو بود  خنده هایمان طعم دیگری داشت  وبوسه هایمان با نفس گرم همراه بود وبوی باران درلابلای درختان  باغ اقا ملی حال دیگری داشت با دود جگرهای کبابی اش وساز پرویز وآواز ..... امشب شب مهتابه  ، عزیزم رو میخوام .... ومن چرت میزدم دلم میخواست بروم جایی بخوابم اهل شب زنده داری نبودم وروز چمنهای خاک آلود  روی یک گلیم پاره شمدی را برسرم میکشیدم ومیخوابیدم ونزدیک صبح هنوز صدای ساز تو بلند بود وآواز بانو ..... 

تمام شدند ، همه چیز تمام شد حال تنها به تصویری مینگرم که بچه های گرسنه درون سطل زباله به دنبال غذایند ودکلهای نفتی ما در سر زمینهای دیگر مشغول حفاری .....
آه ، ای یار دیرین ، آسمان ما دیگر ماه ندارد ، ستاره هم ندارد هرچه هست مصنوعی است  وباران بغض کرده درگوشه ای  ناودانها خشک  وکوچه گرم گفتگو با کرم شب تاب است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
4/1/2017 میلادی/.
اسپانیا .

ا