سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۵

فارسی یا انگلیسی؟!

امروز نامه ای داشتم از مرکزی که این نوشته هارا دردست دارد برایم فرم فرستاده بود که آنرا پرکنم وگاهی به زبان انگلیس بنویسم ، !!!  هنوز آن فرم در ایمیل من جای دارد ، وهنوز نمیدانم چه جوابی بدهم ، آنها نمیدانند که مهم برای من  ( فارسی وخط وشعر ) فارسی است ، آنها نمیدانند دردهای ما در کجا ی زمان جای دارد ،  آنها نمیدانند  که آنچه را من مینویسم ،  همه بر اساس داستانهای واقعی ویا درد دلهاست ،  آنها از دنیای آزاد حرف میزنند ، دنیایی که متعلق بمن نیست ،  آنها مینویسند: 
»ما میکوشیم که هر اثر هنری را کامل کرده  واین بخودی خود هدفی است .  « اما آنها کوچکترین دغدغه خاطری ندارند ، کما اینکه طبیعت هم هنگامیکه یک مگس ویا مار سمی را میسازد چندان دغدغه خاطر ندارد ،  وکوچکترین نارحتی  خیال بخود راه نمیدهد ،  درمورد طبیعت یک امر واقعی است اما من طبیعت نیستم ، منهم تخمه کوچکی از رویش وزمین آنم ،  امروز مینویسم ، نه با نام مجهول ونه ترسی دارم ،  درمورد دیگران ابدا کلامی بر زبان نمیاورم بخصوص از بردن نام اشخاص بشدت پرهیز میکنم ،  من نمیتوانم ده  تا بیست آثار  اجتماعی را به زبان دیگری در این صفحه بیاورم ، مگر صفحه دیگری باز کنم ، ) آنهم مربوط  به (ارباب)  وبلاگ منست !   من در این حرفه خودرا نویسنده نمیدانم  پس چگونه میتوانم به دیگران خدمت کنم ؟  من هیچگاه از خود نپرسیده ام که کی هستم ؟  وچگونه میتوانم باین دنیا خدمت کنم ؟ دنیا به خدمتگزاری امثال من هیچ احتیاجی ندارد  تنها هدف من  عبارت است از کوشش بخاطر تکامل وتکمیل بصیرت  وافزودن  به محتوی شخصیت ونگهداری این زیان  ودر مراحل دیگر  بیان نکته هایی بوده  که بنظرم گاهی خوب ویا گاهی بد آمده اند .(گاهی کمدی وزمانی تراریک)!.
من کتابها وداستهای زیادی نوشته ام ، همه درون صندق محفوظ میباشند ، میراثی است برای بازماندگانم !!  زمانیکه ما تفاوت اخلاقیات  اجتماعی ویا فرهنگی  را دراین زمانه مبینیم  نبایستی فراموش کنیم که از کجا برخاستیم . من نمیتوانم مثلا یک داستان جنگ وصلح بنویسم چون درجنگ نبوده ام ، نمیتوانم آنا کارنینا یا نامه یک زن ناشناس را بنویسم چون درآن زمان نزیسته ام ، نمیتوانم داستان عشقهای آتشینی را که به مرگ دیگری منتهی میشود بنویسم ، چون امروز عشقها مانند آب از صافی میگذرند ، با یک بغل خوابی !نمیتوانم یک جین ایر دیگر بنویسم چون قبلا برونته این کاررا کرده است ، بنا براین میتوانم از خودم واطرافیانم بنویسم ، از ارتباطات ، واحتیاجات ، وگاهی هم سری به دنیای سیاست بزنم که آنهم به همراه عشقها از صافی رد شده وآشغالهایش بجای مانده که بخورد ما میدهند ،  روزی مثلا سوسیالیزم یک رویا بود ، امروز تنها نامی از آن مانده ، زمانی آن مرد ریشو قهرمان دنیا بود امروز تنها درمحدوده سر زمین خودش تصویر نقاشی شده اش به دیورا آویزان است ( چه گوارا) را میگویم ، تا آنجا که توانسته ام سعی کرده ام از اجتماع اطرافم وشر وشورو تعارفات بگریزم ، همهرا بیازمودم !! میدانم درمیان آنها متحمل چه رنجها خواهم شد  طبیعت من صاف ؛ پاک ، دست نخورده ، مانند یک رودخانه آرام ، که درونش ماهیان کوچکی ببازی مشغولند ، میگذرد ، میل ندارم این آ برا گل آلود سازم وماهیان را فراری بدهم ،  عکس العمل من در برابر خشونتها ، تنها سکوت است ، نه از ترس بلکه تنها نگاهی به آن شخص میاندازم ببینم ارزش دارد خودمرا درگیر کنم یا نه ! والا مانند یک خر مگس اورا از درون خانه ام بیرون میاندازم ، 
امروز خشونت همه را اسیر کرده است ، من چرا وارد این دنیا ی وحشی وخشن وبی اعتماد بشوم ؟ دنیای خودم وسعت بیشتری دارد بیشترازاتمام دنیا ، تنها در پشت سر من بصورت سایه ای نمایان است . روزی سر انجام همه چیز عیان خواهد شد وآن زمانیست که دیگر من نیستم . 
ای روح بلند طبیعت ، تو هرچهرا که لازم بود بمن عطا کردی.
بمن اعتماد کردی ،  بیهوده نیست که صورت ترا درمیان شعله های آتش ویا درپهنه دشتها میبینم .
با تمام شکوه ، درقلرو تو راه میپیمایم  واز درک واحساس خود لذت میبرم 
تو آنهارا بمن دادی  احساس لذت بردن ، عشق ورزیدن ، وبخشش 
من تنها بعنوان یک میهمان ساده  در سر سفره تو نشستم وتو مرا پذیرفتی .
بمن اجازه دادی که سینه امرا از هوای پاک تو لبریز سازم 
امروز تو بهترین  دوست منی وخدای منی  ومن چنان بتو مینگرم که گویی بخدا مینگرم .
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 17/5/2016 میلادی./.

فانوس سیاه

دود وابر سیاهی که از جانب ( تولدو) نزدیک مادرید بر میخیزد بوی لاستیک را درهمه آسمان پراکنده ساخته است صد ها هزار حلقه لاستیک مستعمل در یک زمین  در گوشه ای از شهر افتاده و سالها خاک میخودر ناگهان دریکشب به آتش کشیده شد ، حال هوای مسموم ناشی از بوی گند لاستیک وقیر ونفت تنفس را مشگل کرده است ، چه بسا دستهایی درکار است که انسانهارا بکشتن بدهد انسانهایی که باید بمیرند ، شهر تولد  در کنارش والدمورا ، شهری قدیمی ، بسیار قدیمی از دوران حمله اعراب وزمانی نیز جایگاه پناهندگان یهیوید بود که درآنجا بکار جواهری مشغول بودند ،  شهری که بیشتر توریستهای از خارج آمده را بخود جلب میکرد ، جنگ اقتصادی از جنگ اتمی خطرناکتر است  وامروز ما درمیان شعله های خشم مردمانی میشوزیم که سیری ناپذیرند  وچگونه دشتها وگندمزارها و باغهای نارینج وزیتون وتاکستانها میتوانند زیر این ابر تیره به زندگی خود ادمه دهند وسر زمینی که همه ممر درآمدش از همین راه وتوریستها میگذرد ، سیاهروز کنند ، البته بزرگانشان رفته اند  ، تنها بردگان مانده اند  .
امروز صبح آفتاب با رنگ زرد طلایش از گوشه آسمان  کم کم بالا آمد ، تنها کاری که کردم عکس گرفتم ، نادیه با تندی گفت :
سینویرا هنوزم عکس میگیری ؟ برگشتم نگاهی باو انداختم ، دیدم مانند بنگوین ها راه میرود یک تنبان بلند  مانندپیراهن که تنها دو پای او بیرون بودند پوشیده بود وپنگوئن وار راه میرفت ، ازخنده داشتم غش میکردم ، پرسیدم این چیه پوشیدی؟
گفت : 
سینورا ، این تنبان مد است  ، گفتم چگونه آنرا برتنت میکشی ؟ خم شد و دیدم وسط آن یک زیپ بلند باز وبسته میشود ، گفتم:
درست مانند کمر بند عفت گذشته ها ، ببینم کلید م دارد ؟ اما خنده امانمرا بریده بود ، خودمرا به اطاق رساندم .
درحالیکه شال بزرگ دور سرش را جابجا میکرد وعرق صورت اورا اشباح کرده بود ، پرسید :
جرا میخندی؟ این مد است  ، من تنبان نمیبوشم واین کار هر دورا میکند هم پیراهن است هم تنبان ، اما خنده بد حوری مرا انداخته بود .
گفت : 
خوب بخند ، تا میتوانی بخند ، ،
گفتم " ناراحت مباش ، صورت پر عرقش را بوسیدم وگفتم :
در قدیم در روزگاران خیلی قدیم دوران باستان  زمانیکه مردان به جنگ میرفتند یک تنبان با یک کمر بند تن همسرانشان میکردند وآنرا قفل مینمودند تنها جای بعضی از کارهارا باز میگذاشتند  وکلید را باخودشان میبردند !! حال من بیاد آنها افتادم وخندیدم ....
اما ، در دلم تاسف میخوردم ، زنی جوان ، بلند قد ، خودش را درون یک گونی پنهان کرده واز منهم رو میگیرد !!! 
چاره چیست ؟
میخواستم برای فانوس زرد که کم کم قرمر میشد بنویسم اما بوی گند آسمان وابرهای تیره جلوی آفتاب را گرفت وباید بنویسم فانوس سیاه .
فانوس سیاه، در زیر اسمان قیر اندود شگفت ،
اما چه روی داد که امروز آسمان منهم تاریک است؟
چون مرغ نیمه جان ، نفسی میکشم  ومیروم ؟!
شب گذشته یکی از همنشینان مجازی تکه موزیکی برایم فرستاد که خودش گیتار زده بود وآهنگرا را ساخته بود ، از شنیدن آن بگریه افتادم ، چقدر درد درون این سینه وگلو انبار شده بود ، گویی سینه بزرگ او داشت از هم باز میشد ومیشکافت ، تنها درآخر هر سطر شعر میگفت ، باید برم ، باید برم !!! در دلم گفتم ( بکجا میروی)  که هرکجا روی آسمان همین رنگ وهمچنان تیره /پایان ..

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 17/5/2016 میلادی / .

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۵

و..... نامه دوم

امروز فهمیدم که در وجود تو  چیزی بنام خوی انسانی نیست ، تو فرزند تلخ افیونی ،  هر روز پهنای چشمانت را گریه پر میکرد ،  ودر سایه یک نقاب  مصنوعی با صورتی غمگین به زندگی نکبت بارت ادامه میدادی ،  زمانی فرا میرسد که این حقیت بیادم میاورد که  تو چگونه میاندیشیدی ، هنوز هنگامیکه پای درون حمام میگذارم از وحشت آن حادثه بخود میلرزم ، ودخترک هر سال به همراه بردگان افسون شده حمایت از بیماریهای سرطان میدود یک مدال یک برگ کاغذ ویک لیوان حلبی بعنوان جایزه بخانه میاورد ، او نمیتواند بگوید پدرم در اثر اعتیاد به مواد والکل جان داد میگوید سرطان اورا کشت !!!! کودکی او برگشته  واو دراولین تبسم خو پیر شد  شاید ماندن تو هم یک اعتیاد بود ،  به مسکن ها ومصرف مدام  چیزهای دیگر که امیال انسانی را از تو گرفته بودند .من بخشش را میدانم چیست فرزند خدای پاکیها هستم ،  امروز به انزوای  یک شهر نا مسکون  تبعید شده ام  چه بسا من زودتراز تو صدای زنجره هارا شنیدم ،  وچه صبورانه این راه پرخطر را طی کردم  وچه معصومانه  بر نیزه های  تیز آهنی تکیه کردم  وچه آسوده بر بال باد سوار شدم  .
امروز جیغ وفریاد کلاغهای سیاه پوش شهر را فرا گرفته  است ، تو لذت میبردی درمیان این کلاغان میزیستی  ، چراغها ی عشق ومهربانی خاموش شدند ، احساس امنیت از میان رفت  وتازه آیینه ها بهوش آمدند وچهرهارا نمایان ساختند .
من با تما م خاطره هایم  امروز از خون خود مینویسم  خونی که پاک بود و عاری از هر آلودگیها  واز غرور سر فرود نمیاورد ،  نه زیر نام پر ابهت تو ونه زیر نام غبار مقبرهای گم شده ، امروز دستهایم بصورت نامریی به همه جا میرسد وبه همه کمک میرساند  دیگر به هیچ چیز تکیه نخواهم کرد وبه هیچکس ، حتی فرزندانت روز مرگ ترا بخاطر نیاوردند وشمعی بر مزارت روشن نکردند ، ومن با همه دردی که درون سینه ام بود اعلام داشتم امروز تو بسرای باقی شتافتی ، با نفرت از اطرافیانت ونفرت از زندگی نگاهت لبریز از بیزاری ونفرت بود ، حسادت گوشتهای بدنت را تکه تکه میخوردند مانند موریانه ومن از میان پنجره میدیدم که چگونه آن دودست لاغر وبدون خون بسوی دخترکی جوان دراز شده وتمنای وصال دارد . من در خانه وزیر چراغ ونور کاذب خود به تماشا نشستم ،  گلویم از بغض پنهانی سر شار وورم کرده بود ، اما سکوت ، بهترین بود ، این تو بودی که مرا دنبال کردی ، نه من ، این تودی که میخواستی به همه بگویی من توانستم اورا بربایم ، نه من ، امروز دیگر برای گفتن همه چیز دیر است ، هنوز خورده شیشه های ریز در اطراف دیوار حمام برق میزنند و بیاد من میاورند که تنها یک گام  ، فقط یک گام با مرگ فجیعی فاصله داشتم ، میخها هنوز درون دیوار محکمند وکمد درگوشه دیگر صاف ایستاده قفل هایش محکم است ، فقط دستی نامری آنرا برداشت وبسوی من پرتا ب کرد واما او به درون وان حمام سقوط کرد ، همه با تعجب نگاه میکنند چرا روی بیده نیافتادچون بر بالای بیده نصب شده بود چرا بطرف من خیز برداشت ، ومن تازه بچه هارا از آن فاجعه خبردارد کردم ، میبینی ؟ هیچ کاردتو بتن من کارگر نیست ، من فولادم ، حال دخترکت با یک برگ کاغذی که جایزه دویدن یا راه رفتن او بخاطر توست درهمه جا عکسش را گذاشته ، اما اگر من زیر خروارها شیشه میمردم کسی با خبر نمیشد ، تو توانستی با شیطان پیمان ببندی اما من ، نه خدای من من درسینه ام فریاد میکشد مرا رها مکن با توام . پایان 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه  /.

فانوسها



دل من آیینه ای صاف ،که پر از نقش تو بود 
دیگر آن آیینه که کز نقش تو پر بود ،شکست

آفتاب دلپذیری بر پنجره اطاقم نشست ،  چشمانم را گشودم ،  مدتی طول کشید تا بدانم کجا هستم ، رویاهایم عمیق بودند ، مطابق هر صبح  اخباررا خواندم ، حال تهوع گرفتم ، اخبار لبریز از کشتن ها، فرو ریختن ها و خود فروشیها وفروختن وتکه تکه شدن سر زمین ایران زمین بود، که باید تجزیه شود واین نقشه از پنجاه سال پیش ریخته شده بود ، حال خوزستان پرچم خودرا بلند کرده ، فردا کردستان هم پرچم خوارش را  به نمایش میگذارد ، و پس فردا آذربایجان هم میرود ومیماند همان قطعه خاک خشک بی آب وبی علف تلویزیون من وتو با کمال پررویی یک عرب زاده را دعوت کرده بنام حامی حقوق بشر ودخترک عرب میگوید که : آب رودخانه کارون مارا !!!! به جاهای دیگر فرستادند !!!
بلند شدم وبا خودم گفتم :
بتو چه ، تو که ایرانی نیستی ، تو اسپانیایی هستی ودر سوگند نامه ات یاد کرده ای که از اسپانیا حمایت کنی ، پسرت درملیتار اسپانیا خدمت کرد ، بتو چه ، سگ خور بگذار عربهای بدوی شتر سوار اهواز وخوزستان را هم ببرند وتقدیم اربابشان کنند ، بتو چه ؟  تلویزیونرا روشن کردم درمیدان صلح مادرید غوغا بود ، چه خبر است ؟ وای خسته شدم ، تلویزیونرا خاموش کردم برگشتم بسوی همین صقحه ودر یکی از سایتها خواندم که در امریکا کارخانجات تامین مواد غذایی حتی بکار گرانشان اجازه رفتن به توالت را نمیدهند  درعوض به آنها پوشک داده اند ، حال حساب کنید در یک مرغداری با صد ها هزار مرغ وجوجه وتخم مرغ بوی گند  شاش کارگران هم در هوا موج بزند ومرغهای بیچاره آن هواراتنفس کنند ، بعد به کشتارگاه بروند ومادر سوپر مارکتها تکه تکه آنهارا به قیمت یک مزرعه بخریم ، بپزیم وبریزیم دور ، !! 
نه بهتر است همه چیز را فراموش کنم شخصی نوشته بود ما خود خراب شدیم نه دنیا ، حال بهتر نیست  که در زیر این طاق طلایی آسمان پیکرم را به دست آفتاب بدهم  وبگذارم که تنم مانند اکلیل شود ؟  پرنده صبح زود آمد خواند ورفت  ، باید برگردم به دنیای ذهن خودم .
روز گذشته فیلم ( دارلینگ) جولی کریستی را میدیدم ، آه آن روزها لندن چقدر دوست داشتنی وزیبا وخلوت بود ، نه از عبا پوشان روبنده پوشان خبری بود نه از چادر شب پوشان ، همه چیز شیک ، فروشگاه  بزرگ بارکرز که من ملافه های خودرا از آنجا خریدم  باز بود ، خیابانها خلوت ، رستورانها شیک ، مردم همه شیک سالهای هفتا د بود سالهای آخر عمر دنیا .
امروز دنیا مانند یک عقاب پیر نگون بخت  دارد درشعله های خشم مردمی میسوزد که نه کار دارند ونه نان ، درعوض در کاخ بزرگ ویندورز  جشنهایی بمناسبت نود سالگی ملکه بر پاست ومرا بیاد ( موبت شو)  انداخت .
کویر بلاکش  در گرداگرد کرکسان ومرغان لاشخور دارد تکه تکه میشود ، دلم پر است اما جای گفتگو نیست .
عکسی دیدم از ملکه وشاه اسپانیا ، ملکه صوفیا جلوی شاه ایران زانو زده بود ! وادای احترام بجای میاورد ، حوب این کار درستی نیست ملکه صوفیا از نظر مقام وپشتوانه از شاه ایران بالاتر بود اما آنموقع اسپانیای فقیر احتیاج به کمک داشت وخوان کارلوس بوربون خم شده بود ، دراینجا  دون خوان کارلو س وشاه تنها دست بانوانرا میبوسیدندکسی خم نمیشد نهایت احترام سرشانرا خم میکردند وهنوز هم این رسم ادامه دارد .
چه آفتی است غمگین بودن  ونگریستن ،  چه آفتی است که مانند برگ خزان برگهایت پریشان میشوند ، چه آفتی است که شبها درون اطاقت سرت را میان بالشت فرو میبری ومیگریی ، تبعیدی ابدی  ، این خاک متعلق بتو نیست ، این اطاق متعلق بتو نیست این آدمها از خون تو نیستند ، اما آنهاییکه درآنسوی دنیا ودر سر زمین من زندگی میکنند ، آیا از خون منند ؟ نه ! آنها یا عرب زاده هستند ، یا ..... بهتر است سکوت کنم فردا مرا بجرم دخالت در سیاست ویا ( ریسیستی) مجازات میکنند ، دیوار موش دارد موش هم گوش دارد ، امروز سرمایه های کلاننند که حرف اول را میزنند ، چند کلمه تو ارزشی ندارد گویی مکسی وزی میزند ومیرود همچنانکه پشه ای ترا گزید ورفت ، کمی جایش خارش گرفت اما دیگر اثری از آن نماند .
سعی کن باین خاک دل ببندی ودرهمینجا خاکستر شوی ، کسی چه میداند؟ فردا چه خواهد شد ؟!  
.................
شکسته بال عقابم ، تنیده ام در شن گرم 
نگاه تشنه من ، درپی سرابی نیست 
دلم به پرتو  غمناک ماه  خرسند است 
که درغبار  افق ، برق آفتابی نیست 

کنون بخویش نظر میکنم ، چو ماه درون آب 
تنم ز روشنی سرد خویش میلرزد 
جهنمی که دراو سوختم ، فروزان باد 
که شعله اش به نسیم  بهشت می ارزد 

روانت شاد نادر جان .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 16/5/2016 میلادی /.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۵

دیار

شب گذشته در رویا کسی را دیدم که سالهای سال است از او وخانواده اش بیخبرم ، تنها شنیده بودم که وضع خوبی دارد ومرتب دربین کشورها ی اروپایی در رفت و آمد است وبچه هایش که دودختر بودند  را نیز به دانشگاهی در امریکا فرستاده است ، 
نه بفکر او بودم ونه ابدا بیاد میاوردم همسرش با من همکار بود وخودش در قسمت دکوراسیون کارهای سیم کشی را انجام میداد سالها با هم رفت و آمد داشتیم اما او دیگر آفتابی بود که به پهلو افتاده وزنبوران  نور گرد پیکرش میگشتند ، با خروج ما از ایران دیگر هیچگاه خبری واثری از آنها نداشتم ،  اما برایش حرمتی قائل بودم بیشتر از دیگران ، پسری بود خود ساخته که از سن چهارده سالگی دست بکار شد ویگانه خواهر ومادرش را اداره میکرد ، از شاگردی وپادویی شروع کرد تا به آنجا رسید که دیگر اورا جناب مهندس میخواندند !  بسیار برایش ارزش قایل بودم همسر ش نیز در رده خودش با کمی افاده اما زن سر به زیر وخود ساخته ای بود واین دو دست به دست هم دادند ویک زندگی پاک وخالی از هرگونه آلودگی را بنا نهادند ، در آن زمان که سر زمین ما میرفت تا روی تپه های زباله متمدن شود ، یافتن اینگونه آدمها نادر بود ، درآن زمان تمدنها ! عده ای میل داشتند هم بسبک  خانواده اشراف قاجاریه رفتار کنند وبقیه را تحقیر میکردند ( فراموششان شده بود که قاجاریه چه کثافتهایی بودند) اگر تاریخ را از بین نبرده باشد باید همه  زندگی خواجه تاجداررا خوانده باشند ، عده ای سخت مومن بودند وعده ای هم چهار اسبه روی به غرب میتاختند ، اما این خانواده آرام آرام درکنار جویبار زندگیشان گام برمیداشتند ، میانه رو بودند ، درآن زمیان هنگامیکه من گاهی به جنوب شهر میرفتم وبچه های پا برهنه وعریانرا میدیدم وسپس به شمال شهر برمیگشتم وبچه های لوس وننر بزرگان را میدیدم با خودم میگفتم این تمدن روی آب است عمق ندارد جامعه دو قسمت شده است ، پس از انقلاب که خوشبختانه بنده حقیر وخانواده ام دستی درآن نداشتیم ودر تبعید خود خواسته تنها تماشا چی بودیم ، با خود گفتم حال دورانی  است که همه چیز جایش عوض شود پا برهنه ها  بر چکمه پوشها غلبه خواهند کرد ، اما همه اینها ظاهری بود ، عمق نداشت وهنوز هم ندارد ایرانی جماعت اصولا چیزی از ادب وتربیت نمیداند ودرستکاری را زشت میشمارد خیلی کم دیده ام دربعضی از خانواده ها که خود را خوب حفظ کرده اند ، ایرانیان همیشه دم ازچیزی میزنند که ندارند ، بی شرف میشود شریف ، بی شعور نامی دیگری بخود میگیرد دزد ها ارباب میشوند ، لاتها سرکرده واین خانواده درپشت  سبزه های لگد کوب شده توانستند خودرا بیرون بکشند 
حال شب گذشت در هتلی بنام هتل هیلتون من وخانواده ام ساکن بودیم ناگهان اورا با قامت کشیده ولباس مرتب بر بالای سر خود دیدم ، گفتم اوه شمایید ؟ غمگین بود ، گفت بلی ، تنها بازار یابی میکنم ! کلماتی که سالها من بگوشم نخورده بود ، بازار یابی !!! خیلی دلم میخواست از آنها خبری میداشتم  اما سخت است دیگر حتما بچه ها بزرگ شده اند وآنها پیر ، حال امروز هوای دیگری در سر دارم  بیاد آن دورانی که کار میکردم وهمه چیز زندگی من بجای خودش بود ، نه از سر زنشهای خار مغیلان خبری بود ونه از نهی ومنکر دیگران کوچه میعاد من هرشب روشن بود ، با بغلی از کتاب وصفحات خوانندگان ، خنده هایم طعم دیگری داشتند وگریه هایم بی معنا بودند ،  نه از حسرت غم میبردم نه از پر خوری بالا میاوردم ، زندگیم روی یک خط صاف ومستقیم حرکت میکرد ، طعنه ها وکنایه ها حسادتها همه را نادیده میگرفتم سوار اسب جوانی بودم وبه زیباییم مینازیدم دینا زیر پاهایم میلرزید.وامروز دیوار باران خورده زندگیم آنچنان ترک برداشته که از هر سو تیری بسویم پرتاب میشود ، تیرها را پس میفرستم چون پیکرم هنوز جوان وقوی وروحم سر شار از تقوی وراستی است  ، 
اشک گرم تو فرود آمد وچکید  برکونه خشکیده ات ، 
مادر مهربان من ، چون گل ماه تو میرفت ، تا پر پر شود 
همه را خواندی وتصویررا کشیدی 
 ودل من تنها بسودای تو سرگردان بود 
مادر . 
واین بود قصه امروز ما .....
اصل بد نیکو نگردد آتکه بنیادش بد است 
تربیت نااهل را چون گردگان بر گنبد است 
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / یکشنبه /.

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۵

عالیجناب

امروز ، روز آفتابی ونسبتا گرمی است ، عالیجناب ،  ومرا بیاد شما انداخت ، من هنوز از شو ق آن روزها  زنده ام ، امید ، یا خیال ، کدام یک ؟ عالیجناب ، شب گذشته به دنبال تسبیح خود آمده بودید ، من آنرا بشما ندادم ، درون گنجینه  پنهان است ، عالیجناب ، با همان شنل بلند سیاه  که در زیر آن شلوار اسب سواری پوشیده بودید،  آن روز که شمارا بر اسب با چهره سرخ وبرافروخته  جلوی خانه ام دیدم ، خم شدم ، وگفتم:
علیجناب ، اسبها باید روی  اجر فرش یا سنگها راه بروند  روی اسفالت میلغزند ، شما تاز ه از سوار کار ی برگشته بودید وراه خودرا کج کرده وبسوی خانه ما آمدید ، بهانه ! 
شب گذشته باز بوی شما در تمام خانه پیچیده بود ، ومرا بیخواب کرد ، امروز آیا درچه فکری هستید دز زیر آن خروارها خاک ، تنها یک مجسمه فرشته ساخته شده از مرمر با شیپور صور اصرافیل  از شما نگهبانی میکند ،  تمام شب دراین امید گذراندم که شما هنوز زنده اید ،  وچه روزها به شب  رساندم ، دمی چند به دم یک اسب چموش آویزان شدم بخیال آنکه میتوانم سوار کار خوبی باشم ، عالیجناب  ، اما خوشبختانه پیاده شدم وبا پاهای خودم بخانه برگشتم ، شما با همه تفکرات وفلسفه هایتان نتوانستید مرا ازخودم بیرون بکشید ، من خودم بودم وهستم ، چرا که کسی درساختن من دستی نداشته است ، تنها اندیشه ام واحساسم مرا راهنمایی میکردند .
امروز روز گرمی است ، از آن  روزهای خوش بهاری ، آفتاب روی همه پاره سنگهارا پوشانده ، روی همه پلیدیهای را روزهای زیادی بود که احساس میکردم مامرده ایم ،  ما کودکان دیروز که زود به پیری رسیدیم ،  حال سایه های پوسیده شبهای خیالیم ، وبه صبح کاذب سلامی دروغین میکنیم ، اما من امروز با تمام قد به سوی آفتاب خم شدم ودرود فرستادم ، پیکرم گرم شد ، ما قربانیان حادثه ندیده ؛ تنها با عشق سر کرده ودامنه خیال را تا بینهایت ادامه داده بودیم حال هرکدام چون پرنده ای آشیان گم کرده سرگردان در دشتهای بی کران درپروازیم ، 
آیا این شب تاریک به صبح روشنی مبدل خواهد شد؟  ویآ یا دوباره برفهای سر قله هارا بچشم خواهم دید؟  امروز در امواج وحشی غوطه ورم وبشما میاندیشم ، , عالیجناب ، وآهی از سینه برمیکشم   که میدانم  ز بیم فنا شدن است ،  من از شوق دیروز هنوز زنده ام ، امید ؟ یا خیال؟ بندهای را یکی یکی گسسته ام ، بندهای اسارت را  ودراین دوراهه ایستاده ام  بسوی مرگ یا زندگی ،  این یک به ننگ ودیگری به نام .
علیجناب امروز سخت بیاد شما بودم وشمعی برایتان روشن کردم . شاید یکی از همین روزها باز به دیدارتان آمدم وآن فرشته را با دستمال آلوده به گلاب پاک کردم ودرکنار باغچه زیبای شما نشستم تا شاید خبری بمن برسد وگلهای پژ مرده گلدانتانرا نیز عوض میکنم وگل معبود شمارا دورن آن جای میدهم  ، زنبق آبی . همانکه منهم دوست میدارم . 

دچشم من ، غبار  شب ودانه های شن ، 
پر کرده  جای خواب  فراموش گشته امرا 

اکنون شکسته بال  تر از  مرغ؛ آفتاب 
از بیم شب بسوی تو پرواز میکنم 

ای آنکه در تکیه نگاه تو خورشید خفته است 
پرواز دوباره را به نام تو آغاز میکنم ............ن.ن.
ثریا ایرانمنش / 14/5/2016 میلادی / اسپانیا /.