امروز ، روز آفتابی ونسبتا گرمی است ، عالیجناب ، ومرا بیاد شما انداخت ، من هنوز از شو ق آن روزها زنده ام ، امید ، یا خیال ، کدام یک ؟ عالیجناب ، شب گذشته به دنبال تسبیح خود آمده بودید ، من آنرا بشما ندادم ، درون گنجینه پنهان است ، عالیجناب ، با همان شنل بلند سیاه که در زیر آن شلوار اسب سواری پوشیده بودید، آن روز که شمارا بر اسب با چهره سرخ وبرافروخته جلوی خانه ام دیدم ، خم شدم ، وگفتم:
علیجناب ، اسبها باید روی اجر فرش یا سنگها راه بروند روی اسفالت میلغزند ، شما تاز ه از سوار کار ی برگشته بودید وراه خودرا کج کرده وبسوی خانه ما آمدید ، بهانه !
شب گذشته باز بوی شما در تمام خانه پیچیده بود ، ومرا بیخواب کرد ، امروز آیا درچه فکری هستید دز زیر آن خروارها خاک ، تنها یک مجسمه فرشته ساخته شده از مرمر با شیپور صور اصرافیل از شما نگهبانی میکند ، تمام شب دراین امید گذراندم که شما هنوز زنده اید ، وچه روزها به شب رساندم ، دمی چند به دم یک اسب چموش آویزان شدم بخیال آنکه میتوانم سوار کار خوبی باشم ، عالیجناب ، اما خوشبختانه پیاده شدم وبا پاهای خودم بخانه برگشتم ، شما با همه تفکرات وفلسفه هایتان نتوانستید مرا ازخودم بیرون بکشید ، من خودم بودم وهستم ، چرا که کسی درساختن من دستی نداشته است ، تنها اندیشه ام واحساسم مرا راهنمایی میکردند .
امروز روز گرمی است ، از آن روزهای خوش بهاری ، آفتاب روی همه پاره سنگهارا پوشانده ، روی همه پلیدیهای را روزهای زیادی بود که احساس میکردم مامرده ایم ، ما کودکان دیروز که زود به پیری رسیدیم ، حال سایه های پوسیده شبهای خیالیم ، وبه صبح کاذب سلامی دروغین میکنیم ، اما من امروز با تمام قد به سوی آفتاب خم شدم ودرود فرستادم ، پیکرم گرم شد ، ما قربانیان حادثه ندیده ؛ تنها با عشق سر کرده ودامنه خیال را تا بینهایت ادامه داده بودیم حال هرکدام چون پرنده ای آشیان گم کرده سرگردان در دشتهای بی کران درپروازیم ،
آیا این شب تاریک به صبح روشنی مبدل خواهد شد؟ ویآ یا دوباره برفهای سر قله هارا بچشم خواهم دید؟ امروز در امواج وحشی غوطه ورم وبشما میاندیشم ، , عالیجناب ، وآهی از سینه برمیکشم که میدانم ز بیم فنا شدن است ، من از شوق دیروز هنوز زنده ام ، امید ؟ یا خیال؟ بندهای را یکی یکی گسسته ام ، بندهای اسارت را ودراین دوراهه ایستاده ام بسوی مرگ یا زندگی ، این یک به ننگ ودیگری به نام .
علیجناب امروز سخت بیاد شما بودم وشمعی برایتان روشن کردم . شاید یکی از همین روزها باز به دیدارتان آمدم وآن فرشته را با دستمال آلوده به گلاب پاک کردم ودرکنار باغچه زیبای شما نشستم تا شاید خبری بمن برسد وگلهای پژ مرده گلدانتانرا نیز عوض میکنم وگل معبود شمارا دورن آن جای میدهم ، زنبق آبی . همانکه منهم دوست میدارم .
دچشم من ، غبار شب ودانه های شن ،
پر کرده جای خواب فراموش گشته امرا
اکنون شکسته بال تر از مرغ؛ آفتاب
از بیم شب بسوی تو پرواز میکنم
ای آنکه در تکیه نگاه تو خورشید خفته است
پرواز دوباره را به نام تو آغاز میکنم ............ن.ن.
ثریا ایرانمنش / 14/5/2016 میلادی / اسپانیا /.