یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۴

من .منم .

نه در صف درویشانم ، نه درره ترسایم ، نه مرد مناجاتم ، نه محرم حراباتم، نه درخور خمارم ،

وچنان درخویشتن گم گشتم که دیگر از همه  بیرونم  که گویی غیر یک دم ندارم  تنها دلمرا دارم ، لبریز از عشق  ، 
ما هنگامی جوینده میشویم که تنهاییم ، ودر اجتماع به دنبال خودیم ، افکار وادیان وسایر کتب ومعرفتها وآموزنده  را میاموزیم تا خویشتن را بیابیم ، 
ونمی یابیم ، مینالیم ، میگرییم ، پس میزنیم ، جلو میرویم ، نیروی خودرا صرف هیچ میکنیم  عمررا تلف میکنیم  وهیچگاه به آنچه کنه میخواهیم نمیرسیم  به همه شک داریم  تا عکس آن ثابت شود  به دنبال خودیم ، 
من برای یافتن حقیقت تنها خودرا دنبال میکنم ،  جستجوی حقیقت یا نام دیگری هرچه باشد استوار بر اراده خود من است .
ظغیان بزرگی را از سر گذراندم ، برای هیچ ، چون ناگهان به دنبال خود م رفتم ، اراده کرده بودم که راه خودمرا بر گزینم وببینم ، من هیچگاه با علم یقین بسوی کسی دست محبت دراز نمیکنم ، تنها با مهر ورزیدن اورا میازمایم ، سپس کنار میکشم چون میبینم بر آنچه میگوید وانجام میدهد استوار نیست ، بچه نیستم ، در آغاز راه هم نیستم ، در پایانش هم نیستم در میدان وسط ایستاده  ودر دیگران ، خرد را نمیابم ، حقیقت را نیافته ام هرچه بوده ریا بود ه وتزویر بود ه و دروغ بود حتی بخودشان نیز دروغ میگفتند واین نابخردی درتاریکهیای وجودشان جمع شده بی آنکه خود بدانند درد میکشیدند  ، زندگی با خود زیستن هنر میخواهد واین کارهر کسی نیست ، به دیگران آویزان  میشوند برای آنکه تنها نمانند ، بسوی ادیان میروند  چرا که میترسند ، از چی؟ معلوم نیست ، از کی؟ معلوم نیست ، اگر به آنچه که طبیعت به آنها داده بیاندیشند وبه آن وفادار باشند لزومی ندارد به دنبال ابهامات بروند ، ویا از خود بیخود شده یک انسان عاطل وباطل بی عمل در عین حال خود خواه وخود شیفته  میان زمین واسمان معلق بمانند .

هر انسانی ، به آنچه یا با آنکه برخورد میکند اگر غیر از آنچه که خود میخواهد نباشد آنرا بر ضد خود میپندارد  ، من عادت کرده ام که بی دیگران زندگی کنم ونیازی نداشته باشم برای فشار از تنهایی به هر لزجه ای آویزان شوم وسپس سرخورده سر ببالین خویش بگذارم وبر کرده ها وناکرده ها  اشک حسرت بریزم .
عشق با انسان یکی است عشق با خدا یکی است وانسان با خود یکی است ، حال اگر در دیگری این معرفت وخود ساختگی را یافت با هم گره میخورند ، من سالهاست که همانند یک عقاب از اوج دارم به آنسانها مینگرم ، گاهی میبینم چقدر حقیرند ، برای پوشاندن حقارت خود به هر وسیله ودروغی متوسل میشوند ، چرا؟ .حال با اینهمه تجربه وگره خوردگی با کسانیکه میل داشتم بشناسم تا تجربه دیگری بر اندوخته هایم باشند ، حیرانم که بشر چرا تا این حد سقوط میکند ؟ ومیشود مجموعه ای از جمع اضداد .هر انسانی در تحولات  از فردیت به کلیت میرسد  انسان با عشق زنده است وبا عشق به زندگی میرسد ،  عده ای به چنان مقاماتی رسیده اند که خود وعالم وحدت وبوجود آورده را درخود حل کرده ویکی شده اند ، جزیی از حقیقت ، 
خداوند همان عشق است وآهنگی است  که سراسر هستی وهستیانرا به رقص درمیاورد ، 

عشق آنست که غایت نبودش
هم نهایت ، همه بدایت نبودش
گر هزاران سال بر سر میروی 
همچنان میرو که غایت نبودش 
تا بکی گویی که آنجا کی رسم ؟
کی بود کی ؟ چون نهایت نبودش 
.....
هنوز هم همانم که بودم ، وهستم همچنان یک دیواری از بتن وآهن وسنگ که ذره را در اعماق خویش پنهان کرده است .وبه گم شدگانی میاندیشم که در راه هیچ خودرا ( آن خود واقعی) ر ا از دست داده اند وهمچنان یک رهرو خسته هنوز هم میدوند وآنهاییکه دویند به مقصد نرسیدند وخاکستر شدند وبه هوا رفتند بی آنکه از خود نشانی بگذارند . نسلی سوخته ، نسلی بی فردا.
پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه  8/11/2015 میلادی.


شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

همه رفتند

 همه رفتند ، شهر خالى شد، من تنها شدم ، ديگر كسى نيست ،  تلفن خانه به سكوت نشست ، موبايل بسته شد ، كم كم اين صفحات نيز بسته خواهند شد ، 
روزى ورزگارى در اين شهركوچك ولوله بود ، هنرمندان ، دوبلورچيها ، هنر پيشگان سابق ، فيلسوف ، شاعر، تاجر ،دكتر ،مهندس ، سيمكش ، محصل، دلال ، خياط ، قاچاقچى مواد وأسلحه !!!!! درهم ميلوليدند . 
امروز شهر خاليست ، همه رفته اند ، عده اى مردند ، عده اى به خانه سالمندان اسباب كشى كردند ، عده اى برگشتند  در خاك وطن بميرند ، عده اى به سر زمينهاى بهترى كوچك كردند ،
ديگر صندوق پستى نيست ، تا هرروز به دنبال مجله ها وروزنامه هايم بروم ، ديگر نامه رسانى نيست تا برايم نامه وپيام بياورد ، حتى امروز دلم براى دروغهايشان نيز تنگ شده أست ، در بين اين جماعت مردان وزنان خوبى هم  بودند كه متاسفانه. زود پاى  از اين دنيا كشيدند ورفتند به سراى باقى ، حال من مانده چند زبان نفهم !!!! نه زبانت را ميفهمند ونه بيانت. را ونه افكارت برايشان مهم است ، كار ، سوپر، خانه ، مانند يك ماشين خودكاركه اورا تنظيم كرده باشند ،
حال بايد كم كم بفكر چشمانم باشم كه روزى همه چيز را روشن ميديدند ، وهمه چيز هاى تاريك را خود روشن تر ميكردند ،حال بايد بفكر پاهايم باشم كه روزى طول وعرض خيابانها ر ا در يك لحظه ميپيمودند ،  نبايد گم شوم ، نبايد لنگ بزنم نبايد بگذارم. كه تخم اين تنهايى در ريشه جانم  رشد كند ، آنرا درهمين جا ميكشم ونابود ميكنم ، نبايد بگذارم كسى دستم را بگيرد  ومرا محتاج بخود سازد ، در وجود من گوهر نايابى است كه جو هر ، هر چيزى را بيرون ميكشد 
بايد زيباييهارا پيدا كنم ، همه رفته اند همه ، اما من هنوز هستم وخواهم ماند بى آنكه احتياج به كسى داشته باشم ،
همه آنهاييكه روزى ميشناختم وميتوانستم از گذشته ها با آنها بگويم يكى ، يكى رفتند ، مهم نيست كجا ، هنگاميكه اينجا نزد من نيستند ، نيستند  ، وجود ندارند  با سايه ها وارواح نميتوان كفتگو داشت ، چهره ها امروز همه مسخ  شده ، دگرگون شده ، پيكرها همه باد كرده ، بدنها خالكوبى شده ، فرهنگ زندانيان و بردگان ديرين  را امروز در لباس زيبايى برايمان به ار مغان  آورده اند ، من لباس خودم را ميپوسم ، وكفشهاى خودمرا به پا ميكنم ميل ندارم در شمائل ديگرى. فرو بروم براى چند سكه ويا چند ساعت خرشگذرانى بى ارزش ، من امروز تنها شدم ، فرزندانى دارم كه خارجى هستند نوهايى دارم كه زبان مرا با زباچينى يكى ميدانند چيزى نداريم به يكديگر بدهيم تنها همان كشش خونى است ، بى تفاوتى در سينه آنها موج ميزند همه ماشينهايى خودكاركه شده اند كه تمدن امروز از آنها ساخته است ، ديگر راه گذشته  ها نيز بسته است ، جويبارها خشك شده اند و دشتها تبديل به منزلگه آهن و سرب ، هرصبح زود سرم را به ميان گلهاى باغچه ميگذارم واز آنها كمى اكسيژن گدايى ميكنم .
بايد برخيزم ، هوا گرم وآفتابى وبهارى ،بايد زندگي را  از نو صدا كرد ،مهم نيست كه كسى هست يانه ، خودم هستم كه هزاران نفرم . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، شنبه  ٦/١١/٢٠١٥ ميلادى 

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۹۴

لبه تیز خنجر

گر گلچین نگذارد که دلی باز شود 
تو بخوان مرغ چمن بلکه دلی باز شود ............_ میم . ثالث -

سینه ام ، جایگاه  آن نا راست کرداران است  کز روز شرارت ، آنرا نشانه گرفتند ،
این سرنوشت است ، باید میامدم ، میدیدم ومیرفتم واز خود خطی باقی میگذاشتم . 
چون وچرایی نیست ، هرکه دانست توانست ، وهرکه نتوانست پس ندانست ، من توانستم ودانستم ، اما نه چنان گستاخ که به روز  روشن پشت کنم وبگویم شب است .
من از این شا خه های ای نیم شکسته وافتاده برخاک گذر کردم ، تیغ آنها تنها پاهایمرا زخمی کرد ، نه امید عشق داشتم ، نه تحمل ریا ، 
دنیا در چشمم باغی بود لبریز از درختان گوناگون ، هم گل بود هم خار هم بیابان بود وهم مارهای زهر آلوده وعقرب های جرار جهنم وبهشت را درهمین جهان دیدم . جهانی دیگر وجود ندارد .
دردناک خزانی را سپری میکنم ، ودردناک بهاری را سپری کردم ، نه دگر گلی بجای ماند ونه سنبلی ونه مرغ غزل خوانی ، همه رفتند .
همه چیز اشک شد وناله شد وآسمان به گریه نشست ، از فغان وناله کاری ساخته نیست ، باید برخاست وقامت راست کرد من همان صنوبرم ، همان کاج بلندم که سر به آسمان میسایم ، مرا چه به علفهای کوچک باغ ، گاهی از خستگی پاهایم سست میشد وکمی درنگ میکردم در پای یک جویبار حقیری که میخواست به دریاها برسد ، اما میان راه خشک میشد ، چون از بیراهه ها میرفت آبشارهای تنومند همچنان میغرند در میان مییلونها  کف راهشانرا میابند ، روزی بر امواج همین آبشارها سوار بودم وبر خلاف جهت آن حرکت میکردم به همراه ماهیان پرقدرت قزل آلا ، صدای مادر درگوشم بود که آخر زیر این کفها غرق خواهی شد اما او نمیدانست که آن کف های ناشی از غرش آبشارها دیگر وجود نخواهند داشت بلکه کف صابونهای بی ارزشی ترا بخود میخوانند وفریبت میدهند وتوا ز تور میپنداری آبشارند ،
از لاله زارها دیگر خبری نیست ، دشت شقایق بگل نشسته تا برای افیون زمانه غذا  بسازد همه افیونی شده اند .
منصوری دیگر برنخاست ، وحلاجی دیگر بردار نرفت ، همه افیونی بودند ، توتیای چشم عشاق را سرمه جواهر سر زمین عربستان کور کرد ، حتی آواز خروسان سحری  خاموش شد وجایش را به ناله انکرالصوات داد .

بر خاطر آزاده  غباری ز کسم نیست ،
سرو چمنم  ، شکوه ای زخار وخسم نیست ،
از کوی تو بی ناله وفریاد گذشتم 
چون قافله عمر نوای جرسم نیست /           " زنده نام . رهی معیری "

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . جمعه  ششم اکتبر 2015 میلادی برابر با 15 آبانمان 1394 شمسی. 

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۴

چه جاى تاسف است كه او مزه شراب را. نميداند كه چيست ، سكه ها ، ژتونهاى وهوسها برايش لذت ديگرى دارند ، اونميداند ، عشق چه مفهومى دارد ، معنايشرا را نميداند ، او به ارقام بازار بيشترعشق ميورزد، ومن در كشتى عشق نشسته بادبانهارا ميافرازم ،  تا درياى پهناور را طى كنم ،  وبه فراز آن.كوهم برسم كه روزى سيمرغ در آنجا لانه كرده بود ،
عشقم در پيمودن هر راهى  به بن بست ميرسد ، هر راهى كه به بن بست رسيد من عقب گرد ميكنم ،  وآن راه را دوباره ميپيمايم ،  بر گشتن برايم رنجى ندارد  ،اين ترك عقيده است كه مرا رنج ميدهد  من بسيارى از راهها را بارها رفته ام ، بفكرعقبگردى نيستم كه از بن بست بودنشان  در پايان راه  نشسته است ، 
هر راهى تنها براى آزمودن است ، باين ميارزد كه در آنراه پر خطر گام بردارى ، سپس معناى جواب را ببينى ، وخاموشى برايت يك معما نخواهد بود ،
زبان من سالهاست كه از دلم خبر نميگيرد ، تنها حركت ميكند اين عضله پر انرزى تنها ميچرخد وراز دلم را بر ملا نميكند ،
هر نورى سايه اى دارد وهر سايه اى بى نور است ، من احتياجى ندارم در سايه كسى بايستم ، من خود يك قامتم ،يك درخت صنوبر ، گسترده سايه ام بر سر همه نشست بى آنكه خود محتاج سايه اى باشم ،
من در انتظار آن دروغ بزرگ نيستم كه به قصدى آنرا بهانه قرار ميدهند  ، كسى كه گفته هايش را صد گونه ميچرخاند هيچ عظمتى در پيش من ندارد  ميتوان امثال كفته هاى اورا در تمام كتب پيش پا افتاده دنيا يدا كرد ، من ميدانستم لال بودن يعنى چى  اما ترجيح دادم حرف بزنم  كلماتم هميشه هموار  بى هيچ پيچ وخم بودند اما گوشم هوشيار ومغزم يك لابراتوار مجهز ،
آدمى كه نخستين دروغ را گفت در پيچ همان دروغ حبس ميشود ،براى ابد.
ثريا ايرانمنش، اسپانيا 

بقیه / داستان !!!

ذهنش گاه تیره میشد  وگاه کلمات  وچهره هارا بسرعت بیاد میاورد ، گاهی آرزو میکرد ایکاش سیلی یا طوفانی  یا صائقه ای میدرخشید واورا درخود فرو میبرد، به دنبال کدام اصالت بود ؟ اصالتتهای او گم شده بودند ، هنگامیکه از آن کوهستان بلند وسر سبز وخرم با اسبهای زیبا وتند رو بسوی دشت کویر حرکت میکرددرهمانجا آنها را بجای گذاشت ، اصالت او دررودخانه هایی که درآنها برخلاف جریان آب شنا میکرد گم شده بود ، حال میرفت تا کویر تا دشت بی آب وعلف زندگی کند ، حال میرفت تا درمیان آدمهایی که آنهازا نمیشناخت بنشیند ودرانتظار مهربانی اندک آنها باشد ، او نمیدانست که اصالت دیگردر وجود آدمی نقشی ندارد بسته به مقدار زمین وآبادی وارقام بانکی است ، حال دراین سوی دنیا درمیان کولیهای سرگردان وگرسنه به دنبال ریشه اش رفته بود ، وبجای  ریشه یک علف را چیده وبر سینه اش سنجاق کرده بود .
 صبح زود لباس پوشید یک لباس بنفش کم رنگ  یقه باز با یک سنجاق سینه ویک گردنبد مروارید به گردنش انداخت  موهایش را بسرعت پشت سرش سنجاق کرد درآیینه تارهای سفید مو را میدید اما مهم نیست میشود آنهارابه دست رنگ سپرد ، کفش های پاشنه بلند مشکی با یک کیف ، ومقدار زیادی رنگ که بعنوان توالت به صورتش مالیده  ، ژرژدر پایین منتظرش بود ، آلبرت ودو دخترش نیز با چشمان گریان به همراه همسرانشان آمده بودند ، 
های عزیزانم ، روز خوبی د اشته باشید ، به زودی از دست من وغرغرهایم راحت خواهید شد ، رفت درعقب اتومبیل نشست  خودرا قانع کرده بود که این یک  عمل فردی است بکسی ارتباط ندارد نه ، مهم نیست  مهم این است که جزء را فدا کرده بود داشت ادای قهرمانانا قصه هارا درمیاورد ، همه ساکت بودند گویی داشتند به احترام یک مرده بسوی آرامگاه ابدی او میرفتند ، هیچکس با او حرف نمیزد ، شانه اش را بالا انداخت ، مهم نیست بعدها برایم گریه خواهند کرد ، دلش تاپ تاپ میکرد ایکاش جاده کش میامد ، ایکاش تصادفی روی میداد یک گل مصنوعی  سفید به موهایش سنجاق کرده بود که بنظر پر مسخره میامد ، آنها درانتظار  بودند ، خواهر اخمهای خود را درهم فرو کرده مردا هم چندان خوشحال بنظر نمیرسید، احساس میکرد بازیچه دست این زن پر مدعا شده است .
همگی بسوی داداگاه رفتند ، سالن شلوغ بود ویکی کی درنوبت نشسته بودند تا قاضی آنهارا صدا کند برای عقد ، نوبت آنها رسیده ، قبل  ارهر چیز ملیح خودش را به یک بار رساندویک ویسکی دوبل داغ سر کشیده دوباره تا انتهای ناف او سوخت ، صبحانه هم نخورده بود ، چشمانش جایی را نمیدید ، نوبت آنها رسید . وای ، او تلو تلو خوران درحالیکه آلیرت وجرج بازوان اورا گرفته بودند وارد اطاق شد  باز مطابق آنروز جلو وعقب میرفت وسکسکه اش گرفته بود ، 
اوف ، حالمرا را بهم زدی ، چه ادوکلن بد بویی ، کلاه بره دیگر سرش نبود  ووسط سرش برق میزد ، اما چون موهایش فرفری بودند روی ان کمبودرا پوشانده بود ، قاضی که یک زن بود  با ردای سیاه وموهای بلند بور نگاهی باين زوج انداخت قبلا مدارک را در گیشه داده بودند ومقداری اطلاعات ، حال ملیحه هیچ چیز نمیدید عرق از سر وریش جاری بود عقب وجلو میشد مردک محکم زیر بازویشرا گرفته بود ، قاضی ضیغه عقدرا جاری ساخت تند تند کلمانیرا پشت سر هم ردیف کرد سپس گفت حلقه ؟؟ حلقه ؟ او از جیبش یک حلقه طلایی بیرون آورد به به انگشت وسط ملیحه کرد اما ملیحه گفت ، ببخش. یادم نبود ، او سکوت کرد سکوتی که درپشت آن یک انفجار بود ، 
بیرون از دادگاه به یک رستوران رفتند که ناهار بخورند ، همه تظاهر میکردند اما همه عصبی بودند ، مهم نیست  من دلم خواست گارسن یک بطر شراب ، آهاى ، شامپاین هورا ، چه خبرتان شده مگر به عزا آمده اید ؟ خنده اى از روی مستی سر داد 
چقدر این مستی بعدها به دردش خورد گاهی حوب است انسان از این عالم بیرون برود وهمه چیز را یا نبیند ویا فراموش کند .
نگاهی به اطراف انداخت ، هرچه بود برایش خاطره های دردناکی را عیان میکردند حالش داشت بهم میخورد ایکاش زودتر بروند سرش منگ شده ودرد دادشت بیاد نمیاورد ناهار چی خورد اما تا توانست شراب وشامپاین را سر کشید ، ناگهان دید اطرافش خالیست .همه رفته بودند او بود وآن مرد که داشت باو مینگریست . .....بقیه دارد

و.... پایان داستا ن

از جای برخاست تا به دست شویی برود اما نتوانست دوباره سر جایش نشت ، آلفردو رو باو کرد وگفت :
ببین من آدم قمار بازی هستم ، اکثر اوقات برنده شده ام ، روی تو هم مقداری ژتون ذخیره گذاشته ام ، اما بیشتر دلم برایت میسوزد ، بدجوری دچار توهم شده ای ، میل دارم کمکت کنم ، من یک مسیحی پاکنهاد هستم ، ، دراینجا ملیجه زد زیر خنده از آن خنده های هیستریکی ،  واو ادامه دارد ، 
تو خیال میکنی رازی سر به مهررا درسینه داری  رازی سر به مهر  در ژرفای دل تنهای ونوجوانت پنهان شده  اعتقادی به هیچ چیز وهیچکس نداری  ، تنها شک وتردید دارد جان ترا میخورد  .
ملیحیه با حالتی مغرور باو نگاه کرد وگفت :
یک لیوان دیگر برایم بریز تا نزد تو اعتراف به گناهانم بکنم ، ای پدر مقدس ، تو داری بسبک مردان زمان قبلاز تاریخ  رفتار میکنی اما من سالهاست که از پوستم بیرون آمده ام ، پوست انداختم ، بین یک پوست نو وجدیدی دارم ، دست بکش ببین چقدر نرم است ، لحظه ای به سکوت گذشت ،  ملیحه دراندیشه جهان آزاد بود واینکه با کمک او میتوانست از این قفس رها شود ، آلفردو دست پرگوشت  را به موهای وزوزی سر ش کشید  ودراندیشه فرو رفت  حال باید بسبکی دیگر با او گفتگو میکرد ، دراین اندیشه بود که این زن دارد خودش را فنا میکند .
پرسید ، آیا به کسی بدهکاری ؟ 
قهقه ملیحه آنچنان بلند شد که هم اطرافان وگارسنها رویشانرا بسوی آن دو برگرداندند ، 
اهه ، منو بدهکاری ؟ اهه به بابامم بدهکار نیستم ،  مثل اینکه تو توی کله ات مغز نداری مرد ، من میخواهم همراه تو باشم همین ، 
اما دیگر چیزی نفهمید ؛ حالش بدجوری خراب شده بود ، کلمات را شکسته وجویده تحویل میداد سرش را روی میز گذاشت ودیگر چیزی نفهمید ، تنها احساس کرد چند دست قوی اورا از زمین بلند کردند . داشت روی هوا میرفت ، بکجا؟
تنها میگفت "
من خسته ام ، خسته  وبرای همین هم اینجا هستم  میفهمی برای رفع خستگى  ، میخواهم بخوابم ،

آلفردو گفت :
تو یک شورشی هستی ، شورشی ، میدانی ؟ لجوج ، سرسخت  از امروز ببعد دراختیار منی  من زیاد عذابت نمیدهم  ، ملیحه صدای عبوس وعصبی اورا میشنید اما قادر نبود جوابی باو بدهد ، بغض سنگینی  که از مدتها پیش در گلویش  مدفون شده بود ناگهان باز شد  بازوهایش را رها کرد  ودمرو روی تختخواب افتاد   ذوب شده بود  دیگر نمیتوانست از خودش دفاع کند  نها میدید که یکی یکی لباسهایش از تنش بیرون میریزند ، مانند یک تنه درخت عریان شده بود  وناگهان چهره آن بوزینه روى صورتش قرار گرفت  ، انگشتهایش را درفنر تختخواب فرو میکرد  وزار زار میگربست  چهره آن دیگری در  برابرش ایستاده بود ولبخند میزد  برقی از رضایت خاطر درچشمان او دیده میشد .
کم کم به عالم بیهوشی فرو میرفت ، سنگفرش تیز وسخت کوچه های شهر قدیمیرا پشت سر میگذاشت  وبر خاک نرم  بیابان پای مینهاد  اینک چشم انداز  روستا در برابر اوست  جاده ای زرد رنگ  از دل کشتزارهای  نارس گندم  وذرت های بلند رد شده به دوردستها میرفت  دره تنگ وعمیق به تدریج از پیچ یک کوه میگذشت  وگسترده میشد گسترده تر وآنگاه به جویباری میرسید که او پاهایش را درآنجا میشست .او چقدر مهربان بود ، چه همه اورا دوست ميداشت ، 
پوست بدنش شکافته شد ؛ درد همه وجودش را فرا گرفت گویی تازیانه ای سیمی بر بدن او میکوبیدند  فرياد كشيد ، نه ،نه، اين عشق نيست ، اين يك تجاوز است ، ،نه رهايم كنى حالم بد است حال تهوع دارم ، وفرياد كشيد ، اما همه اينه تنها در يك رويا ويك كابوس تمام ميشدند ، . 
علیرغم  هوای ملایم  وسیال شب ، اطاق بوی بدی میداد  پرده های سنگین مخملی  اورا محبوس کرده بودند ، اینجا اطاق هتل بود وآن مرد با عطوفت ومهربانی داشت اورا مینوشید. پر تشنه بود .ودر گوشش زمزمه میکرد :
بهتراست این قضیه جایی درز نکند برایت خیلی بد است . هركسى قدر وقيمت ترا وعشق ترا نميداند ونميشناسد . بمن تكيه كن .
او ساکت بود . 
پایان داستان 
نوشته شده  توسط : ثریا ایرانمنش . اسپانیا / پنجشنبه 6/11/2015 میلادی .