شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

همه رفتند

 همه رفتند ، شهر خالى شد، من تنها شدم ، ديگر كسى نيست ،  تلفن خانه به سكوت نشست ، موبايل بسته شد ، كم كم اين صفحات نيز بسته خواهند شد ، 
روزى ورزگارى در اين شهركوچك ولوله بود ، هنرمندان ، دوبلورچيها ، هنر پيشگان سابق ، فيلسوف ، شاعر، تاجر ،دكتر ،مهندس ، سيمكش ، محصل، دلال ، خياط ، قاچاقچى مواد وأسلحه !!!!! درهم ميلوليدند . 
امروز شهر خاليست ، همه رفته اند ، عده اى مردند ، عده اى به خانه سالمندان اسباب كشى كردند ، عده اى برگشتند  در خاك وطن بميرند ، عده اى به سر زمينهاى بهترى كوچك كردند ،
ديگر صندوق پستى نيست ، تا هرروز به دنبال مجله ها وروزنامه هايم بروم ، ديگر نامه رسانى نيست تا برايم نامه وپيام بياورد ، حتى امروز دلم براى دروغهايشان نيز تنگ شده أست ، در بين اين جماعت مردان وزنان خوبى هم  بودند كه متاسفانه. زود پاى  از اين دنيا كشيدند ورفتند به سراى باقى ، حال من مانده چند زبان نفهم !!!! نه زبانت را ميفهمند ونه بيانت. را ونه افكارت برايشان مهم است ، كار ، سوپر، خانه ، مانند يك ماشين خودكاركه اورا تنظيم كرده باشند ،
حال بايد كم كم بفكر چشمانم باشم كه روزى همه چيز را روشن ميديدند ، وهمه چيز هاى تاريك را خود روشن تر ميكردند ،حال بايد بفكر پاهايم باشم كه روزى طول وعرض خيابانها ر ا در يك لحظه ميپيمودند ،  نبايد گم شوم ، نبايد لنگ بزنم نبايد بگذارم. كه تخم اين تنهايى در ريشه جانم  رشد كند ، آنرا درهمين جا ميكشم ونابود ميكنم ، نبايد بگذارم كسى دستم را بگيرد  ومرا محتاج بخود سازد ، در وجود من گوهر نايابى است كه جو هر ، هر چيزى را بيرون ميكشد 
بايد زيباييهارا پيدا كنم ، همه رفته اند همه ، اما من هنوز هستم وخواهم ماند بى آنكه احتياج به كسى داشته باشم ،
همه آنهاييكه روزى ميشناختم وميتوانستم از گذشته ها با آنها بگويم يكى ، يكى رفتند ، مهم نيست كجا ، هنگاميكه اينجا نزد من نيستند ، نيستند  ، وجود ندارند  با سايه ها وارواح نميتوان كفتگو داشت ، چهره ها امروز همه مسخ  شده ، دگرگون شده ، پيكرها همه باد كرده ، بدنها خالكوبى شده ، فرهنگ زندانيان و بردگان ديرين  را امروز در لباس زيبايى برايمان به ار مغان  آورده اند ، من لباس خودم را ميپوسم ، وكفشهاى خودمرا به پا ميكنم ميل ندارم در شمائل ديگرى. فرو بروم براى چند سكه ويا چند ساعت خرشگذرانى بى ارزش ، من امروز تنها شدم ، فرزندانى دارم كه خارجى هستند نوهايى دارم كه زبان مرا با زباچينى يكى ميدانند چيزى نداريم به يكديگر بدهيم تنها همان كشش خونى است ، بى تفاوتى در سينه آنها موج ميزند همه ماشينهايى خودكاركه شده اند كه تمدن امروز از آنها ساخته است ، ديگر راه گذشته  ها نيز بسته است ، جويبارها خشك شده اند و دشتها تبديل به منزلگه آهن و سرب ، هرصبح زود سرم را به ميان گلهاى باغچه ميگذارم واز آنها كمى اكسيژن گدايى ميكنم .
بايد برخيزم ، هوا گرم وآفتابى وبهارى ،بايد زندگي را  از نو صدا كرد ،مهم نيست كه كسى هست يانه ، خودم هستم كه هزاران نفرم . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، شنبه  ٦/١١/٢٠١٥ ميلادى