گر گلچین نگذارد که دلی باز شود
تو بخوان مرغ چمن بلکه دلی باز شود ............_ میم . ثالث -
سینه ام ، جایگاه آن نا راست کرداران است کز روز شرارت ، آنرا نشانه گرفتند ،
این سرنوشت است ، باید میامدم ، میدیدم ومیرفتم واز خود خطی باقی میگذاشتم .
چون وچرایی نیست ، هرکه دانست توانست ، وهرکه نتوانست پس ندانست ، من توانستم ودانستم ، اما نه چنان گستاخ که به روز روشن پشت کنم وبگویم شب است .
من از این شا خه های ای نیم شکسته وافتاده برخاک گذر کردم ، تیغ آنها تنها پاهایمرا زخمی کرد ، نه امید عشق داشتم ، نه تحمل ریا ،
دنیا در چشمم باغی بود لبریز از درختان گوناگون ، هم گل بود هم خار هم بیابان بود وهم مارهای زهر آلوده وعقرب های جرار جهنم وبهشت را درهمین جهان دیدم . جهانی دیگر وجود ندارد .
دردناک خزانی را سپری میکنم ، ودردناک بهاری را سپری کردم ، نه دگر گلی بجای ماند ونه سنبلی ونه مرغ غزل خوانی ، همه رفتند .
همه چیز اشک شد وناله شد وآسمان به گریه نشست ، از فغان وناله کاری ساخته نیست ، باید برخاست وقامت راست کرد من همان صنوبرم ، همان کاج بلندم که سر به آسمان میسایم ، مرا چه به علفهای کوچک باغ ، گاهی از خستگی پاهایم سست میشد وکمی درنگ میکردم در پای یک جویبار حقیری که میخواست به دریاها برسد ، اما میان راه خشک میشد ، چون از بیراهه ها میرفت آبشارهای تنومند همچنان میغرند در میان مییلونها کف راهشانرا میابند ، روزی بر امواج همین آبشارها سوار بودم وبر خلاف جهت آن حرکت میکردم به همراه ماهیان پرقدرت قزل آلا ، صدای مادر درگوشم بود که آخر زیر این کفها غرق خواهی شد اما او نمیدانست که آن کف های ناشی از غرش آبشارها دیگر وجود نخواهند داشت بلکه کف صابونهای بی ارزشی ترا بخود میخوانند وفریبت میدهند وتوا ز تور میپنداری آبشارند ،
از لاله زارها دیگر خبری نیست ، دشت شقایق بگل نشسته تا برای افیون زمانه غذا بسازد همه افیونی شده اند .
منصوری دیگر برنخاست ، وحلاجی دیگر بردار نرفت ، همه افیونی بودند ، توتیای چشم عشاق را سرمه جواهر سر زمین عربستان کور کرد ، حتی آواز خروسان سحری خاموش شد وجایش را به ناله انکرالصوات داد .
بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست ،
سرو چمنم ، شکوه ای زخار وخسم نیست ،
از کوی تو بی ناله وفریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست / " زنده نام . رهی معیری "
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . جمعه ششم اکتبر 2015 میلادی برابر با 15 آبانمان 1394 شمسی.